eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
828 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ.
رفقا .. التماس ِ دعا :)
- امیرالمومنین بالای سر او گریه می‌کرد. حضرت‌زهرا‌ سلام‌الله‌علیها اشک‌های مولا را با دست پاک می‌کرد،و خودش نیز گریه می‌کرد. حضرت پرسید:فاطمه جان؛ تو چرا گریه می‌کنی؟! فرمود:برای غربت و تنهایی تو. برای مصیبت‌هایی که بعد از من بر سر تو می آید. امیرمومنان فرمود:گریه نکن؛ که در راه خدا،تحمل سختی‌ها برای من آسان است..🖤 @One_month_left
Ya yuma.mp3
2.35M
+انا‌لله‌و‌انا‌الیه‌راجعون...💔 امشب‌‌دیگه‌وقتشه‌گوش‌بدید‌و‌بسوزید. @One_month_left
4_5828050628152135774.mp3
48.95M
این روضه خیلی سنگینه.. با حال مناسب گوش کنید. @One_month_left
امشب باید گفت.. خداحافظ دلیلِ لبخندِ علی!..💔.. @One_month_left
سِر این روضه فاطمیه چیه؟ حقیقتا که آدم نمیتونه اصلا داد بزنه.. نمیشه مثل عاشورا بیای کف خیابون بگی وای زهرا کشته شد.. انگار مخفی بودن و در سِرّ بودن با حضرت صدیقه عجین شده.. انگار یه غمیه که فقط دل آدم رو از درون می‌سوزونه. @One_month_left
إِنَّا لِلَّٰهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ در گذشت مادر دلسوز ، فداکار و کتک خورده را محضر همسر غریبش علی پسرانش حسن و حسین و دخترانش زینب و ام الکلثوم و محضر امام زمان تسلیت عرض میکنم . @One_month_left
شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم❤️‍🩹
امشب گمان کنم نرود سمت حالش بد است مادرمان رو به قبله است…
•°•|💙|•°• .قبل.از.خواب 😴 حضرت‌رسول‌اڪرم‌فرمودند‌هر‌شب‌پیش‌از ‌خواب↯ ¹قرآن‌را‌ختمـ ڪنید «³بار‌سورھ‌توحید» ²پبامبران‌را‌شفیع‌خود‌گࢪدانید «¹بار=اللھم‌صل‌علۍ‌محمد‌وآل‌محمد‌ و‌عجل‌فرجھم،اللھم‌صل‌علۍ‌جمیع‌ الـانبیاء‌و‌المرسلین» ³مومنین‌‌را‌از‌خود‌راضۍ‌ڪنید «¹‌بار=اللھم‌اغفر‌للمومنین‌و‌المومنات» ⁴یڪ‌حج‌و‌یڪ‌عمرھ‌بہ‌جا‌آورید «¹‌بار=سبحان‌اللہ‌والحمدللہ‌ولـا‌الہ‌الـاالله‌ والله‌اڪبر» ⁵اقامہ‌هزار‌رڪعت‌نماز «³‌بار=یَفْعَل‌ُالله‌ُما‌یَشاء‌ُبِقُدْرَتِہِ،وَیَحْڪُم‌ُ ما‌یُرید‌ُبِعِزَّتِہِ» آیا‌حیف‌نیست‌هرشب‌بہ‌این‌سادگۍ‌از‌چنین ‌خیر‌پربرڪتۍ‌محروم‌شویم؟! @One_month_left
حسین جانم🖤
آخر او فقط ۱۸ سالش بود؛ با حسرت به مزاری که خودش برای فاطمه‌اش ساخته بود نگاه میکرد و میفرمود: " سَرعانَ ما فرَّقَ بَینَنا " چقدر زود بین من‌ و تو جدایی افتاد🥀
منم همینطور حاج محمود :)
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 صداش رو پایین تر آورد و همون طور که اشک میریخت گفت : این چه حرفاییه که داری میزنی،عشقی که با تو تجربه اش کردم رو با هیچ احدی نمیشه مقایسه کرد،حتی حاضر نیستم با یکی دیگه این عشقو تجربه کنم. وجود تو توی زندگیم باعث شد خیلی چیزا عوض بشه..باعث شدی توی تمام لحظات کنار هم بودنمون لذت رو با تک تک وجودم احساس کنم،حالا بهم میگی بعد نبودت اینا رو با یکی دیگه تجربه کنم؟