🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿
🌿🌸
🌿
#ستارهایکهعاشقماهشد🦋
#پارت_5
آرسام:باشه
داشتیم حرف میزدیم که آرسام اومد و گفت مامان گفته میتونه بره..
ریحون هم با مامانش تماس گرفت و مامانشم گفت که میتونه همراهمون بیاد
همینجور داشتیم حرف میزدیم و هرهر میکردیم که..
ریحون:خب من برم دیگه
+کجا؟
ریحون:خونه آقا شجاع..خونمون دیگه
+لازم نکرده، مامان بابات که نیستن بمون همین جا
ریحون:نه میرم دیگه
هرچی گفتم قبول نکرد و گفت میره...داشت با مامان خداحافظی میکرد که آرسام از اتاق اومد بیرون و گفت:ریحانه خانم کجا؟!
ریحون:دارم میرم خونه دیگه!!
آرسام اخم کمرنگی کرد:مامان باباتون که نیستن خونه..بمونید همینجا دو سه روز دیگه میخوایم حرکت کنیم!
+داداش منم گفتم بهش، قبول نکرد
ریحون:آخه وسایلمو که جمع نکردم..
آرسام:خب الان میریم چمدونتو ببند بیار اینجا
کپیممنوعرفیق❤️
نویسنده:s.m
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿
🌿🌸
🌿
#ستارهایکهعاشقماهشد🦋
#پارت_6
مامان:آرسام راست میگه.. برو وسایلتو جمع کن بیار همینجا
ریحون:آخه...
+آخه بی آخه..من رفتملباسمو بپوشم..
به طرف اتاق حرکت کردم..سریع لباسامو پوشیدم و رفتم پایین..سوار ماشین آرسام شدیم..
درِ خونه ریحانهاینا وایساد و گفت:خب من همین جا منتظرتونم..
باشهای گفتیم و رفتیم داخل..لباساشو همینجوری پرت میکردم داخل چمدون..
+ریحون جزوههااا
ریحون:بیشترشون رو که امروز آوردم خونه خودتون..بقیش هم داخل کتابخونه بردار..
+باشه
ریحون:هر وقت تموم..
هنوز حرفش تمومنشده بود که گوشیم زنگ خورد...
+آرسامه!
جواب دادم:بله داداش
آرسام:چیکار میکنید دوساعته..علف های زیر پام خشک شد
+اومدیم بابابزرگ
و قطع کردم
+پاشو بریم که اگر تا یک دقه دیگه نریم پایین داداش گلم قاتل میشه!
ریحون:اوه اوه بدو بریم
سوار ماشین شدیم که آرسام ماشین رو روشن کرد..
ریحون:ببخشید دیر شد
آرسام:خواهش میکنم این چه حرفیه!
حالا میخواست منو بخورهها!!
دیگه تا برسیم خونه کسی حرف نزد..آرسام ماشین رو داخل حیاط پارک کرد و رفتیمداخل..
کپیممنوعرفیق❤️
نویسنده:s.m
"اَللَّهُمَّفَارهَمْقَلبي..
هوایدلمراداشتھباش
کھتنهاتورادارم🤍!
#امام_حسین🥺
#عشاق_الرضا
#اد_بنت_المهدی
@oshagh_reza12📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من یکی غریبم این وسط ...
ننه ام البنین هوامو داشته باش
.
#محرم
#عشاق_الرضا
#اد_بنت_المهدی
@oshagh_reza12📿
«فَإِذَا قَضَىٰ أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ» خُدا بخواهد غیرممکن هم ممکن میشود...🌱🕊️
#امام_حسین
#عشاق_الرضا
#اد_بنت_المهدی
@oshagh_reza12📿
ܮܢܚ݅ߊܦ̈ܙ ߊܠܝضߊ
سلام سلام ظهر تون بخیر آمار 235 انشاالله 5 تا پارت رمان میدیم بهتون 😉
سلام سلام
بریم عمل به قول مون 😍👇
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿
🌿🌸
🌿
#ستارهایکهعاشقماهشد🦋
#پارت_7
بابا اومده بود و من طبق معمول خونه رو گذاشتم رو سرم..
+به به! سلام بر صدا و سیمای عزیزم!
بابا:سلام دخترِ قشنگم
مامان:صد دفه بهت گفتم اینجوری صدامون نکن!
+ای بابا مادرِ من، مگه دروغ میگم؟!
ریحون و آرسام:سلام!
مامان و بابا هم جوابشونو دادن..منو ریحون با مامان رفتیم آشپزخونه تا میز رو بچینیم
مامان:سوگند مامان! برو باباتو داداشاتو صدا کن بیان شام
باشهای گفتمو رفتم..آرسام و بابا رو صدا زدم و بلند گفتم:سامیییییی!
یهو آرسام جلو دهنمو گرفت و گفت:آروم دختره جیغ جیغو!
همینجور که دستِ آرسام رو دهنم بود گفتم:داواش شوه مودم!!
آرسام:چی میگی تو؟!
سامی:میگه داداش خفه شدم!
آرسام با تعجب نگاش کرد که باز گفت:داداش نمیخوای دستتو برداری؟..دارِ فانی رو وداع گفت بیچاره!
آرسام هول شد و سریع دستشو برداشت..
خودمو انداختم بغل سامی و گفتم:وای مرسی داداش خلم..نزدیک بود بمیرم
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿
🌿🌸
🌿
#ستارهایکهعاشقماهشد🦋
#پارت_8
سامی یه لبخند دندون نمایی زد و گفت:فدام شی ببعی!
