eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
15.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
6 فایل
"‌کُلّٰناٰ‌بِفِداٰک‌یاٰ‌اَبامُحَمّدیاحَسَن‌مُجتَبی(عَ)💚🌿 آقا ... در شلوغی‌های دنیـا مـن بـه دنبـال تــوام در شلوغی‌های محشـر تـو بیـا دنبـال مـن آبادی‌ بقیع‌ نزدیک است✨ .. سخنی بود درخدمتیم @ghribemadine118 تبادلات کانال 👇 @yazahra_67
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ 📕 : علوی:اولا هیچ عاقلی نمی گویدکه شخصِ مجبور به کفروگناه،به علت کفر وگناهش عذاب شود؛وپاسخ اینکه می گویی چنین مطلبی درقران هم امده ان است که،درقران ایات وکلمات مجازوکنایه هست که بایدبه ان توجه داشت وان راچنان معنی کردکه مخالف باواقعیت وحقیقت نباشد. بنابراین،معنی "ضلال"این است که خداافرادشقی وگنهکاری راکه هدایت ناپذیرندرهامی کندتاگمراه شوند.همچنان که ما میگوییم:الحکومه افسدت الناس یعنی؛"حکومت مردم رابه بدبختی کشانیده است",یعنی توجهی به وضع انها نکرده ومایحتاج ایشان رافراهم نکرده ودرنتیجه مردم فاسدشده اند. ثانیا، مگر نشنیده اید که خدای تعالی می فرماید:ان الله لایامر بالفحشاء(سوره ی اعراف ،ایه28)یعنی؛"خدابه کارهای زشت وگناه امرنمی کند".ودرجای قران می فرماید:اناهدیناالسبیل اما شاکرا واما کفورا(سوره دهر،ایه3)یعنی؛"ماراه حق وباطل رابه انسان نشان دادیم،خواه بپذیرد وشکراین نعمت گویدوخواه کفران نعمت کند".ومی فرماید:وهدیناه النجدین(سوره بلد،ایه 10)یعنی،"و راه خیروشر (وحق وباطل)را به انسان نشان دادیم".ثالثا، عقلاجایز وصحیح نیست که خدای تعالی امر به معصیت بفرمایدوسپس عقاب وعذاب کند.چنین رفتاری از عوام مردم به دور است،تاچه رسد به خدای تعالی که ذات مقدس او منزه است از ان چه مشرکین وستمکاران درباره اش می گویند. راوی:ملکشاه رشته ی سخن را به دست گرفت وگفت: ملکشاه:واضح است که از هرجهت امکان ندارد خداوندانسان را به گناه مجبور کند وبه علت ارتکاب ان به ان گناه عذابش کند.اگر چنین باشد ظلم به تمام معنی است؛وخدا منزه ومبرا از ظلم وفساد است.چنان که خودفرموده است:ان الله لیس بظلام للعبید(سوره ال عمران ایه 182،سوره انفال ایه 52;سوره حج ایه 10)یعنی؛"خدابه بندگانش ظلم نمی کند". ومن گمان ندارم که اهل سنت وجماعت به انچه اقای عباسی می گوید معتقدباشند. بعد خطاب به وزیر گفت:ایا اهل سنت وجماعت به انچه اقای عباسی می گویدعقیده دارند؟ وزیر:بله،بین اهل سنت مشهور است که خداوندبندگان رامجبور به گناه می کند ودر قیامت انان را به سبب همان گناه عذاب خواهد کرد. ملکشاه:چگونه به چیزی معتقدند ومطلبی می گویندکه مخالف باعقل یک انسان عادی است؟ وزیر:تأویلات واستدلالاتی برای انچه می گویند دارند. ملکشاه:اهل سنت هرنوع تأویل واستدلالی که داشته باشند،باز هم باعقل ومنطق وشعور ساده تطبیق نمی کند.من گفته های اقای علوی را،صحیح می دانم؛زیرا خداوندکسی رامجبور به کفر ومعصیت نمی کندتاسپس اورا عذاب نماید. ملکشاه:این مطلب را رها کنید ودرباره مطلب دیگری سخن بگویید. ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ علی با چشم های سرخ، تا کمی قبل نمی دونست بچه دوم مون دختره … خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم … مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید … چرخیدم سمت مریم … - مریم مامان … بابایی اومده …علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم … چشم ها و لب هاش می لرزید … دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم … چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم … صورتم رو چرخوندم و بلند شدم … - میرم برات شربت بیارم علی جان …چند قدم دور نشده بودم … که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی … بغض علی هم شکست … محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد … من پای در آشپزخونه … زینب توی بغل علی … و مریم غریبی کنان … شادترین لحظات اون سال هام … به سخت ترین شکل می گذشت …بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد … پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن … مادرش با اشتیاق و شتاب … علی گویان … دوید داخل … تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت … علی من، پیر شده بود … روزهای التهاب بود … ارتش از هم پاشیده بود … قرار بود امام برگرده … هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود … خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن … اون یه افسر شاه دوست بود … و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت … حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم …علی با اون حالش … بیشتر اوقات توی خیابون بود … تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده … توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد… پیش یه چریک لبنانی … توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود …اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد … هر چند وقت یه بار … خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد … اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود …و امام آمد … ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون … مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم … اون روزها اصلا علی رو ندیدم … رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام … همه چیزش امام بود … نفسش بود و امام بود … نفس مون بود و امام بود …  با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد … برمی گشت خونه اما چه برگشتنی … گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد … می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود … نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون …هر چند زمان اندکی توی خونه بود … ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد … عاشقش شده بودن … مخصوصا زینب … هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی … قوی تر از محبتش نسبت به من بود …توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود … آتش درگیری و جنگ شروع شد … کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود … ثروتش به تاراج رفته بود … ارتشش از هم پاشیده شده بود … حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید … و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه … و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم …سریع رفتم دنبال کارهای درسیم … تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد … بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم … اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد … اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه … رفتم جلوی در استقبالش … بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم … دنبالم اومد توی آشپزخونه …- چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم … من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! … با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش… خنده اش گرفت …- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ … - علی … جون من رو قسم بخور … تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ …صدای خنده اش بلندتر شد … نیشگونش گرفتم … - ساکت باش بچه ها خوابن …صداش رو آورد پایین تر … هنوز می خندید … - قسم خوردن که خوب نیست … ولی بخوای قسمم می خورم … نیازی به ذهن خونی نیست … روی پیشونیت نوشته …رفت توی حال و همون جا ولو شد … - دیگه جون ندارم روی پا بایستم …با چایی رفتم کنارش نشستم … - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم … آخر سر، گریه همه در اومد … دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم … تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن… - اینکه ناراحتی نداره … بیا روی رگ های من تمرین کن … - جدی؟لای چشمش رو باز کرد … - رگ مفته … جایی هم که برای در رفتن ندارم … و دوباره خندید … منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش … - پیشنهاد خودت بود ها … وسط کار جا زدی، نزدی … و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم … بیچاره نمی دونست … .