✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊ღೋ══════
📕#تجلیحقیقت_نجاتبشریت
#قسمتنوزدهم
چهارم انکه،علی بن ابیطالب ع هرگز ازخدانافرمانی نکرده بود وغیرخدارانپرستیده بود واز ولادت تاشهادت بربت سجده نکرده بود.لیکن ابوبکر وعمروعثمان مرتکب گناه ونافرمانی خداشده اند وغیرخدارا پرستیده اند وبربت سجده کرده اندودرحالی که خدای تعالی می فرماید:لاینال عهدی الظالمین(سوره بقره.ایه 124);یعنی,"نیابت من به ظالمین نمی رسد"و از جمله ی واضحات است که گنه کار ،ظالم است،وظالم برای رسیدن به مقام نبوت وخلافت اهلیت ندارد.
پنجم انکه،علی ع(طبق شهادت تاریخ)صاحب فکرسلیم ودارای عقلی بزرگ ورأیی صحیح بود که ازاسلام سرچشمه می گرفت.درحالی که دیگران صاحب رأی صحیحی نبودند،بلکه دارای فکری شیطانی بودند که از ناحیه ی شیطان صفتها به انان تلقین می شد.چانکه ابوبکر می گفت:ان لی شیطانایعترینی،یعنی;"مراشیطانی است که به من کمک می کند و راه هایی رانشان می دهدوتلقین می کند".
عمر دربسیاری از مواضع بارسول خدا(ص)مخالفت کرده است.
وعثمان ضعیف الرأی انقدر ضعیف وناتوان بود که از خود اراده نداشت واطرافیانِ خبیث او درفکر وعملش بسیار تاثیر می گذاشتند؛اطرافیانی همانند وزغ پسر وزغ،مروان بن حکم،که رسول خدااو را وانچه اولاد درصلبش بود لعن کرد(مگرعده ی کمی مومن راکه درصلبش بودند).ونیز،کعب الاحبار یهودی ملعون،که مشاور سرسخت اوبود ودرتمام کارهایش تاثیر داشت.
ملکشاه(به وزیر خطاب کردوگفت):صحیح است که ابوبکر گفته:ان لی شیطانا یعترینی؟وگفته:اقیلونی..؟
وزیر:بله؛درکتاب ها از او روایت شده است.
ملکشاه:ایاواقعا عمر باپیغمبرمخالفت کرده است؟
وزیر:ازاقای علوی می پرسیم که مقصودشان ازمخالفت چیست(وکجامخالفت کرده)؟
علوی:بله،علمای شمااهل سنت درکتاب های معتبرخود نقل کرده اندکه عمر درچندین مورد قول رسول خدا را ردکرد ودربسیاری ازمواقع بادستور ان حضرت مخالفت نمود.ازجمله دراین موارد:
#ادامهدارد...
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#فـرارازجهنـم🔥
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتنوزدهم
نماز اونها هم شکست … پشت سرم نایستید …
- می دونی چقدر شکستن نماز، اشکال داره؟ … نماز همه مون رو شکستی …
- فقط مال من شکست … مال شما اصلا درست نبود که بشکنه … پشتم رو بهشون کردم … من حلال زاده نیستم …
از درون می لرزیدم … ترس خاصی وجودم رو پر کرده بود … پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد … مسجد، تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می کردن خیلی تنها می شدم… ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم … بهتر از این بود که به خاطر من، حکم خدا زیر پا گذاشته بشه …
دوباره دستم رو آوردم بالا و اقامه بستم … خدایا! برای تو نماز می خوانم … الله اکبر …
سریع از مسجد اومدم بیرون … چه خوب، چه بد … اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه … رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم … .
وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید … مدام دلم می خواست بفهمم در موردم چی فکر می کنن … با ترس و دلهره با همه برخورد می کردم … تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم روی توی دهنم حس می کردم … توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم … جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم …
یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت: کجایی استنلی؟ خیلی منتظرت بودم …
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: چیزی شده؟ …
باورم نمی شد … چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود …
بعد از نماز از مسجد زدم بیرون … یه راست رفتم بیمارستان… حقیقت داشت … حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود… خیلی پیشرفت کرده بود … چطور چنین چیزی امکان داشت؟ اینقدر سریع؟ … باور نمی کردم کمتر از یک ماه زنده می موند …
توی تاریکی شب، قدم می زدم … هنوز باورش برام سخت بود … توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود … جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره اش موج می زد …
داشتم به درد و غم اونها فکر می کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم … من برای تو نگرانم … دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش، نه …
پاهام دیگه حرکت نمی کرد … تکیه دادم به دیوار …
خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم … نمی خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه … اون دختر گناهی نداره …
چند وقتی ازشون خبری نبود … تا اینکه یکی از بچه ها که خواهرش با حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده … دکترها فکر می کردن توی جواب آزمایش اشتباه شده بوده … و هنوز جوابی برای بروز علت و دیدن شدن اون علائم پیدا نکرده بودن … ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم…
توی امریکا، جمعه ها روز تعطیل نیست … هر چند، ظهرها زمان کار بود اما سعی می کردم هر طور شده خودم رو به نماز جمعه برسونم …
زیاد نبودیم … توی صف نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی … که یهو پدر حسنا وارد شد … خیلی وقت بود نمی اومد … .
اومد توی صف نشست … خیلی پریشان و آشفته بود … چند لحظه مکث کرد و بلند گفت: حاج آقا می تونم قبل خطبه شما چیزی بگم؟ …
از جا بلند شد … اومد جلوی جمع ایستاد … .
بسم الله الرحمن الرحیم … صداش بریده بریده بود …
- امروز اینجا ایستادم … می خواستم بگم که … حرمت مومن… از حرمت کعبه بالاتره … هرگز به هیچ مومنی تعرض و اهانت نکنید …
دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد … هرگز دل هیچ مومنی رو نشکنید … جمع با دیدن این صحنه بهم ریخت … همهمه مسجد رو پر کرد … .
- و الا عاقبت تون، عاقبت منه … گریه اش گرفت … چند لحظه فقط گریه کرد … .
- من، این کار رو کردم … دل یه مومن رو شکستم … موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود؛ شکستن دلش و خورد کردنش؛ یه بحث دیگه … ولی من اونو شکستم … اینم تاوانش بود …
شبی که دخترم مرخص شد خیلی خوشحال بودم … با خودم می گفتم؛ اونها چطور تونستن با یه تشخیص غلط و این همه آزمایش، باعث آزار خاتواده ام بشن و … .
همون شب توی خواب دیدم وسط تاریکی گیر کردم …
از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد … قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید … نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود … از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد …
توی چشم هام زل زد … به خدا وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم … با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت: از بیماری دخترت عبرت نگرفتی؟ … هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی؟ … ما به تو فرصت دادیم. بیماری دخترت نشانه بود … ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی … ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که خدا هرگز تو رو نخواهد بخشید …
از شدت ترس زبانم کار نمی کرد ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#سـرزمیـنزیبـایمـن♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتنوزدهم
سفارت ایران با من تماس گرفتن.....
گفتن موردی نداره ....اگر بخوام برای تحصیل به ایران برم .
اما مراکز حوزوی فقط پذیرش #مسلمان دارن....
صرفا اشخاصی پذیرش میشن که #مبلغ های آینده جهان اسلام هستن
حتی اگر مایل باشم، می تونم برای آشنایی با اسلام، یه مدت مهمان اونها باشم ؛ اما به عنوان یه #طلبه، نه ...
چند روزی روی این پیشنهادات فکر کردم....
رهبر انقلاب ایران، طلبه بود...
رهبر فعلی ایران هم طلبه بود ...
و هر دوی اونها به عنوان بزرگ ترین رهبرهای تاریخ جهان شناخته شده بودن ...
علی الخصوص بعد از شورش و جنگ داخلی ایران در سال 2009 ...
