خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_دهم صدای گریه های هرشب حورا عذابش می داد. صد
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_یازدهم
حورا با ناراحتی و عصبانیت وارد دانشگاه شد در حالی که از رفتار خودش کاملا پشیمان بود. مهرزاد که تقصیری نداشت فقط نمی توانست حرفش را راحت بزند.
حرف نگفته اش، حورا را کاملا پریشان کرده بود. کاش می گفت..کاش...
امتحان آن روز هم به خوبی برگزار شد اما حورا بیشتر حواسش به مهرزاد و مسئله ای بود که نتوانسته بود بگوید.
بعد از تمام شدن امتحان منتظر هدی ماند تا با او حرف بزند.
_به به حورا خانم چه عجب منتظر ما موندین!
_هدی بریم سلف باهات حرف دارم.
هدی بدون حرفی دست دوستش را گرفت و با هم راهی سلف دانشگاه شدند.
دو لیوان شیر کاکائو و کیک گرفت و به سمت میزی برد که حورا پشتش نشسته بود.
چادرش را کمی بالا کشید تا راحت بتواند بنشیند.
_خب بگو منتظرم.
_هدی من..میخوام خیلی چیزا رو بهت بگم. وقت داری؟
_آره حتما من برای بهترین دوستم همیشه وقت دارم.
حورا لبخندی زد و شروع کرد به تعریف گذشته تلخش.
_وقتی پامو تو اون خونه گذاشتم که چند روز قبلش مادر و پدرم تو یک تصادف فوت کرده بودند و وصیت کرده بودند من پیش داییم بمونم.
مادرم خواهری نداشت و عمو و عمه هام خارج از ایران بودند و سالی یک بار هم نمیومدند ایران.
داییم بهم قول داد ازم مراقبت میکنه و نمیزاره کمبودی حس کنم. منم خام حرفاش شدم و باهاش رفتم.
از روزی که رفتم تو اون خونه آزار و اذیتا شروع شد.
هربار که از زن دایی کتک میخوردم یا حرفی بهم میزد که اشکمو در میاورد به یاد حرف داییم میفتادم که می گفت
"دایی جان خیالت راحت باشه. خونه ما رو مثل خونه خودت بدون و احساس غریبگی نکن. من مثل پدرت و زنداییت مثل مادرت میمونه. هر کم و کسری داشتی بگو من برات فراهم میکنم. غصه هیچی هم نخور من مثل کوه پشتتم"
اما.. اما با حرفای زنش پشتمو به راحتی خالی کرد. هر بار که میخواستم شکایت رفتار مریم خانم یا دخترش رو بکنم قدرت حرف زدن ازم گرفته می شد.
فکر میکردم همینکه منو تو خونشون جا دادن و گذاشتن درس بخونم خیلی محبت بهم کردن.
اما نمی دونستم که قضیه اونجوری که فکر میکنم نیست.
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_دهم دست مار
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_یازدهم
مامان زودتر از همه به حرف اومد:
+الینا؟مشکلی پیش اومده چرا لباس هاتو عوض نمیکنی؟چرا هنوز این روسری سرته؟!
بدون جواب دادن به مامان رفتم پیش بابا که بالای مجلس نشسته بود و خیلی بلند گفتم:
_میخوام یه چیزی بگم!
چشمای همه گرد شده بود که ادامه دادم:
_من...
نفس عمیقی کشیدم:
_من میخوام مسلمون شم!
انقدر تند این جمله رو بیان کردم که بعضیا مثل دختر عموم نینا که تازه از کانادا برگشته بود اصن نفهمیدن من چی گفتم و بعد از ماریا پرسید!
بعد از بیان جملم چند ثانیه ای سکوت بود تا اینکه عموم شروع کرد خندیدن!بلندبلند میخندید طوری که بعضیای دیگه هم از خنده اون خندشون گرفته بود!اما من تو اون شرایط پر استرس فقط تونستم کمی رنگ تعجب به چشمام ببخشم...
عمو بعد از اینکه خوب خندید با نفس نفس ناشی از خنده پرسید:
+Elina,are you drunk? (الینا،مَستی؟)
پس بگو چرا میخندید،فکر کرده هزیون میگم!کمی عصبانیت چاشنی صدام کردم تا جدی بودن حرفم مشخص بشه:
_No,I didn't drink anything,even on last forty days.(نه،من هیچ چیز ننوشیدم،حتی در چهل روز گذشته)
همه ساکت شدن...لبخند از رو لبای همه جمع شد و همه در سکوت بدی فرو رفتن که بعد از گذشت یک دقیقه بابا به حرف اومد:
+Elina,darling,Is it a game?
(الینا،عزیزم،این یه بازیه؟)
کلافه پوفی کشیدم...چرا باور نمیکردن؟چرا بابا فکر میکرد دارم بازی میکنم؟!
کلافه و بی حوصله گفتم:
_I said,I'm serous!(گفتم من جِدیَّم!)
دیگه حتی صدای نفس کشیدناشونو هم نمیشنیدم فقط و فقط صدای نفس های بابا بود که هر لحظه تندتند تر و عصبی تر میشد!
حس کردم تا نکُشتَنَم باید توضیح بدم:
_I...l'm...من...من یکساله که دارم تحقیق
میکنم...and I think...ینی من خیلی...خب من قبلا دین نداشتم...ینی داشتما...ولی خب هیچی ازش نمیدونستم...بعد تحقیق کردم...about every religious(در رابطه با همه ادیان)بعد دیدم من دوس دارم مسلمون بشم...باور کنید
اصلا دین بدی نیس...ینی اونطور که شما فکر میکنید نیس...من...من مطمئنم این دین عالیه
...now I choose my way...I...I'm...I wanna be muslem...(حالا من راهموانتخاب کردم من...منم...من میخوام مسلمون بشم...)
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1