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ حسی که با مشت محکم متین، توی دهن من، جواب گرفت … دهنم پر از خون شده بود … این مشت، نتیجه حرف حق من بود … پاسخ صبر و سکوت من در این سه سال … به تمام رفتارهای زشت و بی توجهی ها … پاسخ تلخی که با حوادث بعد از انتخابات، من رو به یه نتیجه رسوند … باید هر چه سریع تر از ایران می رفتم … وقتی آلمان ها به لهستان مسلط شدن، نزدیک به دو سوم از جمعیت لهستان رو قتل عام کردند … یکی از بزرگ ترین فجایع بشر … در کشور من رقم خورد … فاجعه ای که مادربزرگم با اشک و درد ازش تعریف می کرد … و حالا مردم ایران، داشتند با دست های خودشون درها رو برای دشمن قسم خورده شون باز می کردن … مطمئن بودم با عمق دشمنی و کینه اونها … این روزها … آغاز روزهای سیاه و سقوط ایرانه … و این آخرین چیزی بود که منتظرش بودم … باید به هر قیمتی جون خودم و پسرم رو از این قتلگاه نجات می دادم …  برای فرار زمان بندی کردم و در یه زمان عالی نقشه ام رو عملی کردم … وسائل و پاسپورتم رو برداشتم و مستقیم رفتم سفارت … تمام شرایط و اتفاقات اون چند سال رو شرح دادم … من متاهل بودم و نمی تونستم بدون اجازه متین به همراه پسرم، ایران رو ترک کنم … شرایط خیلی پیچیده شده بود … مسائل دیپلماتیک، اغتشاش های ایران، عدم ثبات موقعیت دولت در ایران که منجر به تزلزل موقت جهانی اعتبار دولت شده بود و … دست به دست هم داده بود … هر چند من دخالتی در این مسائل نداشتم اما احساس گناه می کردم … که در چنین شرایطی دارم ایران رو ترک می کنم … هر چند، چاره دیگه ای هم نداشتم … هیچ چاره ای … متین خبردار شده بود … اومد سفارت اما اجازه ملاقات بهش ندادن … دولت و وزارت خارجه هم درگیرتر از این بود که بخواد به خروج بی اجازه یه تبعه عادی رسیدگی کنه … و من با کمک سفارت، با آرتا به لهستان برگشتم … پام که به خاک لهستان رسید از شدت خوشحالی گریه ام گرفته بود … برام هتل گرفته بودن و اعلام کردن تا هر زمان که بخوام می تونم اونجا بمونم … باورم نمی شد … همه چیز مثل یه رویا بود … اما حقیقت اینجا بود … یه رویا فقط تا پایان خواب ادامه داشت … جایی که بالاخره یه نفر صدات کنه و تو از خواب بیدار بشی … مثل رویای کوتاه من، رویایی که کمتر از یک ماه، طوفانی شد … کم کم سر و کله افراد عجیبی پیدا شد … افرادی که ازم می خواستن علیه اسلام، حقوق زنان، حقوق بشر و … در ایران صحبت کنم … هنوز ایران درگیر امواج شدیدی بود اما اونها می خواستن با استفاده از من … طوفان دیگه ای راه بندازن … افرادی که می خواستن من رو به اسطوره آزادی خواهی در تقابل و مبارزه با جامعه ایرانی تبدیل کنن …  روز اول یه زن مسلمان اومد سراغم … لهجه اش شبیه مردم خاورمیانه بود … خودش رو معرفی کرد … نشست و شروع کرد به صحبت کردن … راست یا دروغ، از زندگی و سرگذشتش تعریف می کرد … بعد از چند ساعت حرف زدن، بخش اصلی حرف هاش شروع شد … - ما باید به عنوان زنان شجاع و مبارز ، حرف مون رو به گوش دنیا برسونیم … ما باید به دنیا بگیم توی کشورهای مسلمان داره چه بلایی بر سر زن ها میاد … چطور مردها، زن ها رو به بند می کشن و استثمار می کنن … ما باید … با هیجان تمام و پشت سر هم حرف می زد … و ازم می خواست بیام جلوی دوربین های تلوزیون و ماهواره بشینم و حرف بزنم … و از حق خودم و زن هایی مثل خودم دفاع کنم… نمی دونستم از این کار چه نیتی داره و چه افرادی پشت این حرکت هستن … برای همین خودم رو زدم به اون راه … - شما از کدوم کشور مسلمانی؟ - چه فرقی می کنه … مهم سرنوشت های یکسان ماست … سرنوشتی که گریبان گیر تمام دختران و زنان مسلمانه … - ولی شوهر من، مسلمان نبود … - مگه شوهر شما ایرانی نبود؟ … - چرا … ایرانی بود … - مگه شوهر شما مسلمان نبود؟ … - نه، پدرشوهرم مسلمان بود .. گیج می خورد نمی فهمید چی دارم بهش میگم … - من اصلا متوجه منظور شما نمیشم … میشه واضح حرف بزنید … - فکر می کنم این شما هستی که باید واضح صحبت کنی… من به خاطر سرنوشت تلخ شما واقعا متاسفم … اما واقعا ما تلخ ترین سرنوشت زنان دنیا رو داشتیم؟ … چیزی که من متوجه نمیشم اینه … چرا ازم می خوای برم جلوی دوربین تلوزیون و حرف بزنم؟ … زنان زیادی توی دنیا، سرنوشتی مشابه یا بدتر از من دارن … چرا با اونها حرف نمی زنید؟ … کلافه شده بود … از هر طرف که جلو می رفت، من دوباره برمی گشتم سر نقطه اول … اون از من می خواست حقیقت رو بگم … ولی مهم این بود که چه کسی و برای چه اهدافی قصد داشت از این حقیقت استفاده کنه …  چیزی که اون روز، من موفق نشدم از توی حرف های اون به دست بیارم … چند روز بعد، دوباره چند نفر خانم دیگه اومدن … .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ 🔥 برگشت … محکم توی چشم هام زل زد … تو رو نمی دونم… انسانیت به کنار … من از این چیزها نمی ترسم … من پیرو کسیم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت …  اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون … هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم … روز قدس بود … صبح عین همیشه رفتم سر کار … گوشی روی گوش، مشغول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم … اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود …   ازش پرسیدم  _از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ … خیلی محکم گفت: _نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم … حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد…   ولی من پشیمون بودم … خوب یادمه … یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش… در چپش ضربه دید … کارل عاشق اون ماشین نو بود …   اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد … نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد … فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود … همه براش سوت و کف می زدن … من ساکت نگاه می کردم … خیلی ترسیده بودم … فقط 15 سالم بود … .  شاید سرگذشت ها یکی نبود … اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن … من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم …  ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن … اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم … اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت … . اعصابم خورد شده بود … آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم … لعنت به همه تون … لعنت به تو سعید …  رفتم توی رختکن … رئیس دنبالم اومد ..  _کجا میری استنلی؟ … باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم …  همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم  _نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم … قبل طلوع تحویلت میدم …   _می تونم بهت اعتماد کنم؟ … اعتماد؟ … اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه ..  محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: _آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی .. روز عید فطر بود … مرخصی گرفتم … دلم می خواست ببینم چه خبره … . یکی از بچه ها توی آشپزخانه مسجد، داشت قرآن تمرین می کرد … مسابقه حفظ بود … تمام حواسم به کار خودم بود که یکی از آیات رو غلط خوند … ناخودآگاه، تصحیحش کردم و آیه درست رو براش خوندم …  با تعجب گفت: استنلی تو قرآن حفظی؟ ..  منم جا خوردم … هنوز توی حال و هوای خودم بودم و قبلا هرگز هیچ کدوم از اون کلمات عربی رو تکرار نکرده بودم … اون کار، کاملا ناخودآگاه بود .. سعید با خنده گفت: اینقدر که این قرآن گوش می کنه عجیب هم نیست … توی راه قرآن گوش می کنه … موقع کار، قرآن گوش می کنه … قبلا که موقع خواب هم قرآن، گوش می کرد … هر چند الان که دیگه توی مسجد نمی خوابه، دیگه نمی دونم …  حس خوبی داشت … برای اولین بار توی کل عمرم یه نفر داشت ازم تعریف می کرد …   روز عید، بعد از اقامه نماز، جشن شروع شد …  سعید مدام بهم می گفت: تو هم شرکت کن. مطمئن باش اول نشی، دوم یا سوم شدنت حتمیه … اما من اصلا جسارتش رو نداشتم … جلوی اون همه مسلمان… کلماتی که اصلا نمی دونستم چی هستن … من عربی بلد نبودم و زبان من و تلفظ کلماتش فاصله زیادی داشت …   مجری از پشت میکروفن، اسامی شرکت کننده ها رو می خوند که یهو … سعید از عقب مسجد بلند گفت … یه شرکت کننده دیگه هم هست … و دستش رو گذاشت پشتم و من رو هل داد جلو .. برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم … دلم می خواست لهش کنم ..  