هیچ سیاستمداری نبود که قدرت فکری و مدیریتی رهبر ایران رو ... مستقیم یا غیر مستقیم ستایش نکنه ...
شخصی که طبق گفته اونها، تمام معادلات پیچیده شون رو برای نابودی، از بین برده بود ... که اون هم طلبه بود ...
خوب یا بد ... من تصمیمم رو گرفته بودم ... من باید و به هر قیمتی ... طلبه می شدم
من مسلمان شدم ...
دین داشتن یا نداشتن از نظر من هیچ فرقی نمی کرد ...
من قبلا هم مثلا #مسیحی بودم ...
حالا چه فرقی می کرد..
فقط اسم دین من عوض شده بود ... اسمی که از نظر من، کوچک ترین ارزشی نداشت ..
وسایلم رو جمع کردم و دفترم رو پس دادم، برگشتم خونه ...
مادرم خیلی ناراحت بود و مدام #گریه می کرد
دوری من براش سخت بود..
می ترسید ؛رفتنم باعث بشه بیشتر از قبل، رنج و سختی رو تحمل کنم...
اما حرف پدرم، چیز دیگه ای بود ...
من رو صدا زد بیرون ...
روی بالکن ساده ی خونه ی چوبی مون ایستاده بود ... .
- کوین ... هر چند تو ثابت کردی پسر دانایی هستی... اما بهتر نیست به جای #ایران به #امریکا بری؟
من وضع بومی ها و سیاه پوست های اونجا رو نمی دونم ... اما شنیدم پر از سیاه پوست موفقه ...
حتی رئیس جمهورشون هم سیاه پوسته ...
اونجا شانس بیشتری برای زندگی کردن داری.. حتی اگر بخوای برگردی هم ..
تمام مدت که پدرم صحبت می کرد، من فقط گوش می دادم.
حقیقت این بود که من دنبال چیز دیگه ای به ایران می اومدم...
من به آینده ای نگاه می کردم که جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ...
چیزی که ممکن بود به قیمت جان من تموم بشه... .
هواپیما به زمین نشست …
واقعا برای من صحنه عجیبی بود …
زن هایی که تا چند لحظه قبل، با لباس های باز نشسته بودن، یهو عوض شدن …
خیلی از دیدن این صحنه تعجب کردم …
کوین، خودت رو آماده کن …
مثل اینکه قراره به زودی چیزهای عجیب زیادی ببینی … .
بعد از تحویل ساک و خروج از گمرک، اسم من رو از بلندگو صدا زدن …
رفتم اطلاعات فرودگاه…
چند نفر با لباس روحانی به استقبال من اومده بودن … رفتار اونها با من خیلی گرم و صمیمی بود …
این رفتارشون من رو می ترسوند …
چرا با من اینطوری برخورد می کنن؟ …
نفر اولی، دستش رو برای دست دادن با من بلند کرد …
با تمام وجود از این کار متنفر بودم …
به همون اندازه که یه سفید از دست دادن با ما بدش می اومد و کراهت داشت …
اما حالا هر کی به من می رسید می خواست باهام دست بده …
باز دست دادن قابل تحمل تر بود …
اومد طرفم باهام [معانقه] کنه …
خدای من … ناخودآگاه خودم رو جمع کردم و یه قدم رفتم عقب …
توی تصاویر و فیلم ها این رفتار رو دیده بودم …
ترجیح می دادم بمیرم اما یه سفید رو بغل نکنم … .
