#پارت_هفتم
آخرش قشنگه🫀
#هانیه
زنگ زدم به ستایش..
از صداش معلوم بود خیلی حالش بده
خونشونم کسی نبود..
رفتم دنبالش..
آوردم خونه خودم تا یکم آرومش کنم
رفتم دنبالش
بعداز ۲۰ دقیقه رسیدیم خونه من..
ستایش:آخه چرا منو آوردی؟
من:دختر تو داری میمیری از تب میفهمی!
ستایش:بمیرم راحت میشم
من:دراز بکش یک آمپوله بزنم بهت شاید بهتر بشی
ستایش:نه نمیخواد
من:نترس بلدم☺️
ستایش:نمیخوام
من:نمیخوام نداریم بخواب..
به زور براش آمپول زدم..
یکم خوابید..
کم کم داشت تبش بیشتر میشد..
تصمیم گرفتم زنگ برم محمدعلی رو بیارم..
بهش گفتم که به خاطر توعه که ستایش داره الان از تب میسوزه..
محمدعلی رو آوردم خونم..
من:ستایش یکی اومده ببینتت.
ستایش:کی؟
من:میفهمی ولی گفته روتم باید برگردونی و نگاهش نکنی..
ستایش:چرا؟
من:نمیدونم..
ستایش برگشت..
رفتم بیرون..
محمذعلی وارد اتاق شد..
#محمدعلی
نشستم پشت دراتاق..
من:روز اول آشناییمون یادته؟
یک دختر پرو پرزبون بچهپولدار چطوری میشه با یک پسر سربه زیر مهربون رفاقت کنه؟
روزاولی بود که هواست معلوم نبود کجا بود..
استاد صدات زد..گفت بیا پای تخته
رفتی پای تخته..استاد گفت حلش کنید...گفتی استاد الان توضیحش دادی تازه کامل هم نگفتیدش.
استاد گفت حلش کنید..
نمیدونستی چیکار کنی..
باورم نمیشد دختری که خیلی درسش خوبه الان نمی تونست این مسئله آسونو حل کنه
به رفیقم مجید گفتم یکدقیقه هواس استادو پرت کنه تا بهت تقلب برسونم.
اونم انجام داد
روی برگه کاغذ جوابو نوشتم پرت کردم سمتت..
خم شدی برداشتیش
استاد اومد سمتت حل کردید خانم؟
گفتی الان حلش میکنم.
کاغذو انداختی سطل آشغال سریع خودت یکجوری حل کردی..
استاد فکرشو نمیکرد که بتونی حل کنی ولی تو تونستی!
آخرای کلاس بود زنگ خورد..
صدام زدی گفتی هوو بچه خوشگل
برگشتم گفتم بله..
گفتی:اگه فکرکردی میتونی به من کمک کنی کورخوندی
گفتم:خانم محترم دیدم بلد نیستی گفتم نزارم ضایع بشی
گفتی:چرافکرکردی ازکمکت استفاده میکنم ها؟؟؟؟
گفتم:بألاخره هم کلاسی هستیم
گفتی:ربطی نداره اگه تو کراش همه هستی توس رویای بقیه گذشت میزنی کورخوندی که توی رویای من باشی برو گورتو گم کن..
چیزی نگفتم رفتم..
چندوقتی گذشت..
اومدی سمتم..
گفتی:ببخشید اون روز بدحرف زدم!
گفتم:خواهش میکنم برام مهم نیس
گفتی:افتخار رفاقت میدید؟
گفتم:دخترحاجمحمود پدرت میدونه داریچی میگی؟برو خونتون..برو
گفتی:اگه راضی بودی بیا پشت پارک دانشگاه..
گفتم:پدرتون بفهمن چی؟
گفتی:فکر نمیکنم اینقدر احمقو ترسو باشی..پسره
گفتم:داری توهین میکنید بفرمایید..
اولش مثل دوتا سنگ بودیم..
کم کم یخمون آب شد..
وقتی ماشینت خراب شده بود توی بارون..
مجبور شدم برسونمت خونتون..
اون اولین روز آشناییمون برام مثل رویاهامون بود
الانم دارم رویاهامو باهات تموم میکنم
منو فراموش کن خاطرهارو بریز دور
دلم واست تنگ میشه امیدوارم یکی گیرت بیاد که اینقدر عذاب نکشی!!
فهمیدم ستایش داره گریه میکنه
از اتاق زدم بیرون..
#ستایش
از شدت گریه نمیدونستم چیکار کنم
همون موقع بود که رسول اومد..
رسول:سلام آبجی گلم چطوری؟
من:سلام..
رسول:گریه کردی؟
من:نع..
رسول:پیاز ریز میکردی؟
من:آره.
رسول:آخه..😂
من:زهر خر..
رسول:اومدم ببرمت..
من:کجا؟
رسول:خونه شوهر
من:😒لوس
رسول:بگیر لباساتو بپوش میام الان
من:باشه.
رسول رفت بیرون..
بلندشدم لباسمو عوض کردم..
#هانیه
یکی از پشت صدام زد..
برگشتم دیدم رسولع...
رسول:خانم دادگر میشه یکدقیقه بیاید
رفتم سمتش..
رسول:بی زحمت بیاید اونور..
رفتم اونور..
من:بفرمایید
رسول:ببین خانم دکتر یک چیزیو میگم به مغزت فرو کن،اینکه باحیا بازی دربیاری یا بگی من دکترم من فلانم و فکر کنی یا این همه خوبی در حق خوانواده من،من میام شمارو میگیرم کورخوندی!
من از شما بدم میاد بدجورر،پس دل نبند به من چون بدممیاد ازت،فکر کردی چون دکتری میام میگیرمت؟کورخوندی خب؟
رسول برگشت که بره..
من:حالاکه شما هم حرفاتو زدی بزار منم بگم..
من:آقارسول اگه فکر کردی من به شما فکر میکنم اشتباه کردید من تاحالا به چهره شما نگاه نکردم چه برسه به فکر کردن لطفأ افراد رو قضاوت نکنید این کارگناهه،من نامزد دارم چرا باید چشمم به یک فردی که شیرینی خورده یکی دیگه باشه نگاه کنم؟
حس کردم شرمنده که فهمید نامزد دارم..
رسول:خواهرمو میبرم نبینم دیگه دورش باشی
هانیه:خدانگهدار☺️
رفتیم سمت اتاق ستایش..
من:خب ستایش جون وسیله هاتو جمع کردی؟
ستایش:آره شرمندتم اذیت شدی!
من:دشمنت شرمنده فداسرت یک شب بود دیگه..
خداحافظی کردیمو رفتن خونشون..
#رسول
توی ماشین بودیم..
من:این دوستت نامزد داره؟
ستایش:آره چندماه پیش عقد شدن
من:🤦♂🤦♂🤦♂ببین من یک چیزای بد بهش گفتم برو ازش حلالیت بگیربرام..
ستایش:رسول چرا اینقدر پرو،یک جوری شدی؟چته؟تو پسری خوش قلب بودی؟
رسول:اعصابمخورده شرمنده همه دارم میشم..
ستایش:راه حلش اینه چندوقتی تنها باشی برو سرکارت چندشبی نیاخونه همین...
رسول:عجب
ستایش:بله عجب...
رسیدیمخونه..
یک نهاری خوردمو رفتم دانشگاه
فکر میکردم محمدعلی بیاد ولی نیومد
رفتم خونه هانیه..
تا رسیدم دیدم نامزدش اومد بیرون
آقا آیهان پسری خوشگل زیبا با معرفت که نمیدونید😁
باهاش حالو احوال کردم..
رفتم بالا اونم رفت بیرون..
هانیه:برم چایی بریزم
من:بشین کارت دارم
هانیه:بصبر
من:گفتم کارت دارم(داد)
هانیه:باشه آروم باش..
من:یک چیزی ازت میخوام قول بده راستشو بگی..
هانیه:بگوو
من:محمدعلی کجاس؟
هانیه:😂😂😂حال نفستو از من میگیری؟
من:شوخی ندارم
هانیه:منم جدی ندارم
من:هانیههههههههههه
هانیه:هیس خیل خب آروم باش..
من:محمدعلی کجاس؟؟؟
هانیه:نمیدونم باور کن
من:سرکارش نیس،دانشگاه نمیادبگو
تو اون روز پیداش کردی بگو!
هانیه:میگم به جون خودم نمیدونم کجاس!
گوشی هانیه رو برداشتم..
رمزشو باز کردم..
رفتم تو مخاطبین..
شماره محمدعلی رو گرفتم..
داشت بوق میخورد..
هانیه:چه غلطی میکنی بده به من گوشیمو..
یکدفعه جواب داد
محمدعلی:بله خانم دکتر
هانیه:قطعش کنیدآقامحمدعلی.
تا گفت خودمقطع کردم..
من:خاک توسرمن که به تو اعتماد میکنم..
هانیه:یعنی چی؟
من:شماره تورو از کجا داره؟
هانیه:کم داری؟دخی حاج محمود اول من شماره داده بودم واس تو..
من:التماست میکنم بگو کجاس؟
هانیه:میگم نمیدونم
من:به جون آیهان بگو کجاس؟
هانیه:ای وا میگم نمیدونم..میفهمی
من:به خاک پدرومادرت قسمت میدم بگو...
باگریه افتادم به پاش..
هانیه:بسه ستایش نمیدونممممم
من:تو میدونی بگوووووووووووووو
هانیه:بس میکنی یا نع ولم کن دیگه
من:خیلی بی معرفتی😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
هانیه:خفهشو بگم بهت
من:بگو
هانیه:گفتم اشکاتو پاک کن..
من:باشه بگو.
هانیه:اون نمیخواد ببینتت..
من:خب اون که اومد حرفاشو زد منم بزنم دیگه...
هانیه:وای خدا لعنتت کنه بمیری از دست تو یکی راحت بشم😐
من:آمیننننننننننننن
هانیه:خفه شو من یک زری میزنم تو هم که از خداته..
من:😂😂😂
هانیه:به قول خودت زهرخر بلندشو
May 11
• شـكرِخدا که لـحظهی تشنه از هـوش رفتنت ، خـواهر نداشتی غم ِمَـعـجر نداشتی..• شهادت آقا امام جواد علیه السلام تسلیت عرض میکنیم 🥀 [ آجرک الله یا صاحب الزمان ]️
#عشاق_الرضا
@oshagh_reza12📿
امام على عليه السلام : در شگفتم از كسى كه گمشده خود را مى جويد، امّا خويشتن را گم كرده و آن را نمى جويد!
#عشاق_الرضا
@oshagh_reza12📿
خدا همواره بزرگتر از چیزی هست ک تصور میکنید🤍️
#عشاق_الرضا
@oshagh_reza12📿
«فَإِذَا قَضَىٰ أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ» خُدا بخواهد غیرممکن هم ممکن میشود...🌱🕊️
#عشاق_الرضا
@oshagh_reza12📿
،[منذاالذييقفضدّك إذاکاناللهمعك؟🧡☁️] •🌛وقتی خداوند با توست چه کسی میتواند مقابلت بایستد!🌜•️
#عشاق_الرضا
@oshagh_reza12📿
«وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ» و در تمام کارها خود را به خدا واگذار کن، که او کاملا بر احوالِ بندگان بیناست...🌿🕊👌! ️
#عشاق_الرضا
@oshagh_reza12📿
بهم گفت:
_ما لیاقت داریم که جزو ٣١٣ نفر باشیم؟
لبخند تلخی زدم و با شرمندگی گفتم:
_بیا بشین گریه کنیم؛
((ما جزو ٣٠ میلیون 'زائر کربلا' هم نیستیم!...💔))
#عشاق_الرضا
@oshagh_reza12📿
-
مـُراقب نگاهـِت
باش ؛
چـِشم ها ، پیغـامرسان
دلھـا
هستن . 🤍🪐
-
- شـَھیداحمدمشلــَب .
#عشاق_الرضا
@oshagh_reza12📿