✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊ღೋ══════
📕#تجلیحقیقت_نجاتبشریت
#قسمتسیزدهم
عثمان بن عفان
راوی:سرانجام عباسی قوای فکری خودراجمع کردوگفت:
عباسی:اقای علوی،درباره ی عثمان چه می گویی؟ایامومن نبود؟بااینکه رسول خدا(ص)دو دختر خود.رقیه وام کلثوم،را تزویج او کرد.
علوی:دلیل برایمان نداشتن او بسیار است؛وبس است دراثبات ایمان نداشتن او اینکه تمام مسلمانان،که صحابه ی پیغمبر هم درمیان ایشان بودند،اجتماع کردند و او را،به واسطه ی اعمال ورفتار ناشایست وخلاف دین،کشتند.شمااهل سنت روایت می کنید که پیغمبر می فرموده:لا تجتمع امتی علی خطاء.یعنی؛"امت من برخطا وضلالت وگمراهی اجتماع نمی کند".بنابراین چگونه ممکن است که مسلمانان اجتماع کنند،درحالی که صحابه ی پیغمبر هم درمیان ایشان هستند،و مومنی رابه قتل برسانند؟!مگر عایشه نبود که او را به نعثل یهودی تشبیه می کرد وگفت:اقتلوا نعثلا یعنی ،بکشید این عثمان شبیه به نعثل را که کافر شده است.بکشید او را که خدا او را بکشد".
مگر عثمان،عبدالله بن مسعود را که ازصحابه ی خاص رسول خدا ومورد اطمینان ان حضرت واز نویسندگان وحی بود،انقدر زد که به بیماری فتق مبتلا شد ومدتی دربستر بیماری افتاد تااینکه از دنیا رفت.(ایامومن چنین می کند)؟عثمان،ابوذر غفاری را(جندب بن جناده)که از صحابه ی خاص رسول خدا است وان حضرت درحقش فرمود:ما أظلت الخضراء ولا أقلت الغبراء علی ذی لهجه أصدق من ای ذر.یعنی;"زمین کسی را دربر نگرفته واسمان سایه نیفکنده برمردی که راستگوتر از ابوذر باشد."بانهایت جبر و اکراه واذیت از مدینه ی منوره به شام واز ان جا به ربذه تبعید کرد که با تهی دستی وفقر در تنهایی،زندگانی را به پایان رسانید ودر ربذه به خاک سپرده شد؛درحالی که عثمان روی پول هایی که از بیت المال مسلمین بود می غلتید وبیت المال رافقط بین خویشان خود،از امویین ومروانیین،تقسیم می کرد.
ملکشاه به وزیر گفت:علوی راست می گوید؟عثمان چنین رفتاری داشت؟
وزیر:بله؛مورخین چنین نقل می کنند.
ملکشاه:اگر رفتاری چنین ناشایست وخلاف انسانی داشته است،چگونه مسلمانان اورا به عنوان خلیفه انتخاب کردند وقبول داشتند؟
وزیر:انتخابش با شورا انجام شد.
علوی:اقای وزیر،چرامطلبی را که صحیح نیست بیان میکنی؟
ملکشاه:اقای علوی،خود شما دراین باره چه می گویید؟
علوی:اقای وزیر اشتباه گفتند،زیرا عثمان طبق وصیت وسفارش عمر به حکومت رسید.وپس از عمر چهار نفر از منافقین مشهور معلوم الحال،یعنی؛طلحه وزبیر وسعدبن ابی وقاص وعبدالرحمن بن عوف،او را به حکومت برگزیدند.ایا این چهار نفر منافق درحکم تمام مسلمانانند که بگوییم شورا شد وبامشورت همه ی مسلمانان به حکومت رسید؟علاوه براین،درتاریخ ثبت شده است که سه نفر از این چهارنفر منافق هم،وقتی دیدند عثمان از حد خود تجاوز کرد وبه اصحاب پیغمبربی احترامی نمود ودر امور مسلمانان با کعب الاحبار یهودی(مکار وحیله گر،طماع وکینه ورز)مشورت کرد و اموال مسلمین رابین اولاد و وابستگان مروان توزیع وپخش کرد،ازعثمان کناره گیری کردند.به همین سبب،این چهارنفر کشتن عثمان راپی ریختند ومردم رابه قتل او تحریک کردند(وتا کشته شدنش از پای ننشستند).
ملکشاه:(رو به وزیر کرد وپرسید)علوی صحیح می گوید؟
وزیر:بله؛تاریخ نویسان چنین نقل کرده اند.
ملکشاه:پس چرا گفتی باشورا به خلافت رسید؟
وزیر:...
#ادامهدارد...
