eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
2.9هزار دنبال‌کننده
35.7هزار عکس
30.5هزار ویدیو
60 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
علم افتادنی نیست گرچه علمدار افتاده 🌸🍃
8.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍سخنرانی استاد دانشمند 💠موضوع: خداهمون خداست ‌‌‌
♥️ عليه‌السلام فرمودند: 🌴 كونوا مِنَ السّابِقينَ بِالخَيراتِ، وكونوا وَرِقاً لا شَوكَ فيهِ؛ 🍃 از پيشى گيرندگان در كارهاى خير باشيد، و گل بى‌خار باشيد. 📖 مستدرک‌الوسائل، ج 12، ص241
🔔 ⚠️ آنقدر خدا حساس است به حال و روز والدیـن، ڪـہ حتی راضی نشده کسی به پدر و مادرش تو بگوید و اخم ڪند به رویشـان! والبته منشأ تمام این جسارت‌ها و بی حرمتی ها، ضعف اعتقادی و باور نداشتن قبـر و قیـامت و حســاب ڪتــاب آخــرت است! پس اگر می‌خواهی فـــرزندانت را صـــالح و سر به راه ڪنی تا می‌توانی روی اعتقاداتشان کار کن و به هرطریقی‌شده، حقیقت بـــرزخ و قیـــامت را بــرایشـان یقینـی ڪـن! که اگر قیامت و وعده‌های‌خـدا را بــاور ڪنند دیگــر به‌ همیـن راحتی، قدم ڪج برنمی دارند!
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_چهاردهم بعد
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ برخلاف انتظارم که فکر میکردم اول من رو میرسونن اول رفتن سمت خونه خودشون تعجب کردم ولی به روم نیاوردم... وقتی رسیدیم جلو خونشون همه پیاده شدن...خواستم سوالی بپرسم که کریستن هم پیاده شد و رفت صندلی راننده نشست و گفت: +بیا جلو بشین باهات حرف دارم... اونقدر تحکم تو صداش بود که مجبور شدم و رفتم جلو نشستم... تازه یادم اومد من با عمه اینا حتی خدافظی هم نکردم... به محض اینکه در ماشین رو بستم ماشین رو به حرکت درآورد... بعد از چند دقیقه ای روندن ماشین رو نزدیک یه پارک وایسوند و چرخید سمت من... متعجب و کلافه از رفتارش و اینکه چرا منو نمیرسونه خونه پرسیدم: _کریستن؟منظورت از این کارا چیه؟چرا نمیبریم خونه... +باهات حرف دارم... _میشنوم...فقط زود...اصلا حوصله ندارم... +خیلی پررویی الینا... _کریستن... +هیچی نگو بزار حرفامو بزنم... خواستم دهن باز کنم و چیزی بگم که انگشت اشارشو به علامت سکوت روی بینیش قرار داد و گفت: +هییس...میگم هیچی نگو...جلوی در خونه ی عمو اینا بعد از اینکه همه سوار ماشین شدن رفتم پیش پدرت...میخواستم ازش اجازه بگیرم امشب بیای خونه ما...اما پدرت تا من رو دید قبل از اینکه بزاره من حرفی بزنم بهم گف ازت بپرسم تصمیمت قطعیه یا نه...بهم گفت الینا حرف شنویش از تو خیلی زیاده...گفت اگه تصمیمت قطعیه منصرفت کنم...بیچاره دایی نمیدونست که من چهارماهِ دارم سعی میکنم تو رو منصرف کنم...ولی تو...بگذریم...دایی خیلی از دستت عصبانیه...خیلی...الینا...خواهرم...عزیزم...بیا بیخیال شو...زندگیتو جهنم نکن...ماه دیگه نتایج کنکورمون میاد...مطمئنم هردومون روانشناسی قبول میشیم...همون رشته مورد علاقمون...میتونیم بریم دانشگاه...مگه همیشه قبولی توی این رشته آرزوت نبود؟...اگه دایی از خونواده طردت کرد چی؟فکر میکنی میتونی بری دانشگاه؟!... سرمو تکون دادم و گفتم: _امکان نداره طردم... پرید تو حرفم و گفت: +میدونی که خیلی هم ممکنه که اینکارو بکنه...حالا چی؟با وجود اتفاقات امشب...حرفای من...سیلی... دلم نمیخواست دیگه ادامه بده...دلم نمیخواست اون سیلی تلخ رو بهم یادآوری کنه... پس حرفشو قطع کردم و با صدایی که از عصبانیت در حال اوج گرفتن بود و لرز داشت گفتم: _بسه...بسه...بسه...نه...نظر من عوض نمیشه...با وجود همّه ی اتفاقات امشب من بازم نظرم عوض نمیشه...پدرم که سهله اگه همه ی عالم هم طردم کنن من بازم نظرم...عوض...نمیشه...فهمیدی؟دیگه هم سعی نکن با یادآوری اتفاقاتی که خودمم جزیی ازش بودم نظر من رو عوض کنی... امشب سیلی خوردم به درک فردا کتک میخورم...پس فردا از خونه پرت میشم بیرون...برام مهم نیس...هیچی برام مهم نیس دیگه... مهم اینه که من تازه قراره معنای زندگی کردن رو بفهمم...معنای هدفمند بودن...معنای قانون...