مجری با خنده گفت … بیا جلو استنلی … چند جزء از قرآن رو حفظی؟ .. جزء؟ … جزء دیگه چیه؟ … مات و مبهوت مونده بودم … با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم … سرش رو آورد جلو و گفت: یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟… چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره سوره چیه؟ مگه قرآن، بخش بخشه؟ ..  سری تکان دادم و به مجری گفتم: نمی دونم صبر کنید … و با عجله رفتم پیش همسر حنیف … اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ … خنده اش گرفت … همه اش رو حفظ کردی؟ … آره … پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم ..  سری تکان دادم … برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم: من 30 جزء حفظم … مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت: ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم .. مسابقه شروع شد … نوبت به من رسید … رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم … ضربان قلبم زیاد شده بود .. داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن … چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم … کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی … همه در حالی که می خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می گفتند …
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم ... هیچ کس ملاقاتم نیومد ... نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ... حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم . دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق ... ماه اول که بدتر بود ... تنها، زندانی روی یک تخت ... . توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده ... و همزمان نقشه فرار می کشیدم ... بالاخره زمان موعود رسید ... وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم ... و فرار کردم ... . رفتم مسجد و به مسلمان ها پناهنده شدم ... اونها هم مخفیم کردن ... چند وقت همین طوری، بی رد و نشون اونجا بودم ... تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد ... پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد ... و گفت: بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه ... نه تنها از ارث محرومه ... دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره ... . بی پول، با یه ساک ... کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود ... حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم ... نه خانواده، نه کشور، نه هیچ آشنایی، نه امیرحسین ... کجا باید می رفتم؟ ... کجا رو داشتم که برم؟ ... . اون شب خیلی گریه کردم ... توی همون حالت خوابم برد ... توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم می داد ... دستم رو گرفت .. سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس ... . با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت: مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ ... . صبح اول وقت، به روحانی مسجد گفتم می خوام برم ایران ... با تعجب گفت: مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ ... گفتم: آره مکتب نرجس ... باورم نمی شد ... تا اسم بردم اونجا رو شناخت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر مشهور باشه ... . ساکم که بسته بود ... با مکتب هم تماس گرفتن ... بچه های مسجد پول روی هم گذاشتن ... پول بلیط و سفرم جور شد ... . کمتر از هفته، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران ... اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از مکتب، چند تا خانم اومدن .