eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
15.4هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
6 فایل
"‌کُلّٰناٰ‌بِفِداٰک‌یاٰ‌اَبامُحَمّدیاحَسَن‌مُجتَبی(عَ)💚🌿 آقا ... در شلوغی‌های دنیـا مـن بـه دنبـال تــوام در شلوغی‌های محشـر تـو بیـا دنبـال مـن آبادی‌ بقیع‌ نزدیک است✨ .. سخنی بود درخدمتیم @ghribemadine118 تبادلات کانال 👇 @yazahra_67
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ 📕 عباسی:چه باید کرد؛شایستگی علی بن ابی طالب برای خلافت اندک بود. علوی:اولا،مفهوم ومعنای سخن شمااین می شود که خداوند ،علی را انچنان که باید نمی شناخت.لذا،کمبود شایستگی او را نمی دانست،وبااین حال ان حضرت را برای خلافت تعیین فرمود.که این کفرمحض است. وثانیا،شایستگی واقعی برای خلافت وامامت فقط بطور کامل و وافر در وجود مقدس علی بن ابیطالب ع دیده می شد،چندانکه این شایستگی درغیر ان حضرت دیده نمی شد و وجود نداشت. عباسی:موارد شایستگی ان حضرت چیست؟ علوی:موارد شایستگی وحق تقدم ان حضرت بسیار است؛اولین ان تعیین خدا ورسول (ص). دوم ان که،ان حضرت،اعلم صحابه ی پیغمبر بود.چنان که رسول خدا می فرمود:أقضاکم علی؛یعنی،"علی درعلم قضاوت از همه ی شما صحابه وامت من برتر است". وعمربن الخطاب نیز می گفت:آقضانا علی.یعنی;"داناترین مادرقضاوت علی است". ونیزرسول خدامی فرمود:انا مدینه العلم وعلی بابها فمن اراد المدینه فلیات من بابها,یعنی;"من شهرعلم هستم وعلی دروازه ی ان است،وهرکه علم بخواهدباید از در ان وارد شود".خودعلی ع نیز می فرمود:علمنی رسول الله الف باب من العلم یفتح لی من کل باب الف باب؛یعنی;"پیغمبر هزارباب علم رابه من تعلیم داد که ازهر باب ان هزارباب علمی به روی من گشوده شد". واز هرجهت واضح وروشن است که عالم همیشه مقدم برجاهل است؛همچنان که خدای تعالی می فرماید:قل هل یستوی الذین یعلمون والذین لایعلمون(سوره زمر.ایه 10);یعنی,"ایا اهل علم ودانش بامردم جاهل نادان یکسانند"؟ سوم اینکه،علی ع ازعلم ودانش ونیروی فکری دیگران بی نیاز بود،لیکن دیگران بی نهایت به ان حضرت محتاج بودند.چنانکه ابوبکر گفت:اقیلونی اقیلونی فلست بخیرکم وعلی فیکم؛یعنی,"رهاکنید مرا،زیرا من بهتراز شما نیستم.وبهتر از همه علی است که درمیان شماست". عمر نیز دربیش ازهفتاد موضع درزمان حکومتش اظهار عجز کرده وگفته:لولا علی لهلک عمر،یعنی ،"اگر علی نبود،عمرهلاک می شد".ونیز عمر می گفت:لاابقانی الله لمعضله لست فیها یاابالحسن؛یعنی,"خدا مرا در مشکلی که حل کننده ی ان تو نباشی ای ابوالحسن (کنیه علی ع)زنده نگه ندارد"و می گفت:لا یفتین احدکم فی مسجد وعلی حاضر؛یعنی ،"مباد کسی حکم مساأله وموضوعی رادر مسجد بیان کند،درحالی که علی حاضر باشد". چهارم.. ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ 🔥 گفتی دستم توی دست خداست … گفتی تنها فرقم با بقیه فقط اینه که کسی نمی تونه پشت سرم نماز بخونه… گفتم اشکال نداره … خدا قبولم کنه هیچی مهم نیست … گفتی همه چیز اختیاره … انتخابه … منم مردونه سر حرف و راه موندم … . از بغلش اومدم بیرون … یه قدم رفتم عقب … اما دروغ بود حاجی … بهم گفت حرومزاده ای … تمام حرف هاش درست بود … شاید حقم بود به خاطر گناه هایی که کردم مجازات بشم … اما این حقم نبود … من مادرم رو انتخاب نکرده بودم … این انتخاب خدا بود … خدا، مادرم رو انتخاب کرد … من، خدا رو … حاجی صورتش سرخ شده بود … از شدت خشم، شریان پیشونیش بیرون زده بود … اومد چیزی بگه اما حالم خراب بود … به بدترین شکل ممکن … تمام ایمان یک ساله ام به چالش کشیده بود … قبل از اینکه دهن باز کنه رفتم … چند بار صدام کرد و دنبالم اومد … اما نایستادم … فقط می دویدم … . یک هفته تمام حالم خراب بود … جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم … موضوع دیگه آدم ها نبودن … من بودم و خدا … اون روز نماز ظهر، دوباره ساعتم زنگ زد … ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم … نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول … هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم … نمی دونستم با خودم قهرم یا خدا … همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک مثل سیلاب از چشمم پایین می اومد … بعد از ظهر شد … به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم … تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتون روژ برم … . از دور ایستاده بودم و منتظر … خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد … زنگ در رو زد … پدر حسنا اومد دم در … . شروع کردن به حرف زدن … از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست … بیشتر شبیه دعوا بود … نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه … رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم … که صدای حرف هاشون رو شنیدم … حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمی کنی؟ … اسم خودت رو می گذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟ … مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونی شون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی؟ … اصلا می تونی یه روز جای اون زندگی کنی و بعد ایمانت رو حفظ کنی؟ … و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت می کرد … و از عملش دفاع … بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد … برای ختم کلام … من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم … به خاطر خود شما اومدم … من برای شما نگرانم … فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود … خدا نگهش داشته بود … حفظش کرده بود و تا اینجا آورده بود … دلش بلرزه و از مسیر برگرده … اون لحظه ای که دستش رو از دست خدا بیرون بکشه ، شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی … واسطه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی … . پدرش با عصبانیت داد زد … یعنی من باید دخترم رو به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم؟ … . - چرا این حق شماست … حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی … اما حق نداشتی با این جوون، این طور کنی … دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش نه … . دیگه اونجا نموندم … گریه ام گرفته بود … به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی … خدا دروغ گو نیست … خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت … تو رو برد تا حرفش رو از زبان اونها بشنوی … با عجله رفتم خونه … وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم … . بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم … تا اذان مغرب، توی سجده استغفار می کردم … از خدا خجالت می کشیدم که چطور داشتم مغلوب شیطان می شدم … سرمای شدیدی خوردم … تب، سردرد، سرگیجه … با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست … اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از جام تکان بخورم … . یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد… به زحمت از جا بلند شدم … هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم … چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته … - مرد مومن، نباید یه خبر بدی بگی مریضم؟ … اگر عادت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر می شدم… اینو گفت و برام یکم سوپ آورد … یه روزی می شد چیزی نخورده بودم … نمی تونستم با اون حال، چیزی درست کنم … من که خوب شدم حاجی افتاد … چند روز مسجد، امام جماعت نداشت ولی بازم سعی می کردم نمازهام رو برم مسجد …  اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن … ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنم، نمازم رو شکستم و برگشتم سمت شون … شما نمی تونید به من اقتدا کنید … نماز اونها هم شکست … .