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#فـرارازجهنـم🔥
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتسیزدهم
می خوام تو هم بهم اعتماد کنی… هیچی نپرس … قسم می خورم سالم برش می گردونم…
سکوت عمیقی کرد … به کی قسم می خوری؟ … به یه خدای مرده؟ … .
چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم… من تو رو باور دارم … به تو و خدای تو قسم می خورم … به خدای زنده تو … .
منتظر جواب نشدم … گوشی رو قطع کردم … گریه ام گرفته بود … صدای زنگ مدرسه بلند شد … خودم رو کنترل کردم … نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست می دادم …
بین جمعیت پیداش کردم … رفتم سمتمش ..
- هی احد …
برگشت سمت من …
- من دوست پدرتم … اومدم دنبالت با هم بریم جایی … اگر بخوای می تونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی …
چند لحظه براندازم کرد … صورتش جدی شد … من بچه نیستم که از کسی اجازه بگیرم … تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی … دلیلی هم نمی بینم باهات بیام …
نگهبان های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد … دو تاشون آماده به حمله میومدن سمت من … احد هم زیرچشمی اونها رو نگاه می کرد و آماده بود با اومدن اونها فرار کنه …
آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم … ببین بچه، من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم … یا با پای خودت با من میای … یا دو تا گلوله خالی می کنم توی سر اون دو تا … اون وقت … بعدش با من میای … انتخاب با خودته…
- شایدم اونها اول با یه گلوله بزنن وسط مغز تو …
.
خندیدم … سرم رو بردم جلوتر … شاید … هر چند بعید می دونم اما امتحانش مجانیه … فقط شک نکن وسط خط آتشی … .
و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم …
چشم هاش دو دو می زد … نگهبان اولی به ما رسید … اون یکی با زاویه 60 درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود ..
اومد جلو … در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود … رو به احد کرد و گفت … مشکلی پیش اومده؟ … .
رنگ احد مثل گچ سفید شده بود … اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم … تمام بدنش می لرزید …
- نه … مشکلی نیست … .
- مطمئنید؟ … این آقا رو می شناسید؟ …
- بله … از دوست های قدیمی پدرمه …
با خنده گفتم … اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید … .
باور نکرد … دوباره یه نگاهی به احد انداخت … محکم توی چشم هام زل زد … قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم … .
یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم … اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط … آروم زدم روی شونه احد …
- نیازی نیست آقای هالورسون … من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست … قرار بود پدرم بیاد دنبالم … ایشون که اومد فقط جا خوردم ..
سوار ماشین شدیم. گفت … با من چی کار داری؟ … من رو کجا می بری؟ …
زیر چشمی حواسم بهش بود … به زحمت صداش در می اومد … تمام بدنش می لرزید … اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه … .
با پوزخند گفتم … می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد … چون، ذاتا آدم مزخرفیه … چشم هاش از وحشت می پرید … .
چند بار دلم براش سوخت … اما بعد به خودم گفتم ولش کن… بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه …
هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن …
زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو … رفتیم جلو … .
- هی، شما جوجه مواد فروش ها … .
با ژست خاصی اومدن جلو … جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ … - از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟ … .
یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … .
جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد …
دومی چاقو کشید … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … .
- هی مرد … هی … آروم باش … خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم … .
همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود … کشیدمش جلو … تازه متوجهش شدن … به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند … گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم …
سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من … .
- به چی زل زدی؟ …
- جمله ای که چند لحظه قبل گفتی … یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ … .
محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم…
من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم … تا مجبور هم نشم نمی کشم …
تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی …
و الا هیچی رو ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#سـرزمیـنزیبـایمـن♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتسیزدهم
وکیل مقابل در حالی که از شدت خشم چشم هاش می لرزید و صورتش سرخ شده بود، دوباره فریاد زد … من اعتراض دارم آقای قاضی …
این حرف ها و شعارها جاش توی دادگاه نیست
قبل از اینکه قاضی واکنشی نشون بده …
منم صدام رو بلندتر کردم … باشه من رو از دادگاه اخراج کنید … اصلا بندازید زندان … و صدای اعتراض یه مظلوم رو در برابر عدالت خفه کنید …
آیا غیر از اینه که شما، آقای وکیل … هیچ مدرکی در دفاع از موکل تون ندارید؟ … .
مکث کردم … دیگه نفسم در نمی اومد …
برگشتم سمت میز خودم … .
– متاسفم … اما نه برای خودم …
متاسفم برای انسان هایی که علی رغم پیشرفت تکنولوژی … هنوز توی تعصبات کور خودشون گیر کردن …
انسان امروز، در آسمان سفر می کنه… اما با مغز خشکی که هنوز توی تفکرات عصر رنسانس گیر کرده … .
