eitaa logo
موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار
981 دنبال‌کننده
520 عکس
308 ویدیو
96 فایل
مجمع فرهنگی سردار مدافع حرم شهید حاج رسول استوار محمودآبادی @ostovar313 www.hajrasoul.ir آی دی جهت ارتباط @hajrasoul313 لینک آپارت https://www.aparat.com/shahidOstovar
مشاهده در ایتا
دانلود
نشانه روستای (( بابا سلمان)) برای من حال و هوای دیگری داشت . روزی بود که چند ماه انتظارش را کشیده بودم. شور و شوق عجیبی داشتم و وقتی وارد خانه شدم ، دیدم همه چیز جمعند . بچه به دنیا آمده بود. پدرم با دیدن من نوزاد را جلو آورد و گفت :((تبریک می گوییم . خداوند این پسر را به تو عطا کرده )). با خوشحالی نوزاد را در آغوش کشیدم و خوب شما سراپایش را برانداز کردم . چشمم به گوش راستش افتاد. قسمت کوچکی از لاله ی گوش راستش بریدگی داشت. با تعجب به پدرم گفتم :((این بچه یک نشانه دارد.))پرسید ((کی ؟ ببینم .))گوش نوزاد را نشان دادم. با دقت نگاه کرد. گفتم:((یعنی چی؟ این چه نشانه ای است؟ یعنی خوبه؟)) پدرم سر تکان داد و گفت:((آره خوبه. معنایش آن است که این بچه در آینده در این دنیا کاری می کند که اسمش برسر زبانها می افتاد . شاید پهلوان بشود و شجاعت از خود نشان دهد. نمی دانم، یک چنین چیز هایی. ولی هرچه هست، نام خوبی از خود بر جای می گذارد.)) آن روز نمی دانستم که نام پسرم ((يدالله )) چگونه و چرا ماندگار خواهد شد. راوی :پدر سردار شهید حاج یدالله کلهر به موکب شهید حاج رسول استوار بپیوندید @ostovar313 http://hajrasoul.ir/2024/04/09/nehsaneh
در میان آتش (خاطره ای از سردار شهید حاج یدالله کلهر) یک انبار مهمات در منطقه آتش گرفت؛مهمات ها داشت از بین می‌رفت و انفجار حاصله، مانع نزدیک شدن به انبار می شد. در این موقعیت خطرناک ؛ حاج علی فضلی ، حاج یدالله و چند نفر دیگر، بدون ترس داخل انبار می رفتند و مهمات های سالم را خارج می کردند. یکی از ارتشی ها به حاج یدالله گفت: شما دیوانه شدید؟ این چه کار خطرناکی است که می کنید حاجی گفت : شما کاری با ما نداشته باشید؛ اگر خطری هست متوجه ماست نه شما بچه ها خودشان را میان دود و آتش می انداختند و جعبه ها را خارج می کردند. به حاج یدالله گفتم: چرا این کار را می کنی؟ارزشش را ندارد که جان خودت را به خطر بیندازی. حاجی گفت: تو که نمی دانی این مهمات را به چه زحمتی تهیه کرده ام؛ گریه ام درآمده تا اینها را از عوامل بنی صدر بگیرم؛ آن وقت تو می گویی بگذارم به همین راحتی از بین برود؟ راوی: ابوذر خدابین 🌸بارنشر مطالب شهدا حسنه است🌸 عضو کانال موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار شوید 🔻 @ostovar313
🌸دو برادر🌸 هوش، ذکاوت و حافظه حاج یدالله عجیب بود. شاید همین نکات مثبت بود که او را به عنوان یک فرمانده لایق معرفی می کرد. بعد از عملیات طریق القدس ، در کنار رود کرخه و دز بودیم.در آن زمان تعدادی نیرو از اهواز برای ما فرستاده بودند. حاجی اسامی آنها را یاد داشت کرد تا سازماندهی کنیم. فهرست اسامی را داد تا بخوانم و او سازماندهی کند. یکی یکی اسمها را می خواندم و او جای هر نفر را مشخص می کرد. گروهانها مشخص و به منطقه اعزام شدند. بعد که وارد منطقه شدم، دیدم او تک تک بچه ها را به اسم و نام فامیلش صدا می کند. تعجب کرده بودم که چطور او با یک بار نوشتن و خواندن اسامی، تمام بچه ها را می شناسد. عصر با هم ایستاده بودیم. دو تا از نیروها که با هم برادر بودند، در حالی که پشتشان به ما بود، داشتند به طرف مغرب می رفتند. به حاج یدالله گفتم : حاجی آن دو نفر را که دارند می روند، می بینی؟ گفت: آره ، چطور مگر؟ گفتم : می خواستم ببینم می دانی چه کسانی هستند؟ اسم هر دوی آنها را گفت. بعد هم برای اینکه مطمئن شوم، به اسم صدایشان زد. وقتی آنها به طرف صدا برگشتند، در کمال تعجب دیدم که درست گفته است. جای تعجب داشت که چطور این همه نیرو را به اسم و فامیل می شناخت. شاید علاقه زیادی که به بسیجی ها داشت موجب چنین شناختی می شد. راوی:حمید عبدالوهاب ✅به کانال موکب فرهنگی شهید حاج رسول بپیوندید 🔻 @ostovar313
