eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
830 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
خب‌مابرای‌اینکه‌نمازخوب‌خوندن‌رو آغاز‌کنیم‌بایدقدم‌خودمونو‌نگاه‌کنیم ببینیم‌ماچه‌قدمی‌میتونیم‌ور‌داریم✔️ یه‌قدم‌بایدجلو‌ور‌داریم، نمازو‌کم‌کم‌باید‌آباد‌کردو‌به‌صورت عالی‌اجراکرد✨ قدم‌اول‌درنماز‌خوب‌خوندن نمازمودبانه‌خوندنه🍃✔️ یعنی‌چی🤔؟ یعنی‌خدایا‌چه‌من‌حال‌دارم‌چه‌حال‌ندارم‌ چه‌عشق‌به‌تودارم‌چه‌ندارم چه‌ازتومیترسم‌چه‌نمی‌ترسم، زورم‌میادنمازبخونم‌یازورم‌نمیاد‌نماز بخونم،به‌هرحال‌من‌باید‌ادب‌رعایت‌کنم:)
این‌که‌نمازامون‌مودبانه‌نیست‌زیاد یعنی‌یه‌عمره‌مثل‌یه‌سرباز‌مقابل‌خدا پا‌نکوبیدیم👌🏻وعظمت‌فرمانده(خدا) تودلمون‌ننشست‌... یه‌سوال؟🤫 عظمت‌خدا‌مهم‌تره‌توقلبمون‌ یاعشق‌به‌خدا؟ خب‌برای‌شروع‌بندگی‌باید‌به‌درک‌ عظمت‌بزرگی‌خدا‌برسیم‌یعنی‌عظمت‌ خدا‌درابتدا‌مهم‌تره، میبینی‌تونماز‌میگیم‌الله‌اکبر‌ نَه‌الله‌الرحمن✔️ ب‌نظرتون‌میگفتیم‌الله‌الرحمن‌بهتر‌نبود دلا‌بیشترجذب‌میشدآ🤔! تاشروع‌میکنیم‌به‌نماز‌باگفتن‌الله‌اکبر ازبزرگی‌وکبریایی‌خدا‌میگیم🕊
یعنی‌ما‌قبل‌یاغفور‌ویارحیم‌ باید‌یاعلی‌ویاعظیم‌‌برامون‌ جا‌بیفته☝️ اگر‌مشکلمون‌حل‌بشه‌میفهمیم‌ خداجان‌کمک‌کرده‌مهربونی‌کرده‌ بخشندگی‌کرده‌مشکلمون‌حل‌شده👌🏻♥️ حالا‌ازکجا‌بفهمیم‌خدا‌عظیمه‌،بزرگه؟ از‌روز‌قیامت‌بایدبفهمیم🤭 میگفت؛ای‌کسی‌که‌هنگام‌محاسبه‌ اعمال‌بنده‌گان‌‌بزرگیش‌‌مشخص‌میشه☝️ ای‌کسی‌که‌قدرتتو‌‌وقتی‌توقبریم‌ به‌رخ‌بنده‌ات‌میکشی😓 هنگام‌جان‌دادن‌بنده‌تازه‌آدم‌میفهمه‌ عالم‌چه‌خبره!😱 اونجاها‌میخوای‌بفهمی‌عظمت‌خدارو به‌نظرت‌یکم‌دیرنیست🥀:/
عظمت‌خدا‌تولیدی‌خودته‌خودت‌باید تولید‌کنی،هرچقدرنمازتو‌مودبانه‌تر خوندی‌احکام‌وآداب‌نمازو‌رعایت‌کردی ازاحکام‌خدا‌سرنماز‌حساب‌بردی، خدادر‌دلت‌عظمت‌پیدامیکنه👌🏻✨
چقداز‌مهربونی‌خدابرامون‌گفتن🤔 ازعشق‌محبت‌وکرم‌مهربونی‌خداگفتن‌ ولی‌یادمون‌رفت!:||| اوضاع‌همونه‌....