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ جز پروژه های دبیرستانی و یه سری کتاب های الکترونیکی ... اونقدر همه چیز عجیب بود که انگار با پرونده موجودات فضایی سر و کار داشتیم ... - به نظرت از کجا باید شروع کنیم؟ ... صدای اوبران رشته افکارم رو پاره کرد ... - فعلا سابقه مدیر دبیرستان رو چک کن ... مطمئنم اگه همه چیز به اون ختم نشه ... بازم جواب خیلی از سوال هامون پیش اونه ... می خوام همه چیز رو در موردش بدونم ... حتی بی اهمیت ترین نکته ها رو ... بگو سابقه گروه های اون منطقه و دبیرستان رو هم چک کنن ... منم دنبال محل گنگ ها می گردم ... محاله هیچ ارتباطی بین دانش آموزها و مواد فروش ها نباشه ... اگر واحد موادمخدر هیچ خبری ازشون نداره ... شک نکن خودشون پخش کننده مواد اون منطقه ان ... جمله ام تموم نشده ... کوین از دایره مواد پشت سرم بود ... - می دونی توماس ... گاهی از خودم می پرسم چرا توی پرونده های مشترک به این عوضی کمک می کنی؟ ... ولی بعدش که خوب فکر می کنم به این نتیجه میرسم که برعکس تو ... من یه پلیس خوبم ... با حالت خاصی زل زدم بهش ... حالتی که مخصوص خودش بود ... - باز اینجا یکی اسم جادوگر رو برد ... سر و کله ات پیدا شد... (شبیه ضرب المثل فارسی ... "موی کسی را آتش زدن" یا "عجب نجیب زاده ای بود") - حیف ... اگه واقعا جادو بلد بودم یه فکری برای این اخلاق گند تو می کردم ... خوب که نمیشی ... حداقل شاید درصد عوضی بودنت کمتر می شد ... فایلی رو که دستش بود انداخت روی میز ... و رفت سمت تخته اطلاعات جنایی ... گوشه تخته یه علامت سوال کشید ... با یه مربع دورش ... - اومدی واحد ما نقاشی تمرین کنی؟ ... به خودتون تخته و ماژیک ندادن؟ ... اوبران دیگه به زحمت می تونست جلوی خنده اش رو بگیره... این اوضاع هر بار من و کوین به هم می رسیدیم تکرار می شد ... - از حدود دو سال و نیم پیش که مدیر جدید دبیرستان این منطقه ... با درخواست از پلیس ... و استفاده از رابط هاش توی رده های بالاتر ... درخواست شدید برای پاکسازی گروه های خلاف و موادفروش منطقه رو داشت ... یه تغییر عجیب شکل گرفت که با وجود تلاش زیاد نتونستیم منشأش رو پیدا کنیم ... درگیری بین گنگ ها و حذف نیروهای همدیگه برای افزایش قدرت و گسترش منطقه هاشون ... همیشه یه چیز طبیعی بوده ... اما نکته قابل توجه اینجاست ... ظرف یه مدت کوتاه ... الگوی رفتار گروه های مواد فروش اون منطقه عوض شد ... خرده فروش ها رو شناسایی کردیم ... همه خطوط به یه نقطه ختم میشن ... و اون نقطه هیچ خبری ازش نیست ... این علامت سوال ... مال اون چهره ناشناخته است ... واقعا جالب بود ... یعنی حل پرونده قتل کریس تادئو می تونست حلقه گمشده رو پیدا کنه؟ ... - ممکنه همه اینها کار پرویاس، مدیر دبیرستان باشه؟ ... - ما هم بهش مشکوک شده بودیم واسه همین بررسیش کردیم ... چیز خاصی نبود ... نتونستیم هیچ ارتباطی بین شون پیدا کنیم ... علی الخصوص که رابط های پر قدرتی داره ... بدون مدرک خیلی محکم نمیشه جرمی رو بهش چسبوند ... همیشه از پرونده هایی که با دایره مواد یکی می شد بدم می اومد ... اگه پیچیده می شد ممکن بود پای خیلی چیزها و افراد وسط کشیده بشه ... و در نهایت با یه تظاهر به تسویه گروهی ... یکی رو به عنوان قاتل بندازن جلو تا از اعضای اصلی حمایت کنن ... در آخر، ممکنه اونی که به جرم قتل زندان میره ... اونی نباشه که ماشه رو کشیده یا دستور کشیدن ماشه رو صادر کرده ... - پخش کننده دبیرستان کیه؟ ... - نمی دونیم ... هر کی هست خیلی حرفه ای تمام خطوط پشت سرش رو پاک می کنه ... هنوز هیچ اثری از خودش نشون نداده ... چرا پرسیدی؟ ... به چیز مشکوک یا سر نخی برخوردی؟ ... کم کم داشت ذهنم نسبت به شرایط شفاف تر می شد ... حس می کردم دارم به نقاط خلا نزدیک میشم ... نقاطی که نمی گذاشت سوالات ذهنم رو ساماندهی کنم ... تا تصویر ابتدایی از شرایط به دست بیارم ... اما هنوز خیلی چیزها واضح نبود ... .