من توی استرالیا از حق موکل های سفید زیادی دفاع کرده بودم … چون مظلوم واقع شده بودن …
اما حقیقت این بود که از اولین روز حضورم در دادگاه … حس من نسبت به اونها … به تنفر تبدیل شده بود و هرگز به صورت هیچ کدوم لبخند نزده بودم …
حالا هر بار که اینها با من صحبت می کردن بهم لبخند می زدن… و من گیج می شدم …
من که تا اون لحظه، از هیچ چیز، حتی مرگ نترسیده بودم …
از دیدن لبخندهای اونها می ترسیدم و نمی تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم …
رفتار محبت آمیز از یک سفید؟ …
بالاخره به قم رسیدیم …
وارد محوطه که شدیم چشمم بین طلبه ها می دوید …
با دیدن اولین سیاه پوست قلبم آروم شد … من توی اون دنیای سفید، تنها نبودم …
در زدیم و وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم …
همه عین هم لباس پوشیده بودن …
اصلا رده ها و درجه ها مشخص نبود …
آقای نسبتا مسنی با دیدن من از جاش بلند شد …
به طرف ما اومد و بهم سلام کرد …
دستش رو برای دست دادن بلند کرد و برای [معانقه] کردن اومد طرفم …
گریه ام گرفته بود که روحانی کناری … یواشکی با سر بهش اشاره کرد … و اونم سریع، حالتش رو تغییر داد …
به خیر گذشت …
زیرچشمی حواسم به همه چیز بود …
غیر از اینکه من یه وکیل بودم که پایه درسیم، فلسفه و سیاست بود … و همین من رو ریز بین و دقیق کرده بود …
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مبارزهبادشمنانخدا
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتنوزدهم
به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم ...
خدایا! غلبه و نصرت از آن توست ...
امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می کنند ...
کشته شدن در راه تو، پیامبر و اهل بیتش افتخار من است ... من سرباز کوچک توئم ... پس به من نصرتی عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش دفاع کنم ... .
در دل، یاعلی گفتم و برخاستم ...
از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم:
من در حین صحبت های شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم ...
اگر اجازه بدید به جای وقت سخنرانی خودم، من از شما سوال می کنم تا با پاسخ های شما به علم خودم و این جوانان اضافه بشه ... با خوشحالی تمام بهم اجازه داد ...
یک بار دیگه توسل کردم و بسم الله گفتم ... و شروع کردم به پرسیدن سوال ...
سوالات رو یکی پس از دیگری از کتب معروف اهل سنت می پرسیدم ...
طوری که پاسخ هر سوال، تاییدیه ولایت حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود ...
و با استفاده از علم منطق و فلسفه، اون رو بین تناقض های گفته های خودش گیر می انداختم ... .
جو سنگینی بر سالن حاکم شده بود ...
هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر می شد تا جایی که حس می کردم قلبم توی شقیقه هام میزنه ...
یک اشتباه به قیمت جان خودم یا عدم حقانیت شیعه و اهل بیت پیامبر تمام می شد ...
کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وهابی غلبه می کرد ...
در اوج بحث کنترلش رو از دست داد و فریاد زد:
خفه شو کافر نجس، یعنی ام المومنین عایشه، دختر حضرت ابوبکر به اسلام خیانت کرده و حقانیت با علی است؟
تا این کلام از دهانش خارج شد، من هم فریاد زدم:
دهان نجست رو ببند ... به همسر پیامبر تهمت خیانت میزنی؟ ...
تمام کلمات من از کتب علمای بزرگ اهل سنت بود ... کافر نجس هم تویی که به همسر پیامبر تهمت میزنی ... .
با گفتن این جملات من، مبلغ وهابی به لکنت افتاد و داد زد:
من کی به ام المومنین تهمت خیانت زدم؟ ... ."
.
جمله اش هنوز تمام نشده بود؛ دوباره فریاد زدم:
همین الان جلوی این همه انسان گفتی همسر پیامبر یه خائنه ... .
بعد هم رو به جمع کردم و گفتم:
مگر شما نشنیدید که گفت ام المومنین بعد از پیامبر بر علی، خلیفه زمان شورش کرده و مگر نه اینکه حسین بن علی رو به جرم شورش بر خلیفه کشتند ...
پس یا شورش بر خلیفه خیانت محسوب میشه که در این صورت، تو ، به ام المومنین تهمت خیانت زدی یا حق با علی و خاندان علی است ...
پ.ن: به علت طولانی بودن مناظره و این بحث، تنها بخش پایانیش رو نوشتم
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313