بدون توجه به فریادهای وکیل مقابل به حرفم ادامه می دادم …
قاضی با عصبانیت، چکشش رو چند بار روی میز کوبید … سکوت کنید … هر دوتون ساکت باشید … و الا هر دوتون رو از دادگاه اخراج می کنم … .
سکوت عمیقی فضای دادگاه رو پر کرد … اصلا حالم خوب نبود
ولی معلوم بود حال وکیل مقابل از مال من بدتره …
با چنان نفرتی بهم نگاه می کرد که اگر می تونست در جا من رو می کشت …
چشم هاش سرخ شده بود و داشت از حدقه بیرون می زد … .
– من بعد از بررسی مجدد شواهد و مدارک … فردا صبح، ساعت ۹ ، نتیجه نهایی رو اعلام می کنم …
وکیل هر دو طرف، فردا راس ساعت اعلام شده توی دفتر من باشن …
ختم دادرسی …
و سه بار چکشش رو روی میز کوبید … .
تا صبح خوابم نبرد … چهره اونها … چهره مایوس و ناامید موکل هام … حرف ها و رفتارها… فشار و دردهای اون روز … نابودن شدن تمام امیدها و آرزوهام … تمام اون سالهای سخت … همین طور که به پشت دراز کشیده بودم … دانه های اشک، بی اختیار از چشمم پایین می اومد … از خودم و سرنوشتم متنفر بودم … چرا با اون همه استعداد باید سیاه متولد می شدم؟ … چرا؟ … چرا؟
فردا صبح، کلی قبل از ساعت ۹ توی دادگاه حاضر بودم …
مثل آدمی که با پای خودش اومده بود و جلوی جوخه اعدام ایستاده بود …
منتظر بودم، هر لحظه قاضی ماشه رو بکشه … اما سرنوشت جور دیگه ای رقم خورد …
قاضی رای پرونده رو به نفع ما صادر کرد …
فریادهای وکیل خوانده بی اثر بود … ما پرونده رو برده بودیم …
و حالا فقط قرار بود روی مبالغ جریمه و مجازات خوانده بحث کنیم …
جلسه تمام شد … وکیل خوانده با عصبانیت تمام، اتاق رو ترک کرد …
از جا بلند شدم … قاضی با نگاه تحسین آمیزی بهم لبخند زد …
برای اولین بار توی عمرم، طعم پیروزی رو با همه وجود، حس می کردم …
دستش رو سمت من دراز کرد … آقای ویزل … کارتون خوب بود …
باورم نمی شد … تمام بدنم می لرزید … از در که بیرون رفتم دستم رو گرفتم به دیوار … نمی تونستم روی پاهام بایستم …
هنوز باورم نمی شد و توی شوک بودم …
موکل ها با حالت خاصی بهم نگاه می کردن … .
– شکست خوردیم؟ …
دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … نه، پیروز شدیم… ما بردیم …
برای اولین بار بود جلوی کسی گریه می کردم … و این اولین بار، اشک شادی بود … اصلا باورم نمی شد …
اگر خدایی وجود داشت … این حتما یه معجزه بود …
خبر پیروزی پرونده من بین کارگرها پیچید … مجبور بودم به کارم ادامه بدم …
همه با تعجب بهم نگاه می کردن …
یه وکیل سیاه، که زباله جمع می کرد …
کم کم توجهات بهم جلب شد …
از نگاه های عجیب و سراسر بهت اونها … تا سوال های مختلف …
طبق قانون، برای پرسیدن سوال حقوقی باید بهم پول و حق مشاوره می دادن …
اما من پولی نمی گرفتم …
من برای پولدار شدن وکیل نشده بودم… .
همین مساله و تسلطم روی قانون، به مرور باعث شهرت من شد …
تعداد پرونده هام زیاد شده بود …
هر چند، هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود … همیشه ضریب شکست من، چند برابر طرف مقابلم بود …
با هر پرونده فشار سختی روی من وارد می شد … فشاری که بعدش حس می کردم یه سال از عمرم کم شد …
موکل ها هم اکثرا فقیر … گاهی دستمزدم به اندازه خرید چند وعده غذا می شد …
اما من راضی بودم …
همه چیز روال عادی داشت …
تا اینکه …
اون پرونده ی جنجالی پیش اومد …
پلیس… یه نوجوان ۱۷ ساله رو … با شلیک ۲۶ گلوله کشت…
نام: محمد …
جرم: مشارکت در دزدی و حمل سلاح گرم
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313