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ وقتی فاطمه منو دید نسبت به پوششم چیز خاصی نگفت. فقط صدام کرد: -به به خشگل خانوم! کنارهم نماز رو خوندیم و بعد از نماز با هم درباره یکدیگر گپ زدیم.جریان رفتنم از این محل رو براش تعریف کردم و از آقام خدابیامرز هم چندتا خاطره تعریف کردم.ولی بهش نگفتم که کارم چیه و نگفتم علت آمدنم دیشب به مسجد چی یا بهتر بگم کی بوده! اونشب فهمیدم که فاطمه فرمانده بسیج اون منطقه ست و کارهای فرهنگی وتبلیغی زیادی برای مسجد اون ناحیه انجام میده.اون ازمن خواست که اگر دوست داشتم عضو بسیج بشم.ناخواسته از پیشنهادش خنده ام گرفت.اگر نسیم وبقیه میفهمیدند که من برای تصاحب یک طلبه ی ساده حتی تا مرز بسیجی شدن هم پیش رفتم حتما منو سوژه ی خنده میکردند! مردد بودم! !! پرسیدم: -فکر میکنی من به درد بسیج میخورم؟! پاسخ داد : -البته که میخوری!! من تشخیصم حرف نداره.تو روحیه ی خوب و سالمی داری! در دلم خطاب بهش گفتم : -قدرت تشخیصت احتیاج به یک پزشک متخصص داره!! اگر میدونستی که با انتخاب من چه خطری تهدیدتون میکنه هیچ وقت چنین تشخیصی نمیدادی. بهش گفتم:اما من فکر میکنم شرایط لازم رو ندارم.شما هنوز منو به خوبی نمیشناسی. درضمن من چادری هم نیستم.اون خیلی عادی گفت : -خوب چادری شو!!! از اینهمه سرخوشیش حیرت زده شدم! با کلمات شمرده گفتم: من چادر رو دوست ندارم!! یعنی اصلن نمیتونم سرم کنم! اصلا بلد نیستم! اودیگر هیچ نگفت...سکوت کرد ومن فکر میکردم که کاش به او درباره ی احساسم نسبت به چادر چیزی نمیگفتم! کاش اینجا هم نقش بازی میکردم! ولی در حضور فاطمه خیلی سخت بود نقش بازی کردن! دلم میخواست درکناراو خودم باشم.اما حالا با این سکوت سنگین واقعا نمیدونستم چه باید بکنم.! آنروز گذشت ومن با خودم فکر میکردم که فاطمه دیگر سراغی از من نمیگیرد.خوب حق هم داشت.جنس من واو با هم خیلی فرق داشت. فاطمه از من سراغی نگرفت. فقط بخاطراینکه احساس واقعیم رو نسبت به چادر گفتم! از دوستی یک روزه ام بافاطمه که نا امید شدم کامران زنگ زد.ومن بازهم عسل شدم.عسلی که تنها شهدش بکام مردانی از جنس کامران خوشایند بود.من باید این زندگی را میپذیرفتم ودست از اون ومسجد وآدمهاش برمیداشتم. کامران ظاهرا خیلی مشتاق دیدارم بود.با وسوسه ی خرید مثل موریانه به جانم افتاد و تنها چندساعت بعد من در کنارش در یک پاساژ بزرگ وشیک در شهرک غرب قدم میزدم و به ویترینهای منقش شده به لباسهای زیبا نگاه میکردم. آیا اون طلبه و مردهایی از جنس او میتوانستند منو به اینجاها بیاورند؟! آیا استطاعت خریدن یک روسری از این مرکز خرید رو داشتند؟ از همه مهمتر! اونها اصلن حاضر بودند با من چنین جایی قدم بزنند؟!'حالا که درست فکر میکنم میبینم چقدر بچگانه واحمقانه دل به ردای یک طلبه ی ناشناس بستم! من کجا واو کجا؟! کامران یک شب رویایی و اشرافی برام رقم زد.دایم قربان صدقه ام میرفت و از لباسی که به تن داشتم تعریف میکرد.اودر کنار من با ابهت راه میرفت ومن نگاه حسرت آمیز زنها ودخترهای رهگذر رو با تمام وجود حس میکردم وگاهی سرشآر از غرور میشدم.وهرچقدر غرورم بیشتر میشد بیشتر نازو غمزه ولوندی میکردم! دو هفته ای گذشت.انگار هیچ وقت فاطمه و اون طلبه وجود نداشتند! دیگر حتی دلم برای مسجد ونیمکت اون میدان هم تنگ نمیشد! فقط بیصبرانه انتظار قرار بعدیم با کامران را میکشیدم.دوستی بین من وکامران روز به روز صمیمانه تر میشد واو هرروز شیفته تر میشد.اما با رندی تمام در این مدت از من درخواست نابجا نداشت.نمیدانستم که این رفتار نه از روی ملاحظه بلکه از روی خاص جلوه دادن خودش بود ولی باتمام اینحال در کنار او احساس آرامش داشتم.کامران ساز گیتار مینواخت و صدای زیبایی داشت.وقتی شبها در بام تهران برایم مینواخت ومیخواند چنان با عشق وهیجان نگاهم میکرد که پراز غرور میشدم.بله! احساسی که با وجود کامران داشتم خلاصه میشددر یک کلمه! غرور! هرچند اعتماد کردن به پسری تا این حد جذاب و خوش پوش که همیشه در تیررس نگاه دختران بوالهوس و جاه طلب قرار داشت کار سختی بود ولی برای من ملاک فقط گذراندن زندگیم بود و کامران را مردی مانند همه ی مردهای زندگیم میدیدم. تا اینکه یک روز اتفاق عجیبی افتاد...