اویمن;
متأسفم مامان، یک سال دیگه هم آشغال جمع کردم.
متأسفم مامان، الان دوساعته که دارم سعی میکنم به کتابهای ستون شده گوشهی اتاق دست بزنم. احساس میکنم بهجای چهارتا ورق کاغذ، این استخونهای قفسهی سینهست که داره جابهجا میشه.
وقتهایی که بلند مینویسم، حسم یهجوریه که انگار خوشحالترین و مفیدترین آدم روی زمینم.
انگار علاقه واقعی همینشکلیه. بدون هیچ دلیل و منطق توجیه کنندهای تو فقط دوستش داری. هرچی هم بپرسی چرا و دنبال دلیل بگردی، چیزی پیدا نمیشه که نمیشه.
تو از بالا رفتن ممبرات خوشحالی و من از اینکه دیگه نمیتونم اکانتش رو اون پایین لیستِ ممبرز ببینم ناراحت، ما مثل هم نیستیم✨
اویمن;
بیهودگی.
اگه بابتِ تقلا برای زندگی و بازهم احساس بیهودگی بهم پول میدادن الان میلیاردر بودم.
متأسفانه همهی کارهایی که برای تفریح و رفع بیحوصلگی به بقیه پیشنهاد میدم، روتین روزانهم شده. کاملا عادی و کمرنگ.