اینجوری که «یا بهم توجه نکن، یا حق نداری گوشه توجهت به کسی بیشتر بشه. به یکی دیگه توجه کنی تمومی، منطق نداریم.
اون نقطهی باریکِ کنار بُعد پنجم قضیه که هیچکی به مخیلهش هم قرار نیست بیاد، درحال پیچ و تاب تو ذهن من:
اویمن;
خندوندن بقیه و دلقک بازی یه جوری خوبه که، هربار یه جون به جونهام اضافه میشه.
جوری که شونصدتا شخصیتم متناسب با هر جمع شیفت عوض میکنن، خودم و شاخ و برگم رو میریزونه. "عه، این بخش وجودم نمُرده بود".
کنارتم هنوز و فراموش میکنم قسمتی رو که از همهچیز متنفره. برای تو که داری میجنگی، میخوام امید باشم. هرچند بیفایده، هرچند کوتاهدست.
احساساتم روز به روز سورپرایز کنندهتر میشن. درحالیکه فکر میکردم تموم شدن، حالا میون جمع هم توی چشمم میدوئن.