صمیمی حاج یدالله با بچه ها متواضعانه برخورد می کرد. صمیمانه مانند بقیه با بچه‌ها، بازی می کرد‌. در پادگان ابوذر، با بچه‌ها والیبال بازی می کردیم. قرار بود هر که در حین بازی خراب کرد بیرون زمین برود و پشت خط بایستد. حاجی یک ضربه اشتباه زد. تا برگشتم با ناراحتی بگویم برو پشت خط، دیدم خودش رفته پشت خط ایستاده! گفت: ناراحت نباش! من رفتم پشت خط. یک نفر را بفرست جای من بایستد. رفتار او در این زمینه برای همه درس بود. با این که جانشین فرمانده تیپ بود، با بچه‌ها راحت ورزش و بازی می کرد. در بازی هم مانند بقیه عمل می کرد. راوی: یعقوب وهابی. 🌸با نشر این مطلب در نشر معارف شهدا سهیم شوید به کانال موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار بپیوندید🔻 @ostovar313
آن عراقی در ادامه عملیات فتح المبین در چنانه، حدود هفتصد هشتصد نفر از عراقی‌ها را اسیر کرده بودیم و می خواستیم آنها را به عقب منتقل کنیم. حاج کلهر هم آنجا حضور داشت و مشغول سر و سامان دادن به نیروها بود. ابتدا دستور دادتا عراقی‌ها را توی صف مرتب کنیم. بعد چند نفر از نیروها را برای محافظت از اسرا گذاشت و گفت: یک تعداد سمت راست ستون‌ حرکت کنید و مراقب باشید تا کسی خطا نکند. خود او هم در کنار ستون حرکت می کرد. در میان عراقی‌ها، یکی بود که جثه بزرگی داشت و قوی بود. او در حین حرکت سعی می کرد تا ستون را منحرف و خودش را به حاجی نزدیک کند. کم کم صف منحرف شد و آن عراقی به حاجی رسید. در یک لحظه، پرید روی او تا بلکه با به خطر انداختن حاجی بتواند دیگران را تهدید کند و راه را برای فرار عراقی‌ها هموار کند. حاجی فورا آن عراقی‌ را از پشت سر بلند کرد و در مقابل خود به زمین کوبید. در آن لحظه، لرزه بر اندام اسرا افتاد. دیگر هیچ کدام جرات نمی کردند دست از پا خطا کنند و تا مقصد ، آرام و بی سر و صدا پیش رفتند و فهمیدند که آنجا جای این کارها نیست. راوی میثم محمودی 🌸به موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار بپیوندید🔻 @ostovar313
نگاه ما حاج کلهر در عملیات موجب تقویت روحیه رزمندگان می شد چون از چیزی نمی ترسید‌. در عملیات والفجر کنارش ایستاده بودم. آتش دشمن آن قدر سنگین بود که می خواستیم زمین دهان باز کند و ما را ببلعد ولی او عین خیالش نبود. راحت فرماندهی و نیروها را هدايت می کرد. وقتی سوت خمپاره را می شنیدیم یا می دیدیم گلوله های رسام به طرفش می آیند منتظر بودیم خیز برود ولی او فقط لبخند می زد و به کار مشغول بود. زمانی که با حاجی بودم جرات نداشتم که با شنیدن سوت خمپاره خیز بروم. چنان نگاه می کرد که از خجالت آب می شدم. آن شب هم تا صبح با هم بودیم و بعد که درگیری سبک تر شد، از هم جدا شدیم. وقتی برگشتم حاجی مرا دید و با همان لبخند همیشگی گفت: دیدی اهل بیت همه زنده اند. به طور غیرمستقیم می گفت: تا خدا نخواهد ، هیچ اتفاقی نمی افتد ولازم نیست بترسم. وقتی توی خط حضور داشت ، همه روحیه می گرفتند. وقتی می دیدند زیر آتش سنگین دشمن راحت کارش را می کند، آنها هم راحت تر و شجاعانه تر زیر آتش حرکت می کردند. کافی بود حاجی هم مثل بقیه با شنیدن سوت خمپاره و دیدن گلوله ها خیز برود، آنگاه بچه ها جرات نمی کردند حتی سر از سنگر بیرون بیاورند. راوی: حسین احمدیان 🇮🇷کانال موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار 🔻 @ostovar313