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ فقط یک راه برای وجود داشت … … یک جنبش علیه ظلم و نابرابری … یک جنبش برای تحقق عدالت… اما یک مبارزه… آرمان، هدف، ایدئولوژی و شیوه ی مبارزه لازم داشت … با رسیدن به این جواب … حالا باید به سوال دیگه ای هم پاسخ می دادم … بهترین روش و شیوه برای این جنبش چی بود؟ … روشی که پاسخگوی قرن جدید باشه … روشی که صد در صد به پیروزی ختم بشه … برای یافتن تمام این پرسش ها شروع به مطالعه در مورد قیام ها، انقلاب ها و اصلاحات بزرگ اجتماعی و سیاسی جهان کردم … علی الخصوص حرکت هایی که به جامعه سیاه و بومی مربوط می شد … راه ها، شیوه ها و ایدئولوژی های فراوانی پیش پای من قرار گرفته بود … راه هایی که گاهی بسیار به هم نزدیک می شد و گاهی بسیار دور … بعضی از اونها تلفات انسانی زیادی داشت اما به خاطر سوء مدیریت در اوج رسیدن به پیروزی نابود شده بود … یا یک تغییر جریان ساده، اون رو از بین برده بود … . بعد از تحقیق زیاد … فهمیدم جدای از ایدئولوژی، هدف و آرمان … یک حرکت باید توسط یک ، محکم و غیرقابل تزلزل … زیرک، دانا و تیزبین مدیریت بشه … کسی که بتونه آینده نگری و وسعت دید داشته باشه … تا موانع رو شناسایی کنه و بتونه توی بحران بهترین تصمیم رو بگیره و آینده حرکت رو نجات بده … کسی که بتونه یک جریان قوی رو از صفر ایجاد کنه … قدرت نفوذ فکری و اندیشه داشته باشه … و نسبت به بزرگ ترین دستاورد، کمترین تلفات رو داشته باشه فقط در چنین شرایطی می شد مانع از اشتباهات جنبش ها و حرکت های بزرگ گذشته شد … علی الخصوص که در جامعه ما تفاوت نژاد بود … تفاوتی که در یک جامعه طبقاتی و نژادپرستانه … هرگز قابل حل نبود… فقط یک راه وجود داشت … تغییر اندیشه ی دنیای سفید برای همراهی و شرکت در این حرکت … دنیای سفید باید تساوی و برابری با ما رو قبول می کرد … . اما چطور؟ … آیا راهی برای تغییر افکار وجود داشت؟ … غرق در میان این افکار و سوالات… ناگهان یاد افتادم … قرآن و تصاویر … این تنها راه بود رفتم سراغ یک بار دیگه قرآن رو خوندم و بعد از اون دنبال جنبش های دینی در سراسر دنیا گشتم جنبش هایی که بر اساس شکل گرفته بود. حرکت های زیادی برضد تبعیض نژادی در دنیا اتفاق افتاده بود... اما پیش از هرحرکتی باید فکرها درست می شد ... و تصاویر ، تنها مصداق حقیقی اون بود... بهترین راه این بود که برابری و عدالت قرآنی در جامعه سفید حاکم بشه ... اما چطوری؟ بین تمام انقلاب های دینی ... عظیم ترین و بزرگ ترین شون بود ؛ که به تغییر کل سیستم ختم شده بود. انقلابی که عوضی های نژاد پرست سفید ... مدام در مذمتش حرف می زدن ... همین، عزمم رو جزم کرد از دو حال خارج نبود.... یا ایرانی ها موجوداتی بی نهایت شیطانی و پست تر از این نژادپرست های سرمایه دار بودن یا انسانهایی مثل ما ، که بی گناه، محکوم به نابودی و فنا شده بودن در هر دو صورت ... از یک طرف، ایدئولوژی فکری قرآن می تونست تفکر نژاد پرستانه رو بین جامعه سفید از بین ببره و از طرف دیگه، انقلاب ایران که با شعار اسلام شروع شده بود؛ می تونست الگویی برای انقلاب فکری و مبارزاتی مردم من باشه! دو تیغه یک قیچی که فقط در کنار هم موفق می شد مطالبی که توی اینترنت پیدا می شد زیاد نبود... یا در ضدیت بود... یا به هدف و برنامه من کمکی نمی کرد.... کتاب ها هم همین طور ... یک جانبه و از بیرون به نگاه می کرد و قطعا با تفکر اسلامی ... و کلامی که در قرآن خونده بودم، همسو نبود. با یک علامت سوال بزرگ مواجه شده بودم و تنها پاسخی که براش پیدا کردم این بود باید خودم به ایران می رفتم باید می رفتم و از نزدیک روی تفکرات و مبانی اسلام و ریشه های انقلاب ایران و مسیری که طی کرده بود؛ مطالعه می کردم هرچند، مردم ایران هم از نظر من انسان های بودن ... اما یه انسان عاقل، حتی از دشمنش نکات مثبت رو یاد می گیره و در راه رسیدن به