آرسام:جمع کنید خودتونو..اَه
منو سامی با هم صورتامونو جمع کردیم و گفتیم:حسووود...
بابا که خندش گرفته بود گفت:پاشید بریم که خیلی بحث میکنید
همه پشت سر بابا رفتیم سر میز..ریحانه بین منو مامان نشست..
منم مثل همیشه پیش سلطان اذیت و خنده، سامیار نشستم...
چون خیلی اذیتم میکرد یهو گفتم:سامی چشاتو با چنگال در میارماا!!
سامی نگام کرد و گفت:میدونم عاشق چشامی
+از چشمات بدم میااد!
سامی:چشمامون هم رنگه عشقم!
چون کم آورده بودم و فشاری شده بودم گفتم:باباااا ببینش اذیتم میکنه!
بابا هم اخم تصنعی کرد و گفت:سامیار دخترمو اذیت نکن!
سامی:همین شماها لوسش کردین دیگه!
چشامو گرد کردم:من لوسم؟!
سامی:پَ نَ پَ من لوسم!
+اون که شکی دَرِش نیس داشم!!
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿
🌿🌸
🌿
#ستارهایکهعاشقماهشد🦋
#پارت_9
سامیار اومد چیزی بگه که آرسام با صدای نسبتا بلندی گفت:ای بابا بسه دیگه سرم رفت!
دیگه تا آخر شام چیزی نگفتیم..(رسماً خفه شدن👀)
میزو جمع کردیم و سامی رفت اتاقش..بابا و آرسام هم داشتن درمورد شرکت باهم حرف میزدن
مامان هم حسابی خسته شده بود
+مامان تو برو استراحت کن..منو ریحون ظرفا رو میشوریم
ریحون:آره خاله! شما برو استراحت کن
مامان:نه دخترم..تو مهمون مایی
ریحون:نه بابا! این چه حرفیه
+آره مامان! این چه حرفیه..ریحانه که همیشه اینجا پلا.سه
مامان بهم تشر زد:سوگند!!
+هووفف..پاشو برو دیگه مادرِ من
مامان سری تکون داد و رفت.
ریحون:که من اینجا پلا.سم آره؟!
+آرههه
ریحون:شکر پارهه
+حالا اینا رو بیخیال
با لحن زاری ادامه دادم:این همه ظرفو چطوری بشوریم؟!
ریحانه سیسِ این گانگسترا رو گرفت:این نیز بگذرد...
+خب بیا بشور تا بگذره دیگر!
ریحون:اومدم اومدم
یه چهل پنجاه دقه بعد تموم شد..
+هووف..بالاخره تموم شد
ریحون:آره
رفتیم بیرون..سامی سرش تو گوشی بود
مامان فیلن میدید..
بابا و آرسام همچنااان حرف میزدن!!
+میبینم جمعتون جمعه گلتون کمه..که اونم تشریف آورد..
سامیار:خلمون کم بود عزیزم
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿
🌿🌸
🌿
#ستارهایکهعاشقماهشد🦋
#پارت_10
+ای بابا..پس تو اینجا حکم چیو داری برادر منگ!
سامی:من؟ من گل سر سبد مجلسم دیگه!
ریحون:ای بابا!چه خبرتونه شما دوتا؟..سوگی بیا بشین دیگه
آرسام هم سرشو با تاسف تکون داد..
نشستم پیشِ ریحون..
+خب آرسام..از شرکت چه خبر؟!
آرسام:به مول نیاز داریم که لباس ها و اکسسوری ها رو تبلیغ کنیم!
میدونستم مخالف میکنه ولی باز گفتم:من و ریحون میتونیم بیایم!..مگه نه ریحون؟!
ریحانه باشوق سرشو تکون داد..
آرسام اخمی کرد و گفت:نه نمیشه! الان که کنکور دارین..بعدشم دانشگاه!!
+نگران نباش داداش..ما از پسش بر میایم!
آرسام:بهش فکر میکنم!!
منو ریحون جیغ خفهای کشیدیم و گفتیم:ایووللل
#آرسام
دوست داشتم به ریحانه نزدیکتر باشم اما برای لباس ها به زوج هم نیاز بود..و من نمیتونستم ببینم کنار یکی دیگس..از طرف دیگه سوگند شک میکرد..!
با اینکه هنوز از حسم مطمئن نیستم..باید به سوگند بگم تا کمکم کنه!
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿
🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿
🌿🌸
🌿
#ستارهایکهعاشقماهشد🦋
#پارت_11
#سوگند
ریحانه رفته بود دوش بگیره منم تو اینستا میچرخیدم که در اتاق زده شد
+بیا تو
آرسام اومد داخل و گفت:بیکاری؟!
+آره..چطور؟
آرسام:بیا بریم اتاقم میخوام یه موضوعی رو بهت بگم..
سری تکون دادم:باشه بیا بریم!
رفتیم اتاق آرسام..کنارش رو تخت نشستم..
+خب؟
آرسام یه نیم نگاهی بهم کرد و گفت:ببین هنوز مطمئن نیستمااا
+از چی؟!!
آرسام:خب بزار دارم میگم..ببین برای مدل شدن باید زوج داشته باشین خب؟!
+خب؟
آرسام:بعد من نمیتونم ببینم...
پریدم بین حرفشو گفتم:الهی قربون داداشم بشم من!
آرسام:هووفف..خداروشکر خودت فهمیدی!!
+اشکال نداره داداش..تو میشی زوجِ من ناراحت نباش!
May 11