ـ pov: تأثیر همنشین حتی سرباز مسلح بیزبون کنارِ راننده رو هم از ماتریکس خارج میکنه.
آدمیزاد وقتی از جَوی بیرون میآد تازه میتونه بفهمه که واقعیت چیه. واقعیت ابعادِ خیلی زیادی داره و اکثرِ مواقع چیزی که ما میبینیم و درش زندگی میکنیم، فقط برش کوتاه و کوچیکی از یکهزارم چیزیه که باید هزار بُعدش رو باهم دید. به احتمال خیلی زیاد، جوری که الان فکر و زندگی میکنیم، فقط رسوبِ چندسال اخیره که دور تا دور محیط ذهن و زندگیمون رو گرفته. راهِ رسیدن اکسیژن از بیرون، دیدن واقعیت، فقط با یه فاصله گرفتن بزرگ باز میشه. خیلی بزرگ.
اویِمن;
انگار که جداً صبح امتحانی شدم رفت.
اینجوری که باید با غروب خورشید بخوابم و با چهچهه مرغ سحر بیدار شم، شاید فرجی شه تموم کنم.
اویِمن;
جهان خیلی غمگینه و من نمیدونم دقیقا میتونم در مقابل این غم چهکاری انجام بدم.
دنیا هیچ انصافی برای ترسهای ما قائل نیست، اهمیتی به غمها و شرایطمون نمیده و بدون ذرهای مراعات همهچیز طبق چیزی که باید پیش میره. و من، نمیتونم در برابرِ انقدر بیرحمانه بودنش بغضم رو بپوشونم و حتی بیشتر از این محکم باشم.
اویِمن;
حساسیتم از فصلی تغییرِ ماهیت داده به حساسیت سالی، شش ماه اول همینطور گذشت.
بعد از هفت ماه: بیرون کشید.
حقیقتاً زندگی یهجوری شده که هر وَرش رو میگیرم از یهجا دیگه بیرون میزنه. نمیدونم از کجای اینهمه ناتمومی و بینظمی شروع کنم، از رنگ هایلایت فلان قسمت که به باقی نمیآد، از درسهایی که به بودجه نرسیده و جزوهش رو ننوشتم، از صدتا نسخه کوفت و زهرماری که مشاور پیچیده، با کدوم ظرفیت، با کدوم وقت، چه گِلی بگیرم، از کجا بگیرم، چهطور بگیرم، از کی بگیرم، گگگ.
اویِمن;
تکراری، مثل زندگی.
به قول دایناسور؛ از لحاظ روحی نیازمندِ هیجانیام که پسره تو تنهادرخانه تجربه کرده.