موفقیت ازش استفاده می کنه این یه قانونه... داشته مثبت اون، کنار داشته های من ... یعنی سرعت رشد و پیروزی دو برابر من تحقیقات من درباره ایران و شیوه ای که بتونم اقامت موقت بگیرم شروع شد توی تحقیقاتم متوجه شدم ایران از کشورهای مختلف جهان، می پذیره افرادی که می تونن به ایران بیان ... و آزادانه در مورد اسلام درس بخونن و تحقیق کنن و چه چیز از این بهتر هر چه جلوتر می اومدم ؛ شانس های زندگیم بزرگ تر و بهتر از قبل می شد علی الخصوص که رهبر جنبش و انقلاب ایران یک روحانی و از قم بود منم برای پذیرش در ایران، در خواست دادم ... مقصد،قم.. .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد ... بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود ... سخت بود؛ اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود ... . چند هفته بعد ، از بیمارستان مرخص شدم ... هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم ... . منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم ... یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس ... بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن ... لنگ می زدم ... چند قدم که می رفتم می ایستادم ... نفس تازه می کردم و راه می افتادم ... . کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم ... بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود ... مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم ... حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد ... گفت: حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت ... منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم ... در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم ... استاد هر بار چشمش به من می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت ... حاجی که برگشت با عصبانیت گفت: مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس؟ ... منم با خنده گفتم: من که اطاعت کردم. شما گفتی سر کلاس نه، نگفتی بیرون کلاسم نه ... . از حرف من، همه خنده شون گرفت ... حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می کرد ... از فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می دادن ... هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم سر کلاس ... دلم برای کتابخونه و بوی کتاب هاش تنگ شده بود ... بعد از دو سال برگشتم کشورم ... خدا چشم ها و گوش های همه رو بسته بود ... نمی دونم چطور؟ ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نبودم ... . پدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و چند نفر از علمای وهابی رو هم دعوت کردن ... . نور چشمی شده بودم ... دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می گرفتند ... من رو قهرمان، الگو و رهبر فکری آینده جوانان کشورم می دونستند ... نوجوانی که در 16 سالگی از همه چیز بریده بود و کشورش رو در راه خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، موقتا برگشته بود ... . برای همین قرار شد برای اولین بار و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم ... وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند ... همه با تحسین و شوق به من نگاه می کردند و یک صدا الله اکبر می گفتند ... سالن پر بود از جوانان و نوجوانان 15 سال به بالا ... مبلغ وهابی حدود 40 ساله ای قبل از من به منبر رفت ... چنان سخن می گفت که تمام جمع مسخ شده بودند ... و چون علم دین نداشتند هیچ کس متوجه تناقض ها و حرف های غلطی که به نام دین می زد؛ نمی شد ... خون خونم رو می خورد ... کار به جایی رسید که روی منبر، شروع به اهانت به حضرت علی و اهل بیت پیامبر کرد ... دیگه طاقت نداشتم و نتوانستم آرامشم رو حفظ کنم ... . .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313