مناجات زمان عملیات والفجر مقدماتی نزدیک صبح برای نماز بلند شدم. در اردوگاه رسم بر این بود که یک ساعت قبل از نماز صبح از بلندگو قرآن و مناجات پخش می شد تا کسانی که می خواهند نماز شب بخوانند، بیدار شوند‌. از چادر بیرون آمدم تا بروم وضو بگیرم. داشتم می رفتم که صدای ضعیف گریه ای به گوشم رسید. دقت کردم . صدا از سوی چادر حاج یدالله بود. جلو رفتم و از روی در چادر نگاه انداختم . دیدم با حالتی محزون توی چادر نشسته و گریه می کند. حالت عجیبی بود. برای لحظه ای سرجایم میخکوب شدم. از ترس اینکه متوجه ام بشود، نتوانستم بمانم. فردا صبح، وقتی حاج یدالله را دیدم، یاد شب گذشته افتادم. گفتم : حاج آقا ! التماس دعا. این شبها دست ما را هم بگیرید و دعا بفرمایید. او بدون اینکه به روی خود بیاورد، با شوخی گفت: بعدا بیا یک کتاب دعا به تو بدهم ‌. تا دیگر برای دعا کردن، التماس نکنی! و خندید و رفت. راوی: حمید رضا پارسا. 🌸با نشر این مطلب در نشر معارف شهدا سهیم شوید به کانال موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار بپیوندید🔻 @ostovar313
حرف اول وجود حاج یدالله برای بچه ها تکیه گاه بود؛ حتی در پشت جبهه و در ورزش و بازی. تیم والیبال دسته یک قوی کرج را برای مسابقه به عملیات سپاه دعوت کرده بودیم. چند نفر از بازیکنان مطرح والیبال در آن تیم بودند‌. مسابقه شروع شد. آنها متوجه شده بودند که ما تیم ضعیفی هستیم؛ سعی کردند با ما مدارا کنند. ست اول را ۱۵_۳ باختیم. روحیه بچه ها خیلی به هم ریخت. همه می گفتند ای کاش آنها را دعوت نکرده بودیم. هر چه باشد بچه های سپاهی و حزب اللهی،نباید از خود ضعف نشان بدهند، باعث آبروریزی می شود و ... در ست دوم هم باختیم. می خواستیم ست سوم را شروع کنیم که دیدیم حاج یدالله ار دور می آید‌‌. بچه ها جان دوباره گرفتند. وقتی نتیجه بازی را شنید، گفت من هم بازی می کنم. همه با خوشحالی قبول کردند و او وارد بازی شد. من پاس می دادم او آبشار می زد‌. می گفت : حواست باشد، پاسهایی که می دهی، نیم متر بالای تور باشد‌. در همان لحظات اول، روحیه بچه ها تغییر کرد. وقتی حاجی به هوا می پرید تا آبشار بزند، می دیدم که کمربندش تا لبه بالای تور می رسد‌.تیم مقابل چهار نفری برای دفاع به هوا می پریدند و نمی توانستند توپهایی را که می زند، بگیرند. سه ست دیگر را ما برنده شدیم. وقتی مسابقه تمام شد، دور هم جمع شدیم و صحبت کردیم. گفتم: چه خوب شما رسیدی والا بازی را باخته بودیم. چطور این قدر خوب و محکم بازی می کنی؟ گفت: همین قدر می دانم که بچه‌های حزب اللهی و انقلاب، دست روی هر کاری بگذارند، باید حرف اول را بزنند. راوی: ابوذر خدابین. به کانال موکب شهید حاج رسول استوار بپیوندید🔻 @ostovar313
روز پانزدهم سال ۱۳۶۳ حاج یدالله به مرخصی آمده بود‌. اوایل ماه بود و رفته بودم حقوق بگیرم. وقتی حقوقم را گرفتم و خم شدم تا امضا کنم ، یکی آهسته زد توی سرم. برگشتم و گفتم: مگر آزار... که یکمرتبه او را دیدم. گفت: خب، بگو آزار داری! همدیگر را در آغوش گرفتیم‌‌. گفت: این چه وضعی است؟ پرسیدم: مگر چی شده! گفت: این چه حقوقی است که تو می گیری؟ گفتم: شما امر کن یک کیسه پول به ما بدهند! خندید و گفت: این حقوق مجردهاست. مرا برد به دفتر عملیات سپاه کرج و شروع به صحبت کرد. گفت: ببین! من پانزده روز مرخصی دارم و امروز روز اول است. اگر تا روز پانزدهم که می خواهم برگردم، شیرینی ازدواجت را ندهی، هر چه دیدی از چشم خودت دیدی! قضیه را به شوخی گرفتم. همان روز بعد از ظهر، صدایم زد. گفت: بیا ببین حسن چه کارت دارد. فهمیدم کار خودش را کرده و حرفهایش هم شوخی نبوده است. حاج یدالله کاری کرد که روز پانزدهم شیرینی را جلویش گذاشتم و گفتم: حاجی تو مرا گرفتار کردی، حالا بفرما دهانت را شیرین کن. راوی: حمید پارسا. @ostovar313