✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊ღೋ══════
📕#تجلیحقیقت_نجاتبشریت
#قسمتدهم:
ایا پیغمبر صلی الله علیه واله در رسالت خود شک داشت؟!
علوی:مطلب مهم دیگر ان است که اهل سنت وجماعت می گویند که رسول خدا(ص)درنبوت خود شک وتردید داشت.ایا می توان گفت که ان حضرت در نبوت خود شک داشته است؟
عباسی:این دروغ وتهمت محض است به ما اهل سنت!
علوی:مگر شما اهل سنت درکتاب های خود نقل نکرده اید که رسول خدا(ص)می فرمود:"گاهی که جبرئیل بر من نازل نمی شد،گمان می بردم که برعمربن الخطاب نازل شده است."بااینکه بطور یقین ومسلم می دانیم که ایاتی ازقران دلالت می کند براینکه خداوند از حضرت محمد(ص)بر رسالتش پیمان گرفته است.
راوی:ملکشاه،درحالی که باتعجب به وزیر نگاه می کرد،گفت:
ملکشاه:ایاصحیح است انچه علوی بیان کرد.ایا روایت شک رسول خدا بر نبوتش درکتاب های اهل سنت وجود دارد؟
وزیر:بله؛دربعضی از کتاب های اهل سنت موجود است.
ملکشاه:بیان این مطلب کفر محض است!
انتساب امور مغایر مقام رسالت به پیامبر(ص)!!
علوی:مطلب دیگری که اهل سنت درکتاب های خود نقل کرده اند، ان است که رسول خدا عایشه را بر روی شانه ی خودسوار می کرد تاکسانی را که طبل می زدند ومی رقصیدند ونی می نواختندتماشا کند.(من می پرسم از شما)ایا چنین عملی شایسته ی پیغمبر است؟
عباسی:چه زشتی وچه ضرری دارد(که ان حضرت عایشه رابر کتف خود بنشاند تاتماشا کند)؟
علوی:اقای عباسی،ایاشما چنین خواهید کرد؟ایا شما که درمقابل پیغمبر یک فرد عادی هستید،همسر خود را به دوش میگیرید تاطبل کوبان ونی زنان ورقاصان راتماشا کند؟
ملکشاه (بااضطراب و مختصرخشم)گفت:
ملکشاه:هر که حیا وغیرت ،هرچقدر هم اندک،داشته باشد راضی نمی شود که همسر خود رادر بین مردم به دوش بگیردتاطبل کوبان ونی زنان راتماشا کند،تاچه رسد به رسول خدا،که نمونه ومجسمه ی حیا وغیرت وایمان است.
راوی:انگاه ملکشاه از وزیر پرسید:
ملکشاه:ایااین موضوع درکتاب های اهل سنت درج شده است؟
وزیر:بله،دربعضی از کتاب ها موجود است.
ملکشاه:پس چگونه می توانیم به نبوت پیغمبری ایمان داشته باشیم که خود در نبوتش شک داشته است؟
عباسی:ناچاریم این قبیل روایات راتاویل وتوجیه کنیم.
علوی:چگونه می توان روایت مورد بحث راتاویل وتوجیه کرد(یعنی از ظاهر ان گذشت ومعنی دیگری برای ان جست درحالی که ایات متشابهات قران راتاویل نمی کنید؟)
انگاه خطاب به ملکشاه گفت:
علوی:ایا جناب ملکشاه توجه دارند که اهل سنت به چه خرافات ومطالب باطل وبی مبنایی عقیده دارند؟
عباسی:اقای علوی،مراد شما از خرافات چیست؟
بعضی از اعتقادات اهل سنت
علوی:گفتم که شمااهل سنت معتقدید که:
1-خدا،همانند بشر،دست وپا دارد وحرکت واستراحت می کند.
2-قران تحریف واضافه وکم شده است.
3-رسول خدا عملی انجام داده که همانند ان را هیچ کس انجام نمی دهدحتی عادی ترین مردم؛یعنی ،عایشه رابرای تماشای طبل کوبان ونی زنان بردوش خود سوار کرده است.
4-رسول خدا در نبوت خودشک داشته است
5-به کسانی که قبل از علی بن ابیطالب ع زمام امور مسلمین را به دست گرفته اند معتقدید؛بااینکه حکومت انان مشروع نبوده است،چون به وسیله ی شمشیر وتوسل به زور به حکومت رسیدند ودر ان مقام ثابت ماندند.
6-درکتاب های شما از ابوهریره وامثال او(عمرو بن عاص،مغیره بن شعبه ومعاویه)روایت نقل شده است،درحالی که اینان حدیث جعل می کردند وبین مردم انتشار می دادند
ملکشاه:این موضوع را رها کنید،چون از پرسش وجواب شما باطل بودن این عقایدرا دانستیم.درباره ی مطلب دیگری گفتگو کنید.
#ادامهدارد...
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#فـرارازجهنـم🔥
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتدهم
با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت … اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه … از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن.
خیلی حالم گرفته شده بود … به خودم گفتم تمام شد استنلی … دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری …
از جایگاه بلند شدم … هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت … استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟ …
بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت: می خندید؟ …. شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید … حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب 600 صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید … چند نفرتون می تونید؟ … .
همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند … یهو سعید از اون طرف سالن داد زد: من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم … حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟ … و همه بلند خندیدن …
حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من … نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید؟ …
و تمام سالن برام دست می زدند … به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم …
همه رفتن … بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب می کردن …
یه گوشه ایستاده بودم … حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه … رفتم جلو … سرم رو پایین انداختم و گفتم: من مسلمان نیستم … همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: می دونم …
شوکه شدم … با تعجب دو قدم دنبالش رفتم … برگشت سمتم … همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم …
بعد هم با خنده گفت: اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های مسجد رو بشورم … آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟ … مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون رو در می آوردن … خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند …
سرم رو بیشتر پایین انداختم. خیلی خجالت کشیده بودم … اون روز ده تا فرش بزرگ رو تنهایی شست … هر چی همه پرسیدن؛ چرا؟ … جواب نداد …
من سرایدار بودم و باید می شستم اما از نجس و پاکی چیزی نمی دونستم … از دید من، فقط یه شستن عادی بود … برای اینکه من جلو نرم و من رو لو نده … به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه … ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش های تمییز، توی دلم سرزنشش کردم ..
خیلی خجالت کشیدم … در واقع، برای اولین بار توی عمرم خجالت کشیدم … همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت: راستی حیف تو نیست؟ … اینقدر خوب قرآن رو حفظی اما نمی دونی معنیش چیه … تا حالا بهش فکر نکردی که بری ترجمه اش رو بخونی ببینی خدا چی گفته؟ …
برام مهم نیست یه خدای مرده، چی گفته … ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب نکبت و بدبختی های زندگی منه…
هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که بلند وسط مسجد داد… هی گاو …
همه برگشتن سمت ما … جا خورده بودم … رفتم جلو و گفتم: با من بودی؟ … باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه …
بله با شما بودم … چی شده؟ … بهت برخورد؟ …
هنوز توی شوک بودم …
چرا بهت برخورد؟ … مگه گاو چه اشکالی داره؟ … .
دیگه داشتم عصبانی می شدم … خیله خوب فهمیدم، چون به خدات این حرف رو زدم داری بهم اهانت می کنی …
اصلا فکرش رو هم نمی کردم چنین آدمی باشه … بدجور توی ذوقم خورده بود … به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی … چطور باهاش همراه شده بودی؟ … در حالی که با تحقیر بهش نگاه می کردم ازش جدا شدم ..
مگه فرق تو با گاو چیه که اینقدر ناراحت شدی؟ ..
دیگه کنترلم رو از دست دادم … رفتم توی صورتش … ببین مرد، به الانم نگاه نکن که یه آدم آرومم … سرم رو می اندازم پایین، میام و میرم و هر کی هر چی میگه میگم چشم … من یه عوضیم پس سر به سر من نزار … تا اینجاشم فقط به خاطر گذشته خوب مون با هم، کاری بهت ندارم …
بچه ها کم کم داشتن سر حساب می شدن بین ما یه خبری هست … از دور چشم شون به من و حاجی بود …
گاو حیوون مفیدیه … گوشت و پوستش قابل استفاده است… زمین شخم می زنه ..
دیگه قاطی کردم … پریدم یقه اش رو گرفتم … .
زورشم از تو بیشتره … .
زل زدم تو چشم هاش … فکر نکن وسط مسجدی و اینها مراقبت … بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن … .
بچه ها حواسشون به ما بود … با دیدن این صحنه دویدن جلو … صورتش رو چرخوند طرف شون … برید بیرون، قاطی نشید …
یه کم به هم نگاه کردن … مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟… دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون … .
زل زد توی چشم هام … تو می فهمی، شعور داری، فکر می کنی … درست یا غلط تصمیم می گیری … اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی …. ولی اون گاو ؛
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#عاشـقانهایبرایتـو♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتدهم
به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ...
از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... .
همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ...
اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... .
سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود ...
مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد ... .
تنها بچه ی اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ... کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ...
اما حالا داشتم با شهریه ی کم طلبگی زندگی می کردم ...
اکثر بچه ها از طرف خانواده ، ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ... ولی برای من، نه ... .
با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ... .
دو سال بعد ... من دیگه اون آدم قبل نبودم ... اون آدم مغرور پولدار مارکدار ... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ... تغییر کرده بود ...
اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ... .
کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد ...
اوایل طلبه های غیرایرانی ...
اما به همین جا ختم نمی شد ... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد؛ یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ... .
هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود ...
تا مطرح می شد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ...
چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود ... .
همه رو ندید رد می کردم ...
یکی از اساتید ، کلی باهام صحبت کرد؛ تا بالاخره راضی شدم ؛حداقل ببینم شون ...
حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ...
شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ...
اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .
رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ...
هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت؛ اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... .
خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ...💔 یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود
اما من عقب نشینی نکردم ...
جنوب بوی باروت می داد ... .
با همه ی بچه ها ،دونه دونه حرف زدم ...
اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .
هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ...
تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ...
حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... .
وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... .
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ...
اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... .
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313