مقررات... دیگه هم نمیخوام یک کلمه از حرف ها و نصیحت های تورو بشنوم...اگه پدرم همین امشب هم منو از خونه بیرون کنه حرفی ندارم... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ به نفس نفس افتاده بودم...سرمو برگردوندم تا اشکام راحت تر فرصت جاری شدن پیدا کنن... چند لحظه ای سکوت بود تا اینکه کریستن چندبار محکم کوبید رو فرمون و بلند گفت: +Damn...damn...damn...(لعنتی...لعنتی...لعنتی...) از صدای بلندش ترسیدم و ناخودآگاه برگشتم سمتش که همون لحظه با صدای بلندی دوباره فریاد زد: +باشه...به درک...هر غلطی دلت میخواد بکن...دیگه برام مهم نیس...به هیچ وجه برام مهم نیس...بمیری هم برام مهم نیس لعنتی میفهمی...مهم نیس... فقط یادت باشه اگه فردایی پس فردایی بابات از خونه پرتت کرد بیرون فراموش کن که برادری داشتی... فراموش کن که پسر عمه ای به نام کریستن داشتی...همه چیز رو فراموش کن...نه تنها من رو بلکه همه خونواده من رو...مادرم...پدرم...رایان...خانواده مارو فراموش کن... هیچ کدوم از ما حاضر به کمک به یه مسلمون نیستیم...هممونو فراموش کن...منم فراموش میکنم...الینا رو فراموش میکنم...خواهرم رو...عزیز دلم رو فراموش میکنم...فهمیدی؟! حالا برو گمشو هر غلطی دلت میخواد بکن... دیگه تحمل نداشتم...اون از بابام...اون از اون سیلی...اون از اون نگاه های ترحم آمیز...اون از دل سوزوندن عشقم برا من...اینم از برادرم...کریستن...تنها پشتوانه ای که فکر میکردم برام مونده... فکر میکردم تنهام نمیزاره...ولی حالا داره داد میزنه تو صورتمو میگه فراموش کن برادری داشتی... باشه...شاید حق با کریستنه...هیچ کدوم از اعضای فامیل حاضر به کمک به یه مسلمون نیستن...مطمئنم نیستن...خودم باید راهمو بسازم...از همین الآن... در ماشین رو باز کردم و با سرعت پیاده شدم...هنوز سه قدم نرفته بودم که کریستن صدام زد: +الینا...کجا داری میری...وایسا...هوووی با توام... وایسادم...برگشتم سمتشو با عصبانیت داد زدم: _چته؟چرا صدا میزنی...به تو چه که من کجا دارم میرم...چی کارمی هان...مگه همین الان نگفتی فراموشت کنم... خب فراموشت کردم آقای محترم...بیخود جلو راه من رو نگیر...مگه نگفتی برم گم شم هر غلطی دلم میخواد بکنم؟حالا هم دارم میرم گم شم دیگه... بعد هم بی توجه بهش دستمو برا تاکسی که داشت میومد دراز کردم و گفتم: _دربست... تاکسی با شنیدن اسم دربست زد رو ترمز و من هم در برابر چشمان متعجب کریستن سوار تاکسی شدم... 🍃 سه روز از اون شب کذایی میگذره...تو این سه روز نه مامان باهام حرف زده نه بابا...نه کریستن...نه... با تنها کسانی که تو این سه روز حرف زدم اسما و حسنا بوده... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام و با توکل به اسم اعظمت میگشاییم دفتر امروزمان را ان شاالله در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت دفترمان باشد
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
به خودم مینگرم سخت دلم میرنجد به خودت مینگرم منبع خوبی هایی سـد راه تـو منـم کاش بمیـــــرم آقا بعد مرگم به گمانم که شما می آیی 😔💔 ‌‌‌‌‌❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
🌸✨هرکس مقروض وبدهکار باشد دروقت خوابیدن به ذکر شریف 《 》مشغول شود و زیاد بگوید قرضش ادا می‌گردد✨ 📚 مصباح کفعمی
7.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مقطع خاشع تتفطر له القلوب 💝 الشيخ محمود علي البنا رحمه الله تعالى 💝
【• ☺️ •】 .•• : ⇦بعضیا ميگن: ‌بابا دلت پاک باشه! ✨••جواب از قرآن ؛ اون کسی که تو رو خلق کرده ، اگر دل پاک براش کافے بود فقط میگفت " آمنوا " در حالیکه گفته : « آمَُنوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحات » یعنے هم دلت پاک باشه ، هم کارت درست باشه ... ↯اگرتخمه کدو رو بشکنی و مغزش رو بکارے سبز نمیشه. پوستش رو هم بکارے سبز نمیشه. مغز و پوست باید با هم باشه. ❤️••هم دل ؛ هم عمل !
♥️ علیه‌السلام فرمودند: 🌴 مَنِ استَغنى بِعَقلِهِ زَلَّ 🍃 هر كه عقل خود را كامل داند، بلغزد 📖 ميزان الحكمه، ج7، ص553