eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
10.6هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
4 فایل
بالطفِ حـسن بوده حسینـی شده عالم این را به همه گفته و مبهـم نگذارید #روزی‌آبـاد‌مـیشود‌بقیـع🕊 .. سخنی بود درخدمتیم تبادلات کانال 👇 @yazahra_67 ............. @ghribemadine118
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ 📕 سوم اینکه،طلحه وزبیر درقتل عثمان بسیار کوشیدند،که اخرالامر این کوشش ها منجر به قتل اوشد.ایا ممکن است که عثمان وطلحه وزبیر،که سبب قتل یکدیگر شده اند،هرسه دربهشت باشند؟درحالی که رسول خدا(ص)درحدیثی فرمود:القاتل والمقتول کلاهما فی النار؛یعنی;"کشنده وکشته شده هردو دراتشند". ملکشاه باتعجب پرسید:اقایان علما،انچه اقای علوی بیان کرد صحیح است؟ راوی:وزیر وعلوی وعباسی وعلمای دیگر سکوت کردند.راستی چه می توانستند گفت؟ایا حق را بگویند؟ایا شیطان به انهااجازه می دهد که به حق اعتراف کنند؟ایانفس اماره ی انها راضی می شود که درمقابل حق وحقیقت سرتسلیم فرود اورند؟گمان می کنی که اعتراف به حق امری سهل وساده است؟پس بدان که جدا سخت ومشکل است.زیرا،عصبیت که از جاهلیت سرچشمه می گیردباید لگد مال وسرکوب گردد وباهوای نفس مخالفت شود.ولی چه می شودکرد که پیروان هوای نفس طرفدار امور باطل هستند،مگر مومنان حقیقی(که به تمام معنی توجه به حق دارند).ولیکن،باکمال تاسف،عده ی ایشان کم است. راوی:مجددا سکوت مجلس را فراگرفت ولحظاتی درسکوت وتامل گذشت.دراین هنگام سیدعلوی سکوت جلسه راشکست وگفت: علوی:ملکشاه بداند که اقای وزیرواقای عباسی وعلمای دیگری که درمجلس حضور دارند،به خوبی،راستگویی ودرستی گفتار مرا می دانند وحقیقت و واقعیت ان چه را بیان کردم درک کرده اند.اگر این اقایان حاضر درجلسه،منکر حقانیت گفتار من باشند،درشهر بغداد علما ودانشمندانی هستند(ازشیعه واهل سنت)که به درستی وراستی گفتار من شهادت می دهند وصحت وحقیقت بیانات مراتصدیق می کنند.درکتابخانه ی همین مدرسه کتاب ها ومصادر معتبری موجود است که از هر جهت به صحت وحقیقت اظهارات من تصریح دارد.پس اگراقایان حاضردرجلسه به صدق کلام من اعتراف کردند وانچه راگفتم قبول دارند،به حق وحقانیت رسیده ایم؛ودرصورتی که سخنان مرانپذیرفته باشند،همین الان کتاب های معتبرشمااهل سنت را از کتابخانه ی مدرسه می اورم تاشک وتردید وتحیر رفع بشود وحق از پشت پرده ی کتمان بیرون اید(وگرد وغبار جهل وباطل از چهره ی دین ومذهب وعقاید زدوده شود). ملکشاه وزیر رامخاطب قرار داد وگفت:ایااین اقای علوی صحیح می گوید؟کتاب ها ومصادر معتبر مابه صحت گفتار وبیانات ایشان تصریح دارد؟ وزیر:بله؛کاملا. ملکشاه:اگرسخنان اوصحت دارد،چرا ساکت ماندی؟ وزیر:زیرا خوش نداشتم که بدگویی کرده و طعن واهانتی درحق اصحاب رسول خدا روا داشته باشم. علوی:عجیب است،جداعجیب است!اقای وزیر،شماخوش ندارید ،ولی،خداورسولش خوش دارند ودوست میدارند که حق بیان شود،زیرا،همانطور که خدای تعالی بعضی از اصحاب را به داشتن نفاق معرفی فرموده وبه رسولش دستور داده که باانها جهاد کند،چنانکه جهاد باکفار امرشده است؛همچنین،رسول خدا بعضی از اصحاب خود را که منافق بودندلعن می فرمود. وزیر:اقای علوی،مگر بیان اقایان علما رانشنیده ایدکه گفته اند:همه ی اصحاب پیغمبر عادل بودند؟ علوی:... ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ 🔥 بهش آرام بخش دادم … تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم … نشسته بودم و نگاهش می کردم … زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد … هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود … فردا صبح، با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم … جز چند تا خراش جزئی سالم بود … راه افتادیم … توی مسیر خیلی ساکت بود … بالاخره سکوت رو شکست .. - چرا این کار رو کردی؟ … زیر چشمی نگاهش کردم … به خاطر تو نبود … من به پدرت بدهکار بودم … لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه … - تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه … زدم بغل … بعد از چند لحظه … - من 13 سالم بود که خیابون خواب شدم … بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم … درس می خوندم، کار می کردم … از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم … می خواستم از توی اون وضعیت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم … هیچ وقت دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم … دیدن حنیف و پدر تو، تنها شانس کل زندگی من بود … . رسوندمش در خونه … با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون … مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده … . وقتی احد داشت پیاده می شد … رو کرد به من … پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره … زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست … . اینو گفت و از ماشین پیاده شد … برگشتم خونه … تمام مدت، جمله احد توی ذهنم می چرخید … یه لحظه به خودم اومدم … استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه … یعنی … . تمام اتفاقات زندگیم … آیات قرآن … بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن … دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن … از اول، این بار با دقت … . شب شده بود … بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم … بدون آب، بدون غذا … بستمش … ولو شدم روی تخت و قرآن رو گذاشتم روی سینه ام … ما دست شما رو می گیریم … شما رو تنها نمی گذاریم … هدایت رو به سوی شما می فرستیم … اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست… آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید … تازه می تونستم خدا رو توی زندگیم ببینم … اشک قطره قطره از چشم هام پایین می اومد … من داشتم خدا رو می دیدم … نعمت ها … و هدایتش رو … برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس می کردم … نزدیک صبح رفتم جلوی در … منتظر شدم … بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه … مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل … بعد از کلی دل دل کردن … رفتم زنگ در رو زدم … حاج آقا اومد دم در … نگاهش سنگین بود … . - احد حالش چطوره؟ … - کل دیروز توی اتاقش بود … غذا هم نخورد … امروز، صبح زود، رفت مدرسه … از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد… موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام … . - متاسفم … مکث کرد … حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست… سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم … - استنلی … شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه … چرخیدم سمتش … هیچی، فقط اومده بودم بگم … من، گاو نیستم … یعنی … دیگه گاو نیستم حال احد کم کم خوب شد … برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد، بچه ها ریختن دورش … پسر حاجی بود … . من سمت شون نمی رفتم … تا اینکه خود احد اومد سراغم … . - میگن عشق و نفرت، دو روی یه سکه است … فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره … خندید و گفت … حاضرم پدرم رو باهات شریک بشم … . خنده ام گرفت … ما دو تا، رفیق و برادر هم شدیم … اونقدر که پاتوق احد، خونه من شده بود … و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود، مدت ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند … البته بهتره بگم من جرات نمی کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم … و چه بلایی سرش آورده بودم … سال 2011، مراسم تشرف من به اسلام انجام شد … اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون رو عوض می کردن و یه اسم اسلامی انتخاب می کردن … اما من این کار رو نکردم … من، توی زندگی قبلی آدم درستی نبودم … هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی خواست کسی من رو با نام بزرگ ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه … من لیاقتش رو نداشتم… . اون روز، من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم … و اون با چشم های پر از اشک گوش می داد … بلند شد و پیشونی من رو بوسید … - استنلی … تو آدم بزرگی هستی … که از اون زندگی، تا اینجا اومدی … خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی گذاره و دست هدایتش رو سمت اونها می گیره … اما اونها بی توجه به لطف خدا، بهش پشت می کنن … خدا عهد کرده، گناه افرادی که از صمیم قلب ایمان میارن و به سوی اون برمی گردن رو می بخشه و گذشته شون رو پاک می کنه … هرگز فراموش نکن … دست تو، توی دست خداست ... چند هفته، حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید ... .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313