با یکی دیگه جوری زندگی کنم که با تو بودم؟ من هرگز هرگز حاضر نیستم با یکی دیگه به جز تو این عشقو تجربه کنم و حاضر نیستم بیخیال سجاد بشم،من هیچوقت نمیتونم ازش بگذرم،دفعه بعد اگه چنین حرفی رو بزنی دیگه نه من نه تو لعنت بهم ! به جای اینکه حالش رو خوب کنم ، بدتر کرده بودم . نگاه ازم گرفته بود و با صدای بلند گریه میکرد . سجاد سریع وارد اتاق شد و گفت : چی شده مامانی؟ چرا گریه میکنی؟ به جای زینب جواب دادم : چیزی نیست پسرم ، دل مامان درد گرفته سجاد : برم براش آب بیارم؟ -برو عزیزم ، فقط مراقب باش چیزی نشکنی ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 سجاد : چشم و از اتاق بیرون رفت . دست هام رو دور زینب حلقه کردم و به خودم چسبانمش . سرش رو روی سینه ام گذاشتم و گفتم : ببخش خانومم ، ببخش که حواسم به دلت نبود . هرچقدر می خوای گریه کن ولی توروخدا آروم باش آنقدر گریه کرد تا به هق هق افتاد. سجاد که آب آورد ، از خودم جداش کردم و کمی آب بهش دادم . سجاد نگران گفت : خوبی مامانی؟ با صدای گرفته اش گفت : خوبم عزیزم سجاد دستش رو روی صورت زینب گذاشت : دیگه گریه نکنیا باشه؟ تو گریه میکنی من یه جوری میشم سجاد رو توی بغلش گرفت و بوسید : قربونت بشم من عزیز دلم لبخندی بهشون زدم و بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم . به سرویس بهداشتی رفتم و آبی به صورتم زدم . از سرویس بهداشتی که بیرون اومدم ، سجاد اومد پیشم و گفت: بابایی ، گشنمه به ساعت نگاه کردم . نه و نیم شب شده بود! -چشم بابایی الان غذا گرم میکنم زینب از اتاق بیرون اومد و به سمت سرویس بهداشتی رفت . منم رفتم توی آشپزخانه و غذایی که از ظهر مانده بود رو روی اجاق گذاشتم تا گرم بشه. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 وسایل شام رو آماده کردم . غذا که آماده شد ، زینب و سجاد رو صدا زدم . زینب نمیخورد و میگفت : اشتها ندارم ولی با سجاد دوتایی بهش غذا دادیم . بعد از خوردن غذا ، هردوشون رو فرستادم تا برن بخوابن و خودم میز رو جمع کردم و ظرف هارو شستم . بعد از اینکه آشپزخانه رو مرتب کردم و مسواکم رو زدم ، به اتاق خواب رفتم . با دیدن زینب که چشم هاش باز بود گفتم : هنوز نخوابیدی عزیزم؟ زینب : خوابم نبرد به سمت تخت رفتم و کنار زینب دراز کشیدم . زینب کمی سرش رو بالا برد و من دستم رو دراز کردم و بعد زینب سرش رو روی بازوم گذاشت. اون شب بدون هیچ صحبتی گذشت . برای شام مامان دعوتمون کرد خودشون . ساعت ده بود و مامان طبق عادتش به اتاقش رفت تا قرآن بخونه . مدتی بود که با مامان تنها نشده بودم و شدیدا نیاز به نوازش ها ، صحبت های مادرانه اش داشتم . بلند شدم و به سمت اتاقشون رفتم . در زدم و وارد شدم . مامان گوشه ای نشسته بود و قرآن میخوند . کنارش نشستم تا قرآن خوندش تموم بشه . قرآن خواندنش که تموم شد ، قرآن رو بست و بوسید و روی میز کنار تخت گذاشت. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️