eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
828 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
اطلاعات در باره ی زندگی امام رضا(ع) @One_month_left
سلام ، اینهمه ریزش؟ دقیقا چرا؟💔
پارت رمان های 6/25👇🏻
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 زینب: جانم -امروز رفتم سرکار دیدم امیر حسین یکی از همکارام عکست گرفته بود تو دانشگاه دیده بودت و عاشقت شده بود حلقه هم دستت نکرده بودی فکر کرده بود مجردی زینب: اون شب شامی درست کردم حلقه هامو درآوردم یادم رفت بندازم -من چیزی بهش نگفتم چون دیدم اگه بگم چیزی درست نمیشه بعدم گفتم که .. زینب تو از زندگی با من راضی هستی؟ زینب: سرت به جایی خورده؟ معلومه که آره شمام دیگه ملاحضه نکن بزن تو دهنش خندیدم -بنده خدا پر پر میشه باهم میریم پایگاه میبینمون دیگه زینب: باشه -سه روز دیگه میریم ماموریت یک هفته زینب: عه ، باشه -راستی محسن میاد خونمون درباره کاره یه سری چیز ها توضیح بده و اینا زینب: باشه گونش بوسیدم -خیلی خسته شدم بیا شونه هامو ماساژ بده زینب: باشه -آفرین زینب: کی میری برای ا*غ*ت*ش*ا*ش*ا*ت -ساعت ۶ الان محسن بیاد باهم میریم این چند وقته مردم از خستگی و بی خوابی دلم خیلی می سوزه می دونی چقدر شهید دادیم؟ ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 شهدایی که با مظلومیت شهید شدن مشکلشون چه ربطی به مردم داره؟ اولا دارن چرت و پرت میگن مهسا امینی اون‌جوری کشته نشده واقعیت چیز دیگه ای هست بعدم مردم چه گناهی کردن بچه هایی که بی پدر شدن مردم نمی تونن بی اهمیت باشن نسبت به این اتفاق ، این کشور امنیت می خواد اونا باید باشن که امنیت کشور حفظ بشه اونا غیرتشون هم اجازه نمیده ولی خونشون بی گناه ریخته شده با وحشی گری هاشون کشتنشون یه عالمه آه پشت سرشونه الهی که خدا ازشون نگذره ایشالا زینب: هعیییی زنگ خونه خورد محسن بود در رو باز کردم -سلام چطوری محسن: سلااام باهم دست دادیم زینب: سلام خوش آمدید محسن: سلام ممنون -بفرما داخل زینب برامون چایی آورد و رفت تو اتاق و ما باهم صحبت می کردیم بعد رفتم تو اتاق تا آماده بشم -خانوم من دیگه میرم زینب: مراقب خودت باش پیشانیش بوسیدم -چشم شما هم همین طور اون شب هم رفتیم و اومدیم فردا هم رفتیم پایگاه دوتایی و امیر حسین متوجه اشتباهش شد. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 فردا می خواستم برم ماموریت زینب تو اتاق بود داشت ساکم جمع می کرد میوه خورده کرده بودم بردم تو اتاق -میوه آوردم دوتایی بخوریم زینب دستش به صورتش کشید و هول شده گفت : دستت درد نکنه ظرف میوه گذاشتم رو زمین -چیه؟ چی شده برگرد ببینم بر نگشت ، دستم بردم سمت صورتش و روبه روی خودم ثابت کردم -داری گریه می کنی چی شده؟ زینب: دلم برات تنگ میشه بغلش کردم -فدات بشم بار اولم نیست که میرم که زینب: می دونم ولی الان چند وقته که بهت عادت کردم ، به وجودت تو خونه دوریت سخته برام کلیپس موهاش باز کردم ، موهاش ریخت دورش از وقتی باهم ازدواج کردیم نزاشتم موهاش کوتاه کنه البته گاهی اوقات خیلی کلافه می شد میگفت گرمم میشه منم هر دفعه میرفتم موهاش می بافتم بعد دور سرش می پیچیدم و با گل سر می بستم براش بهش می گفتم: اینقدر بهونه نگیر دختر کوچولو دستم رو روی موهاش کشیدم -قربونت برم من چشم رو هم بزاری من اومدم اینقدر زود میگذره که زینب: نخیرم وقتی منتظری انگار زمان دیر میگذره ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست.▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 -سرت شلوغ می کنم خب کاری نداره که فردا ساعت پنج علیرضا میاد دنبالت میری باشگاه کاراته بعدم میری خونه مادرت سه شنبه هم یکی میاد دنبالت بری خونه ما تاریخ کلاس ها رو هم مربی میگه تنهایی جایی نرو حتما با یکی برو خب؟ یکی هم دوستات نه یه مرد زینب: باشه -ساک خودتم جمع کن زینب: دوست دارم تو خونه خودمون باشم -بری بیرون مهمونی ، زمان زود میگذره برات حوصله ات سر نمیره قشنگ من زینب: ساعت چند میری؟ -ساعت ۵ زینب:اگه تونستم بیدار میشم -باشه. شب گرفتم رو تخت خوابیدم زینب هم اومد مدتی بود که رو قلبم می خوابید تا تو بغلم سرش گذاشت رو سینم دست هام رو دورش حلقه کردم صبح زینب بیدار نشد منم بیدارش نکردم براش یادداشت نوشتم قشنگم ، من دارم میرم چند دقیقه قبل از اینکه بری دانشگاه به امیر علی زنگ بزن بیاد دنبالت راستی این سری من کمتر باهات صحبت می تونم بکنم و باهات ارتباط داشته باشم ولی تا حد امکان سعی خودم رو می کنم نگران نباش. «رضا» درو بستم و رفتم نماز صبحم رو خوندم گوشیم باز کردم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
پارت رمان های امروز👇🏻
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 ۲۱ پیام از طرف زینب صفحه رو باز کردم زینب: واااااییی رضا نتونستم بیدار شممم (استیکر گریه گذاشته بود) برام نامه نوشته بود و یک شعر فرستاده بود شعر خوندم : تو را اندازه‌ی باران و شبنم، دوستت دارم نمی‌دانم، شدیداً یا که نم نم، دوستت دارم تو را می‌خواهمت فرقی ندارد شاد یا غمگین چه درشادی چه دراندوه وماتم دوستت دارم مپنداری که دست بردارم و یادت نباشم من درون قلبمی اینگونه هر دم، دوستت دارم اگر تلخ و غم انگیز است دنیایم ولی من شبیهِ تلخیِ دنیایِ آدم، دوستت دارم تماماً هستیِ خود را درون برگِ گل دیدم ببین اندازه‌ی گل‌های مریم، دوستت دارم چنان نایاب و کم، در کل عالم گشته‌ای، یار که من در حینِ بسیاری، کَما کم، دوستت دارم اگر شعرم شود گنگ و تماماً یک معمایی شبیه واژه‌های سخت و مبهم، دوستت دارم زینب: تصمیم گرفتم هر شب برات نامه بنویسیم بفرما اینم چایی دونفره ( عکس دو فنجون چای فرستاده بود) ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 و.... آخر نوشته بود خیلی حرف زدم مثل اینکه خیلی دلم برات تنگ شده شب بخیر جواب پیام هاشو دادم و گوشی خاموش کردم ساعت نه شب گوشیم برداشتم زینب: وااااای رضا سلام نمی دونی وقتی از دانشگاه اومدم و دیدم پیام دادی چقدر خوشحال شدممم -سلام عزیزم سریع دید زینب: سلام رضا خوبی؟ -الحمدلله عزیزم تو خوبی؟چه خبر زینب: الان که دارم باهات حرف میزنم خوبم بعد شروع کرد اتفاقات امروز برام تعریف می کرد من هم اونور پیش زینب بودم هم اینور پیش بچه ها بچه ها با محسن شروع به مسخره بازی کردن یهو حسین درو باز کرد اونا خشکشون زد همه خندیدیم ترکیدیم یعنی صحنه قشنگی بود زینب: رضااا کجایی؟ براش تعریف کردم زینب: عه مثل اینکه آقا محسن دارن جای منو برات پر می کنن🙂 از گذاشتن این ایموجی یعنی حالش بد شده -نه عزیزم هیچ کس جای شمارو برام نمیگیره ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست.▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 زینب: فعلا که گرفتن ( و همون ایموجی گذاشت) اتفاقات امروزش خوندم حس عجیبی در من به وجود اومد یه جورایی انگار حسادت کردم به دوستاش جواب پیامش نوشتم و همون ایموجی به کار بردم زینب: عههه رضا قهر نکنن دیگه -قهر چیه مگه بچم ، عزیزم من باید برم خداحافظ گوشی قطع کردم و رفتم سراغ کارام صبح نگاه کردم دیدم نامه نوشته با شعر پاییز آمده ست که خود را ببارمت! پاییز: نام ِ دیگر ِ «من دوست دارمت» بر باد می دهم همه ی بود ِ خویش را یعنی تو را به دست خودت می سپارمت! باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو... وقتی که در میان خودم می فشارمت پایان تو رسیده گل ِ کاغذی ِ من حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت اصرار می کنی که مرا زودتر بگو گاهی چنان سریع که جا می گذارمت! پاییز من، عزیز ِ غم انگیز ِ برگریز! یک روز می رسم... و تو را می بهارمت!!! جواب پیامش دادم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 فردا حسین گفت: بچه ها به نت وصل بشید فقط برید دنبال کارایی که گفتیم صبح بعد نماز نگاه کردم دیدم یا خدا زینب عصبی شده زینب: آنلاین میشی جواب پیام های منو نمیدی؟ واقعا که یه کاری می خواستم انجام بدم تو گروهی پرسیدم درباره برنامه بود و از قضا زینب هم توی اون گروه بود زینب: تو اون گروهه پیام میدی ولی جواب پیام های منو نه براش توضیح دادم که حسین گفت فقط دنبال کار هامون باشیم فردا ظهر گوشیم چک کردم زینب: عه پس این آقا حسین همیشه مزاحم حرف زدن ماعه باید باهاش صحبت کنم -شما خیلی اشتباه می کنی ، نخیرم اومدم ماموریت کار هامو انجام بدم دیگه اون شب هم شعر برام فرستاد یه کلیپ هم برام درست کرده بود عکس منو خودش بود بدون خنده‌های تو، جهان به سر نمی‌شود تو که نباشی زندگی، همچو گهر نمی‌شود بیا که در فراق تو دلم درون ظلمت است شبِ سیاه ما دگر، بی تو سحر نمی‌شود تلخیِ روزگارم و قصه‌ی ما درد و غم است بی‌تو دگر تلخی و غم، مثل شکر نمی‌شود شبی بگفتم که منم سفر کنم به شهر دل دلم کجا کند سفر؟ بی‌تو سفر نمی‌شود هرآنچه گفتی به دلم، برای من غنیمت است بیا که در کنار تو، شبم هدر نمی‌شود تمام قصه را فقط نوشته‌ام به عشق تو ورق بزن، کمی بخوان، که مختصر نمی‌شود نیامدی دو چشم من، غبارِ غم گرفته‌است برای من دو چشم تو، غمین و تر نمی‌شود ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ششمین دوئل! تیلور - یزدانی؛ ویترین جهان ⏰ 21:00 شبکه3 🇮🇷به امید پیروزی حسن آقایزدانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 منتشر شده توسط صفحه اصلی "اتحادیه جهانی کشتی" از تمرین تیم ملی کشتی آزاد در اینستاگرام که بیش از چهار میلیون بازدید گرفته‌...😳 👤 نکته جالب اینجاست که این کلیپ با صوت مداحی "حیدر حیدر؛ اول و آخر حیدر " حاج‌محمود منتشر شده...👏 @One_month_left
سلام به همه آقا کشتی داریم دعا کنین حضرت عباسی یه نقره فعلا گرفتیم ان شاء الله دو کشتی بعد طلا باشه
جهت زیبایی کانال❤️🫀 @One_month_left
این آغوش رایگان قبلا حساب شده.... @One_month_left
پارت های رمان دیروز 👇🏻
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 چهارشنبه شب برگشتم ، زینب خونه مامانم اینا بود رفتم اونجا شام اونجا بودیم بعد اومدیم خونه خودمون پنجشنبه شب خونه دختر خاله مامانم دعوت بودیم حسین گفته بود زینب ببرم پایگاه باهاش صحبت کنه رفتیم پایگاه بعد سلام و علیک حسین گفت: خانوم حسین آبادی حاجی خیلی مرد خوبو با ایمانیه و بچه خوبیه کل جوونیشو گذاشته پای سپاه و هیتو گردان و ... ماموریت ک بود حاجی گفت زنم دیگه بی تابی می کنه برم گفتم باشه این حق شماس بلخره تازه ازدواج کردید و دوس دارید کنار هم باشید ولی خب هیفه این همه زحمت کشیده هیچی بشه گفتم ی وقت ب دل نکیزین ازم ب خاطر خودش میگم خودش سفارش کرده ک اگه ماموریتی چیزی هست بگم بهش زینب: آهان پس رضا گفته بعد زیر لب گفت : شما خیلی بیجا کردی گفتی خندم گرفته بود سرم پایین انداختم در زده شد محسن اومد تو سلام کرد محسن: به خانومت نگفتی؟ زینب برگشت سمتم زینب: چی شده؟ محسن: واقعا که ، رضا .. نزاشتم ادامه بده -محسن ساکت باش دخالت نکن ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست.▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 محسن: بزار بدونه بلکه راضیت کرد عمل کنی زینب کمی صداش بالا برد: عمل!!!! رضا چی شده؟ محسن: یکی از رگ های قلبش بسته شده و باید.... فریاد زدم: ساک شوو زینب: چیییی -واسه چی بهش گفتی آخه حسین: برو بیرون محسن برو محسن رفت بیرون حسین: آروم باش ، باید می گفت -من عمل نمی کنم ، بی هودس یا میمیرم راحت میشم یا شهید میشم و تمام زینب: یعنی چی آخه -یعنی اینکه شما هیچ صحبتی در این باره با من نمی کنی حسین ما باید بریم مهمونی خداحافظی کردیم سوار ماشین شدیم زینب: رضا از خر شیطون پایین بیا باید عمل کنی -سکوت اختیار کن زینب: ساکت نمیشم باید عمل کنی زدم کنار -عمل کنم که چی؟ حداقل از دست غر غر های تو راحت میشم بسه دیگه به هیچ کسم چیزی نمیگی تو کل مدت مهمونی ناراحت بود تو راه برگشت به خونه بودیم -میشه اینجوری نکنی؟میشه بیشتر اعصابم بهم نریزی؟! می دونی هر دفعه که اینجوری می کنی چه بلایی سرم میاد آره؟ زینب: رضا باید عمل کنی محسن گفت... - به به چشمم روشن بهت پیام داده؟ ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 زینب: اومد بگه چی شده -غلط کرد واسه چی جوابش دادی وایسا الان درستش می کنم من شما گوشیت بده زینب: می خوای چیکار کنی؟ -گفتم گوشیت بده زینب: نمیدم زدم کنار -زینب گفتم گوشی به من بده قلبم تیر کشید چشمام محکم رو هم بستم زینب: رضا خوبی؟ -ایشالا دارم میمیرم گوشیو بده بغض کرده بود زینب: بگیر گوشیو گرفتم باز کردم دنبال صفحه شخصی محسن بودم که دیدم یه نفر پیام داده: سلام ، خوبی؟ افتخار آشنایی میدی؟ اسمم امیره نفس نفس می زدم انگار کسی قلبم رو توی مشت گرفته بود و فشار می داد زینب: رضا رضا چی شد سرم رو فرمون گذاشتم خدایا کمرم داره میکشنه دیگه ماشین روشن کردم گوشیو ازم گرفت فهمید چی شده جلو خونه نگه داشتم -پیاده شو پیاده شد سرش خم کرد زینب: تو نمیای؟ -نخیر شما زودتر برو داخل ، خدارو چه دیدی شاید الان پسرا بریزن بیرون غیرتشون قبول نمی کنه که شما اینجا واستادین دیگه زینب: باشه آقا رضا هی تیکه بنداز هی رسمی حرف بزن با من باشه رفت تو خونه به محسن پیام دادم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 -چرا به زینب پیام دادی؟ چرا بهش گفتی؟ اینه رسمش؟! خوبه از دل من خبر نداری میدونی قصدم چیه چرا بهش گفتی ، حالا دیگه ولم نمی کنه دستت درد نکنه محسن: من هر کاری کردم به خاطر تو کردم واسه سلامتیت -من نمی خوام سلامت باشم محسن نمی خوام! ولم کنید. ماشین روشن کردم بی هدف تو خیابون ها می چرخیدم اشک هام می ریخت نخواستم جلوشونو بگیرم و در همون هنگام با خدا حرف می زدم اذان گفتن نمی دونستم کجا اومدم مسجدی اونطرف تر بود نگه داشتم نمازمو خوندم از یکی پرسیدم : اینجا کجاست؟ گفت شما قم هستید! نزدیک های حرم حضرت معصومه (س) خدایا تا کجا اومدم من! چشم هام درد گرفته بود پاشدم راه افتادم سمت حرم آخرین بار با زینب اومده بودم رفتم زیارت کردم و همون جا خوابیدم بیدار شدم ساعت دو ظهر بود نماز خوندم زیارت کردم و راه افتادم سمت خونه دلم بی تابش بود دلم براش تنگ شده بود دیشب تنها بود تو خونه ساعت پنج و نیم رسیدم تهران ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️