خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_چهاردهم شب هنگام روبروی پنجره اتاقش نشسته ب
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_پانزدهم
مهرزاد آن شب براے اولین بار براے رها شدن دختر عمه اش از آن مخمصه دعا ڪرد.
برای اولین بار دستانش را بالا برد و از خداے بالاے سرش چیزے خواست..
خواسته اے ڪه آینده اش را تایین میڪرد..
_خداےا من نمیدونم ڪجایے و آیا صدامو میشنوے یا نه؟ من مثل حورا هرشب باهات حرف نمیزنم و نمیشناسمت. نمازم نمیخونم. روزه هم نمیگیرم.. فقط الان ازت میخوام ڪارے ڪنے حورا از این وضع نجات پیدا ڪنه و به زور مجبور به انجام ڪارے ڪه آیندشو به خطر میندازه نشه.
من.. من حورا رو دوست دارم و میخوام براے خودم باشه. هرچند میدونم من پیشت ارزشے ندارم اما حورا ڪه داره. اگر نمیخواے به من بدیش لااقل نزار دست سعیدے بهش برسه.
مهرزاد آن شب سرش را آرام روے بالش گذاشت اما پریشان خوابش برد و با ڪابوس هم خواب شد.
صبح با سردرد از جا برخواست و بے حوصله راهے شرڪت پدرش شد.
باےد با او حرف مے زد و ازش میخواست ڪه دست از عروس ڪردن حورا بردارد.
با مادرش نمے توانست حرفے بزند چون اخلاقش را حدس مے زد و مے دانست ڪه از حورا بیزار است، بنابراین پدرش مورد بهترے براے صحبت ڪردن بود.
هر چند او هم تحت تاثیر رفتار مادرش بود.
پا به شرڪت ڪه گذاشت سعیدے را دید ڪه با مرد جوانے مشغول صحبت است.
زےر لب گفت:مرتیکه پیر خجالت نمیڪشه میخواد ڪسیو بگیره ڪه هم سن دخترشه.. عوضے حقه باز.
از ڪنارش رد شد و به اتاق پدرش رفت.
_چیشده مهرزاد؟ چه عجب این طرفا پیدات شد.
_حوصله گله ڪردن ندارم بابا. مے خوام یه چیزے بگم بهتون.
_پول مے خوای؟
_نه.. جواب میخوام ازتون.
_چه جوابی؟
_چرا مے خواین حورا رو عروس ڪنین؟ ڪه چے بشه؟ ڪه با یک آدم حسابے پولدار فامیل بشین و بچاپ بچاپ ڪنین؟
_حرف دهنتو بفهم پسر...
_هیچی نگین بابا بزارین حرفمو بزنم. بعدم جوابمو میدین.
حورا چه گناهے ڪرده ڪه باید تو خونه این یارو بدبخت بشه؟ شما دیگه چرا؟مگه تو اون خونه اضافیه؟ چقدر غذا میخوره؟چقدر خرج داره؟ یک دانشگاهشه ڪه اونم دولتے میخونه و فقط چند تا ڪتاب میخره در طول ترم.
ڪدوم پولتون رو هدر ڪرده این دختر ڪه دارین زندگیشو سیاه مے ڪنین؟
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_چهاردهم بعد
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_پانزدهم
برخلاف انتظارم که فکر میکردم اول من رو میرسونن اول رفتن سمت خونه خودشون تعجب کردم ولی به روم نیاوردم...
وقتی رسیدیم جلو خونشون همه پیاده شدن...خواستم سوالی بپرسم که کریستن هم پیاده شد و رفت صندلی راننده نشست و گفت:
+بیا جلو بشین باهات حرف دارم...
اونقدر تحکم تو صداش بود که مجبور شدم و رفتم جلو نشستم...
تازه یادم اومد من با عمه اینا حتی خدافظی هم نکردم...
به محض اینکه در ماشین رو بستم ماشین رو به حرکت درآورد...
بعد از چند دقیقه ای روندن ماشین رو نزدیک یه پارک وایسوند و چرخید سمت من...
متعجب و کلافه از رفتارش و اینکه چرا منو نمیرسونه خونه پرسیدم:
_کریستن؟منظورت از این کارا چیه؟چرا نمیبریم خونه...
+باهات حرف دارم...
_میشنوم...فقط زود...اصلا حوصله ندارم...
+خیلی پررویی الینا...
_کریستن...
+هیچی نگو بزار حرفامو بزنم...
خواستم دهن باز کنم و چیزی بگم که انگشت اشارشو به علامت سکوت روی بینیش قرار داد و گفت:
+هییس...میگم هیچی نگو...جلوی در خونه ی عمو اینا بعد از اینکه همه سوار ماشین شدن رفتم پیش پدرت...میخواستم ازش اجازه بگیرم امشب بیای خونه ما...اما پدرت تا من رو دید قبل از اینکه بزاره من حرفی بزنم بهم گف ازت بپرسم تصمیمت قطعیه یا نه...بهم گفت الینا حرف شنویش از تو خیلی زیاده...گفت اگه تصمیمت قطعیه منصرفت کنم...بیچاره دایی نمیدونست که من چهارماهِ دارم سعی میکنم تو رو منصرف کنم...ولی تو...بگذریم...دایی خیلی از دستت عصبانیه...خیلی...الینا...خواهرم...عزیزم...بیا بیخیال شو...زندگیتو جهنم نکن...ماه دیگه نتایج کنکورمون میاد...مطمئنم هردومون روانشناسی قبول میشیم...همون رشته مورد علاقمون...میتونیم بریم دانشگاه...مگه همیشه قبولی توی این رشته آرزوت نبود؟...اگه دایی از خونواده طردت کرد چی؟فکر میکنی میتونی بری دانشگاه؟!...
سرمو تکون دادم و گفتم:
_امکان نداره طردم...
پرید تو حرفم و گفت:
+میدونی که خیلی هم ممکنه که اینکارو بکنه...حالا چی؟با وجود اتفاقات امشب...حرفای من...سیلی...
دلم نمیخواست دیگه ادامه بده...دلم نمیخواست اون سیلی تلخ رو بهم یادآوری کنه...
پس حرفشو قطع کردم و با صدایی که از عصبانیت در حال اوج گرفتن بود و لرز داشت گفتم:
_بسه...بسه...بسه...نه...نظر من عوض نمیشه...با وجود همّه ی اتفاقات امشب من بازم نظرم عوض نمیشه...پدرم که سهله اگه همه ی عالم هم طردم کنن من بازم نظرم...عوض...نمیشه...فهمیدی؟دیگه هم سعی نکن با یادآوری اتفاقاتی که خودمم جزیی ازش بودم نظر من رو عوض کنی...
امشب سیلی خوردم به درک فردا کتک میخورم...پس فردا از خونه پرت میشم بیرون...برام مهم نیس...هیچی برام مهم نیس دیگه...
مهم اینه که من تازه قراره معنای زندگی کردن رو بفهمم...معنای هدفمند بودن...معنای قانون...مقررات...
دیگه هم نمیخوام یک کلمه از حرف ها و نصیحت های تورو بشنوم...اگه پدرم همین امشب هم منو از خونه بیرون کنه حرفی ندارم...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1