♥️... حلال‌کنید مطالب خیلی زیاد شد ولی خب خیلی به دردمون می خوره تو زندگی دیگه ! هم این دنیا هم هم آخرت ! پس باید درباره اش فهمید تا درست بتوانیم ادای احترام و ادب به خداوندمون داشته باشیم ‌ادامه‌مبحث‌به‌شرط‌لیاقتو‌ حیات‌فردا‌ان‌شاالله🍃 ازتون‌میخوام‌مطالبو‌بخونید(: چراکه" ☝️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 بعد رفتیم کاظمین سه روز موندیم و بعد هم سامرا سه روز. آخرین جایی که می رفتیم رو کربلا گذاشتم. آخه کربلا یه حس و حالی داره که تو بری دلت می خواد همون جا بمونی نیای و وقتی سفر آخرت باشه دیگه هی نمی خواد بگی زودتر بریم که مثلا بریم کاظمین. وای وای وای! وقتی رفتیم حرم نگاهم به گنبد خورد دلم لرزید همون جا اشک روان شد چه حسی! وای خدای من! فکر کن! کربلا باشیو بارونو بین الحرمینو کنار همسرت! وااای خدای من چه حسی! قطرات بارون به صورتم برخورد کرد سجاد تو کالسکه بود. با زینب رفتیم گوشه ای ایستادیم چفیه زاپاس ام رو درآوردم و روی زمین پهن کردم و با زینب نشستم رو زمین. سرم به گوشه ای تکیه دادم اینقدر درد و دل داشتم که اصلا تاب و توان نداشتم بزارم تو حرم همون توی بین الحرمین شروع کردم. با زینب زیارت عاشورا خوندیم. چفیه ام رو روی صورتم انداختم و شروع به درد و دل کردم. -امام حسین من سلام سلام اربابم سلام قربونت برم ممنون که این نوکر رو سیاهت طلبیدی اربابم. ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست.▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 مثل همیشه ، فقط درد و غمه آقا. آخر همه شکر. آقا جانم از آخرین دیدار ما پنج سال میگذره تو این پنج سال ازدواج کردم ، بچه دار شدم ، تشکیل خانواده دادم ، حافظ قرآن شدم ، کلاس امر به معروف رفتم و امر به معروف یاد گرفتم ولی ، ولی شهید نشدم آقا هنوز قابل نشدم واسه شهادت! توروخدا به دادم برس ارباب من! به خدا من دلم یه سـربند میخواسـت رو پیشـونیم...که به شـعاع چند میلی متری سوراخ شه!...دلم پرپر زدن تو مرز رو میخواد! امام حسین اومدم حاجت بگیرم حاجتم هم پریدنه.... پریدن.... بخدا قسم سخته ببینی همه دور و بریات دارن میرن تو موندی.. بخدا دیگه خسته شدم. میترسم میترسم اخر نفس به گلوم برسه و من هنوز تو حسرت باشم... حسرت... بابا دلم یه تیر هدف به قلبم میخواد... دلم مرد بخدا .... مرد... دلم هوای مداحی کرد آروم شروع به خوندن کردم : منو یکم ببین سینه زنیم روهم ببین ببین که خیس شدم... عرق نوکری ببین... دلم یجوریه.. ولی پراز صبوریه! چقد شهید دارن میارن از تو سوریه.. منم باید برم.... برم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 از گریه به هق هق افتاده بودم دستی روی دستم قرار گرفت و بعد صدای زینب اومد : آروم باش! اومدی کربلا حاجتت بگیری دیگه نفسی آه مانند کشید و ادامه داد : تو زمینی نیستی رضا! آخرش میپری ، اونی که باید گریه کنه منمم مرد ، نه تو ، تو که راحت میشی مستقیم میری اون ور من میمونم با کف دستم اشک های صورتم پاک کردم. چفیه رو عقب تر بردم و نگاهش کردم. مثل اینکه کمی اون کلاس ها روش اثر کرده بود! -نگران نباش تو دعا کن من شهید بشم قول میدم شفاعتت کنم البته منی که خودمم نیاز به شفاعت دارم زینب: دیگه چی جرعت داری شفاعتم نکن خندیدم : از دست تو! هوا سرد شده بود -زینب سجاد قشنگ بپوشون هوا سرد شد زینب: باشه. -هوا سرد شد!! چرا اذان نمیده..؟ این جمله ام تمام نشده صدای الله اکبر در صحن میپیچد. تبسمی می کنم. لبخندی رو به آسمان زدم و آروم گفتم _ مگه داریم ازین خدا بهتر؟ نگاهم سمت زینب بردم _ الان بخاطر بارون تو حیاط صف نماز بسته نمیشه. باید بریم تو رواقا ازهم جدا شیم. ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 کمی مکث کردم و فکری کردم - چطوره همینجا بخونیم؟ زینب: عالیه! فقط جا نماز ندارم زیپ ساک دستی ام رو باز کردم و چفیه ام را بیرون آوردم _ بفرما اینم سجادت خانوم! لبخند قشنگی زد : دست شما درد نکنه آقا! لبخندی زدم و چفیه خودم رو هم روی زمین پهن کردم مهر و تسبیح گذاشتم جلوم نگاهی به کالسکه سجاد کردم جاش امن بود و خواب بود و پتو روش بود. از سجاد که مطمئن شدم برگشتم و ایستادم زینب هم پشت سرم ایستاد شروع کردم به خوندن اذان و اقامه عجب جایی داریم نماز جماعت میخوانیم!!! کربلا ، بین الحرمین ، زیر بارون :))) کل روز هایی که کربلا بودیم خیلی کم هتل می رفتم بیشتر اوقات تو حرم یا بین الحرمین بودم. از کربلا یک تسبیح خریدم و اون رو تبرک کردم. وقتی خواستیم بریم انگار تکه ای از وجودم داشت ازم جدا می شد. خیلی سخت و دردناکه لحظه جدایی! ولی بلخره باید دل می کند. به صورت سجاد خیره شدم. صورتی که فقط رنگ چشم هاش به زینب رفته بود که رنگ چشم های هر سه مون هم یک رنگ بود. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بہ‌نیابٺ‌از‌شھیدعـزیـزمان‌" آࢪمان عـلی وࢪدی" بࢪاےتعجیل‌دࢪفࢪج ♡ ✨ ¦ بِسْمِ الله الْرَحْمٰن الْرَحیم. إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ. اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ. يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ .يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ. ¦ ✨
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 تمامن شبیه من بود و نمی دونستم به این موضوع باید چه واکنشی نشون می دادم ولی در هر صورت شاکر خدا بودم. ولی با خودم فکر می کردم که اگر یه روزی لیاقت شهید شدن پیدا کنم زینب می خواد چیکار کنه؟ سجادی که شبیه منه و همش وقتی به سجاد نگاه کنه درداش بیشتر میشه. البته صد در صد حکمتی تو این کار بود. نفسم بیرون دادم و خداروشکری زیر لب زمزمه کردم صدای اذان از گوشی های من و زینب بلند شد. -خبب دیگه بسه بازی ، بابایی بره وضو بگیره که وقت صحبت با خداست. سرش تکون داد و با لحن کودکانه قشنگش گفت: منم میام. باهم وضو گرفتیم و برای خوندن نماز آماده شدیم برای هر دومون جانماز انداختم هنوز نمی تونست بایسته برای همین نشست سر سجاده اش. دست هام پشت گوشم بردم سجاد هم همین کارو کرد -الله اکبر صدای قشنگش اومد که با لحن بچه گونش گفت: الله اکبر. نمازم تموم شد توی مدت نماز متوجه شیرین کاری هاش شدم زینب اومد تو اتاق و با ذوق زدگی گفت: شکار لحظه های کردممم -چیکار کردی بانو؟ گوشیش آورد جلو: ببین گل پسرم داره نماز می خونه ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 فیلم نگاه کردم هرکاری می کردم ، بهم نگاه می کرد و انجام می داد و ذکر هارو که نمی فهمید رو به همون زبون بچه گونش که قابل فهم نبود می گفت -الهی بابا قربونش بره. چه پسری دارم من. سرش تو سینه زینب قایم کرده بود و ریز می خندید زینب: بزن بعدی عکس گرفتم نگاه کن عکس نگاه کردم ، وقتی روی سجده بودم باهام روی سجده رفته بود. و هم سوژه قشنگی بود و هم عکاسی زینب عالی که یک عکس قشنگ در آمده بود -وایی خدااا ، بیا بغل بابا ببینم سجاد تو بغلم گرفتم و بوسیدمش -عشق بابایی تو که زینب: اهم اهم هر سه خندیدیم و من خداروشکر کردم بابت این خانواده. خانواده ای گرم و صمیمی. پر از خنده و شادی. امروز تولد سجاد بود. چون سجاد تو ماه تولد من به دنیا اومد تولد من و سجاد یکی کردن و برای هر دومون تولد گرفتن. با گفتن : یک ، دو سه جمع ، من و سجاد و باران و کوثر سرمونو گرفتیم به طرف کیک و فوت کردیم. همه شروع به دست و سوت زدن کردن دیگه سجاد آقا هم یک ساله شد. یک سال بود که به زندگی ما اومده بود و زندگیمونو پر از قشنگی کرده بود. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 بعد از کلی گرفتن عکس و فیلم دیگه کیک آوردیم و خوردیم. بعد هم با کوثر و باران و سجاد رفتیم تو اتاق سجاد و شروع به بازی کردن باهاشون کردم و بعد اسباب بازی هاشون آوردم بیرون و کنارشون نشستم ، هم حواسم به اون دوتا بود هم با بقیه صحبت می کردم. زینب: رضا ، می تونم دیگه درسم ادامه بدم؟ -آره عزیزم برو دانشگاه کارات بکن و دوباره درس هات رو بخون. سجاد هم صحبت می کنم می زارمش مهد خیالت راحت زینب: ممنونم -من ازت ممنونم بابت همه چیز عزیزم دستم دورش حلقه کردم و دوتایی به سجادی که بامزه داشت با عروسک هاش بازی می کرد و صداشونو در می آورد و با خودش حرف می زد ، نگاه کردیم یک هفته بعد هم زینب رفت دانشگاه و درس هاش رو شروع کرد رسیدم جلو در دانشگاه زینب. رو صندلی ها منتظر ما نشسته بود. ما رو که دید اومد نشست -سلام عزیزم خسته نباشید زینب: سلام آقا ! شما هم خسته نباشید شرمنده مزاحم کارت شدم -دشمنت شرمنده عزیزم. سجاد با لحن بچه گونش مامانی گفت. زینب به طرفش برگشت: سلام خوشگل مامان ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 خوبی پسرم؟ مهد کودک بهت خوش گذشت؟ و سجاد هم جواب های بچه گونه داد بهش و درخواست شیر کرد -خانم دیگه باید از شیر بگیریشا! دیگه پسرم مرد شده واسه خودش زشته شیر هنوز شیر مامانش بخوره ، ولی واسش شیر از لبنیاتی میگیرم زینب: اولاا که شیر مادر سالم تر از شیرای لبنیاتیه خنده ای کردم -الان داری از پسرت طرف داری می کنی زینب: هم بلی هم خیر ، دومن گناه داره پسرممم ولی باشه ، چون با شیر خوردنش به منم ضرر می رسونه - عجباا ، باشه پس از همین امروز شروع می کنیم. زینب: خب می خوای چیکار کنی؟ -میبینی حالا.. ، راستی تو گواهینامه داری دیگه ولی رانندگی یادت نرفته اگه امروز سجاد باهامون نبود باهات تمرین شروع می کردم ولی چون سجاد هست خطرناکه دیگه زینب: خداروشکر سجاد هست ، من می ترسم عه بادی به قبه انداختم و گفتم -زن رضا باشیو ترس؟؟ سجاد شروع به خندیدن کرد ، من و زینب هم خندیدیم. زینب: چون چند ساله نشستم می ترسم -حل میشه اونم نگران نباش. راستی خانوم ، وقته اینکه با پسرمون راه رفتن هم کار کنیماا ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
تایم به فدایت حسین جانم🥲🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسول‌الله(: هرکه‌علی«ع»رادوست‌بدارد خداوند‌به‌تعداد‌رگ‌های‌بدنش، شهری‌در‌بهشت‌به‌او‌عطا‌می‌کند. -جانم‌یا‌امیرالمؤمنین‌«ع»!💚 @One_month_left
سلام خدمت اعضایی که تازه به جمع ما پیوستن یک مطلبی خواستم برای خوندن رمان بهتون بگم. الان توی گوشی من اینجوریه که وقتی روی هشتگ اسم رمان یا قسمت هاش میزنم واسم نمیاره ولی اون ها موجود هست توی کانال ! می تونید روی رفتن به اولین پیام ضربه بزنید و از اونجا رمان بخونید😍🌺 خواستم بهتون بگم که اعضایی که تازه به جمع ما پیوستن بدونن و فکر نکنن که خدایی نکرده سرکارشون گذاشتم 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا