✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊ღೋ══════
📕#تجلیحقیقت_نجاتبشریت
#قسمتدوازدهم
علوی:شیعه عقیده داردکه ابوبکر وعمر وعثمان قلبا وباطنا مومن نبودند وتظاهر به اسلام می کردند.امارسول خدا(ص)اسلام اوردن هر کسی را که شهادتین رابه زبان جاری می ساخت قبول می فرمود،اگر چه واقعا منافق بود.وباچنین کسانی همانند یک فرد مسلمان رفتار می فرمود.واینکه ان حضرت از ایشان دختر گرفت وبه ایشان دختر دادنیز برای همین بود.
عباسی:برای مومن نبودن ابوبکر چه دلیلی دارید؟
علوی:دلایل قطعی ومحکم زیادی در دست داریم،ازجمله اینکه در مواردبسیاری به رسول خدا خیانت کرد.یک نمونه ی ان تخلف وسرپیچی ازلشکراُسامه بود،که نافرمانی از امر رسول خدا محسوب می شود؛وقران کریم کسی را که ازپیغمبر نافرمانی کند در ردیف مومنین به حساب نیاورده است؛طبق ایه ی شریفه ی:فلا وربک لایومنون حتی یحکموک فیما شجر بینهم ثم لایجدوا فی انفسهم حرجا مماقضیت ویسلموا تسلیما(سوره نساء.ایه 65)یعنی؛"نه چنین است،قسم به خدای توکه اینان به حقیقت اهل ایمان نمی شوند،مگر انکه در خصومت ونزاعشان تنها تو راحاکم کنند؛وانگاه به هر حکمی که(به سود وزیان انها)کنی هیچگونه اعتراضی در دل نداشته باشند وکاملا ازدل وجان تسلیم فرمان تو شوند."
بنابراین ،ابوبکری که ازپیغمبر نافرمانی کرده،مصداق به تمام معنای این ایه است که می گوید:هرکس با ان حضرت مخالف کند ایمان ندارد.
ومطلب مهمتر اینکه،رسول خدا لعن فرموده کسانی راکه ازپیوستن به لشکر اسامه تخلف کنند؛وگفتیم که ابوبکرتخلف کرد وبه همراه اسامه به جنگ رومیان نرفت.پس علی التحقیق مورد لعن رسول خدا واقع شده است.وبطور مسلم،همه می دانیم که ان حضرت هیچگاه مومن رالعن نمی فرموده.
ملکشاه متوجه وزیر شد وگفت:
ملکشاه:جای بسی تعجب است!ایاصحیح است که ابوبکر ازلشکر اسامه تخلف کرد(وبه همراه ایشان نرفت،بااینکه پیغمبرامر به رفتن فرموده بود)؟
وزیر:بله؛مورخین این چنین نوشته اند.
ملکشاه:بنابراین چنان که اقای علوی گفت،ابوبکر مومن نبوده است.
وزیر:اهل سنت در باب تخلف ابوبکر از لشکر اسامه تاویلاتی دارند.
ملکشاه:ایا تاویل می تواند واقعیت رابر خلاف ودگرگون سازد؟اگرچنین باشد،پس هرمجرمی برای ارتکاب جرمش تاویلاتی خواهد داشت وبه این سبب دامنه ی جرم دینی واخلاقی وسیع خواهد شد.مثلا دزد در توجیه علت دزدیش می گوید که فقیر ومحتاج بودم؛وشارب الخمر خواهدگفت که مهموم ومغموم بودم،خواستم ساعتی ازغم رهایی پیداکنم؛وهمانند اینهاهر مجرمی بهانه ای خواهد اورد.دراین صورت درنظم زندگی وامنیت اختلال به وجود می اید ومردم ضعیف هم جرأت بر گناه پیدا می کنند،تاچه رسد به افراد نیرومند وبانفوذ.بنابراین،نمی شود هرچیزی راتاویل کرد.
راوی:عباسی از خجلت وشرمندگی چهره اش سرخ گردید ومتحیر ومتفکر شد که چه جواب دهدوچه بگوید؛به ناچار مطلب دیگری پرسید.
عباسی:دلیل شما برای اثبات انکه عمر ایمان قلبی نداشت چیست؟
علوی:دلیل های بسیاری بربی ایمانی او هست،از جمله خودش به نداشتن ایمان تصریح کرده است.
عباسی:درکجا وچه وقت به نداشتن ایمان تصریح کرده است؟
علوی:در ان موقعی که گفت:ما شککت فی نبوه محمد(قط)مثل شکی یوم الحدیبیه؛یعنی،"من هرگز در پیغمبری محمد همانند روز(صلح)حدیبیه شک نکرده بودم".و طرز کلام عمر می رساند که همیشه در نبوت پیغمبر شک داشته است،ولیکن شک او در حدیبیه از وقت های دیگر قوی تر بود.اقای عباسی! تورا به خداقسم،ایا می توان کسی که را درنبوت محمد(ص)شک داشته باشد،مومن دانست؟
راوی:عباسی بایک دنیا خجلت وشرمندگی سرپیش افکند وچون جوابی نداشت،سکوت کرد.
ملکشاه:ای وزیر،گفتار اقای علوی صحیح است؟ایا عمر این چنین گفته ودر نبوت پیغمبر شک داشت؟
وزیر: بله؛راویان احادیث از او چنین نقل کرده اند.
ملکشاه:عجب!عجب!(جدا عجیب است!) من همیشه باخود می گفتم عمر از سابقین اسلام است ومومن واقعی وحقیقی.ولیکن،الان بر من روشن واشکار شدکه اصلا درایمانش شک وشبهه است.
عباسی:جناب ملکشاه ارام باشید وسست عقیده نباشید ودر عقیده ی خود ثابت واستوار باشید؛به واسطه ی خدعه ی این علویِ دروغگو دچار تزلزل عقیده نشوید.
راوی:ملکشاه صورت خود را از عباسی گردانید وباکمال خشم وغضب گفت:
ملکشاه:وزیر دانشمندما،اقای نظام الملک(که همه می دانیم از متون کتاب ها کاملا باخبر ومطلع است)می گوید که اقای علوی درتمام گفتارش سخنی بر خلاف حق وحقیقت نگفته.او می گوید که گفته ی عمر درباره شکش درنبوت پیغمبر درکتاب ها موجود است؛واین عباسی ابله نادان می گوید که علوی دروغگو است.ایا این عناد ولجاجت وحق کشی نیست؟
راوی:پس از این گفتارقاطع ملکشاه،سکوت سرتاسرمجلس رافراگرفت(وقلبها به تپش افتاد و وحشتی عجیب بر جمعیت مستولی شد)و ملکشاه هرلحظه برخشم وغضبش افزوده می شد وسخت از گفتار عباسی ناراحت شده بود.عباسی وعلمایدیگر اهل سنت از خجلت ودرماندگی سربه پیش افکندند،وزیر هم سکوت کرده بود وسخنی نمی گفت.علوی سربلند کرده وبه صورت ملکشاه ....
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#بـیتـوهــرگـز♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#اززبانهمسروفرزندشهیدسیدعلیحسینی
#قسمتدوازدهم
- نه به خدا … پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم …
دوباره نشست … نفس عمیق و سنگینی کشید …
- تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم …
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم …
- اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید … هر کاری بتونم می کنم …
گل از گلش شکفت … لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد …
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود … موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن … البته انصافا بین ما چند تا خواهر … از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود … حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود … خیلی صبور و با ملاحظه بود … حقیقتا تک بود … خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت…
اسماعیل، نغمه رو دیده بود … مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید … تنها حرف اسماعیل، جبهه بود … از زمین گیر شدنش می ترسید …
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت … اسماعیل که برگشت … تاریخ عقد رو مشخص کردن … و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن … سه قلو پسر … احمد، سجاد، مرتضی … و این بار هم علی نبود …
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود … زنگ زد، احوالم رو پرسید … گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده …
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره … فقط سلامتی شون رو پرسید …
- الحمدلله که سالمن …
- فقط همین … بی ذوق … همه کلی واسشون ذوق کردن…
- همین که سالمن کافیه … سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد … مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست … دختر و پسرش مهم نیست …
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم … ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود … الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم … خیلی دلم براش تنگ شده بود … حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم …
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم … تازه به حکمت خدا پی بردم … شاید کمک کار زیاد داشتم … اما واقعا دختر عصای دست مادره … این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود …
سه قلو پسر … بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک …
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن …
توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت … خیلی کمک کار من بود … اما واضح، دیگه پابند زمین نبود … هر بار که بچه ها رو بغل می کرد … بند دلم پاره می شد …
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم … انگار آخرین باره دارم می بینمش … نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن …
برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه … هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن … موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد … دوباره برمی گشتن بغلش می کردن …
همه … حتی پدرم فهمیده بود … این آخرین دیدارهاست … تا اینکه … واقعا برای آخرین بار … رفت …
حالم خراب بود … می رفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم … قاطی کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت …
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در … بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند … آخر صداش در اومد …
- این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست …
به زحمت بغضم رو کنترل کردم …
- برگشته جبهه …
حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره… دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه … چهره اش خیلی توی هم بود … یه لحظه توی طاق در ایستاد …
- اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم …
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم … شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد …
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد … خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی … هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد …
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت … سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون … بابام هنوز خونه بود … مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد … بچه ها رو گذاشتم اونجا … حالم طبیعی نبود … چرخیدم سمت پدرم…
- باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید …
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید …
- چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟ …
نفس برای حرف زدن نداشتم … برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد … اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون …
- برو …
و من رفتم ..
احدی حریف من نبود … گفتم یا مرگ یا علی … به هر قیمتی باید برم جلو … دیگه عقلم کار نمی کرد … با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا … اما اجازه ندادن جلوتر برم …
دو هفته از رسیدنم می گذشت …
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#تمـامزنـدگــیمـن♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتدوازدهم
بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد … اون رو از من گرفت … با حس خاصی بغلش کرد …
- آنیتا … فقط خدا می دونه … توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت … می گفتن توی جنگ های خیابانی تهران، خیلی ها کشته شدن … تو هم که جواب تماس های من رو نمی دادی … من و پدرت داشتیم دیوونه می شدیم …
- تهران، جنگ نشده بود …
یهو حواسم جمع شد …
- پدر؟ … نگران من بود …
- چون قسم خورده بود به روی خودش نمی آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می کرد … تظاهر می کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی شد غذا نمی خورد …
همین طور که دست آرتا توی دستش بود و اون رو می بوسید … نفس عمیقی کشید …
- به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد … به من چیزی نمی گفت و تظاهر می کرد یه خواب بی خود و معناست اما واقعا پریشان بود …
خیالم تقریبا راحت شده بود … یه حسی بهم می گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم … هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم …
مادرم با پدر تماس نگرفت … گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم …
صدای در که اومد، از جا پریدم … با ترس و امید، جلو رفتم … پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم … با لبخند به پدرم سلام کردم …
چشمش که به من افتاد خشک شد … چند لحظه پلک هم نمی زد … چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد …
- چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری…
در رو بست و اومد تو … وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد … جلوی شومینه، نشسته بود بازی می کرد …
- خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت …
مادرم با دلخوری اومد سمت ما …
- این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟ … خوبه هر بار که زنگ می زد خودت باهاش حرف نمی زدی … اون وقت شکایت هم می کنی …
تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می خوند … اما تمام حواسم بهش بود … چشمش دنبال آرتا می دوید … هر طرف که اون می رفت، حواسش همون جا بود …
میز رو چیدیم … پرده ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم …
- کی برمی گردی؟ …
مادرم بدجور عصبانی شد …
- واقعا که … هنوز دو ساعت نیست دیدیش …
- هیچ وقت …
مادرم با تعجب چرخید سمت من … همین طور که می نشستم،گفتم …
- نیومدم که برگردم …
پاهاش سست شد … نشست روی صندلی …
- منظورت چیه آنیتا؟ … چه اتفاقی افتاده؟ …
نمی دونستم چی باید بگم … اون هم موقع شام و سر میز … بی توجه به سوال، خندیدم و گفتم …
- راستی توی غذای من، گوشت نزنید … گوشت باید ذبح اسلامی باشه … بعید می دونم اینجا گوشت حلال گیر بیاد…
پدرم همین طور که داشت غذا می کشید … سرش رو آورد و بالا و توی چشم هام خیره شد …
- همین که روش آرم مسلمون ها باشه می تونی بخوری؟…
از سوالش جا خوردم … با سر تایید کردم …
- هفته دیگه دارم میرم هامبورگ … اونجا مسلمون زیاد داره …
و مادرم با چشم های متعجب، فقط به ما نگاه می کرد …
راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم … اون شب، دو رکعت نماز شکر خوندم … خیلی خوشحال بودم … اصلا فکر نمی کردم پدرم حاضر به پذیرش من بشه … هیچی ازم نپرسید… تنها چیزی که بهم گفت این بود …
- چشم هات دیگه چشم های یه دختربچه نازپرورده نیست… چشم های یه آدم بالغه …
شاید جمله خاصی نبود اما به نظر من، فوق العاده بود …
پدرم کم کم سمت آرتا رفت … اولین بار، یواشکی بغلش کرد… فکر می کرد نمی بینمش … اما واقعا صحنه قشنگی بود … روزهای خوشی بود … روزهایی که زیاد طول نکشید …
طرف قرارداد پدرم، قرارداد رو فسخ کرد و با شرکت دیگه ای وارد معامله شد … اگر چه به ظاهر، غرامت فسخ قرارداد رو پرداخت کرد اما شرکت تا ورشکستگی پیش رفت …
پدرم سکته کرد … و مجبور شدیم همه چیز رو به خاطر پرداخت بدهی بانک، زیر قیمت بفروشیم …
فقط خونه ای که توش زندگی می کردیم با مقداری پول برامون باقی موند … پدرم زمین گیر شده بود … تنها شانس ما این بود … بیمه و خدمات اجتماعی، مخارج درمان و زندگی پدر و مادرم رو می دادن …
نمی دونم چرا … اما یه حسی بهم می گفت … من مسبب تمام این اتفاقات هستم … و همون حس بهم گفت … باید هر چه سریع تر از اونجا برم … قبل از اینکه اتفاق دیگه ای برای کسی بیوفته …
و من … رفتم …
پدرم به سختی حرکت می کرد … روزی که داشتم خونه رو ترک می کردم … روی مبل، کنار شومینه نشسته بود … اولین بار بود که اشک رو توی چشم هاش می دیدم …
- آنیتا … چند روز قبل از اینکه برگردی خونه … اون روزها که هنوز تهران شلوغ بود … خواب دیدم موجودات سیاهی … جلوی کلیسای بزرگ شهر … تو رو به صلیب کشیدن …
به زحمت، بغضش رو کنترل کرد …
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313