eitaa logo
موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار
1.1هزار دنبال‌کننده
830 عکس
605 ویدیو
121 فایل
مجمع فرهنگی سردار مدافع حرم شهید حاج رسول استوار محمودآبادی @ostovar313 www.hajrasoul.ir آی دی جهت ارتباط @hajrasoul313 لینک آپارت https://www.aparat.com/shahidOstovar
مشاهده در ایتا
دانلود
بازی کودکانه جثه و هیکل من از یدالله درشت تر بود. او لاغر بود و قد بلند. با این حال جلو می آمد و می گفت : هیکل مرا می پسندی؟ ببین عجب هیکلی دارم! با این کار می خواست مرا عصبانی کند. آن روزها کارگری جوان داشتیم که قوی و پرزور بود. یک روز یدالله به من گفت : تو که ادعا می کنی قوی هستی ،حاضری با کارگرمان کشتی بگیری؟ گفتم : بله که کشتی می گیرم. مشغول کشتی گرفتن شدیم. مدتی نگذشته بود که توانستم بر آن کارگر غلبه کنم‌ . در آستانه زمین زدن او بودم که نگاهم به یداله افتاد تعجب کردم. دیدم با این که من دارم کشتی را می برم ، ولی او خوشحال است. با خودم گفتم:حتما باز هم نقشه ای کشیده است وگرنه او باید از مغلوب شدن من خوشحال شود ، نه از موفقیت من. شک کردم و ناگهان متوجه قضیه شدم. او می دانست اگر کارگر را در کشتی زمین بزنم او قهر می کند و می رود من مجبور خواهم بود همه کارها را به تنهایی انجام دهم. به همین دلیل این نقشه را کشیده بود. کشتی را رها کردم و آن کارگر را زمین نزدم. یدالله هم که متوجه شد قضیه را فهمیدم همچنان می خندید و بالا و پایین می پرید. راوی: محمد رضا کلهر البرز شادی روح پاک شهدا و تعجیل فرج صلوات لطفا با نشر این مطلب شما هم در نشر معارف شهدا سهیم شوید موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار 🔻 🇮🇷@ostovar313 http://hajrasoul.ir/2024/04/10/bazi_kodakaneh
رفیق راه سال ۱۳۵۲، من و یدالله جوشکاری می کردیم. آن روزها من، او و دو نفر دیگر برای استخدام به یک شرکت که اتاق ماشین می ساخت، مراجعه کردیم. از ما امتحان عملی گرفتند. چون در جوشکاری وارد نبودم، رد شدم ولی یدالله قبول شد. قرار شد فردای آن روز برای استخدام به شرکت برود. چون در امتحان قبول نشده بودم و نمی توانستم به شرکت بروم، یدالله هم نرفت. هر چه اصرار کردم قبول نکرد. با این که هر دو به دنبال کار بودیم و آن شرکت هم فرصت خوبی برایمان بود، با این حال او از این موقعیت صرف نظر کرد، فقط به خاطر اینکه رفیق نیمه راه نباشد. راوی: اسماعیل بخشی البرز شهید زین الدین: اگر کسی شب جمعه شهدا را یاد کند ، شهدا هم او را پیش امام حسین(علیه السلام) یاد می کنند شادی روح پاک شهدا و تعجیل فرج صلوات با نشر این مطلب شما هم شهدا را یاد کنید موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار 🔻 🇮🇷@ostovar313 http://hajrasoul.ir/2024/04/11/rafigh_rah
چهره محبوب پادگان (خاطره ای از سردار شهید حاج یدالله کلهر) سال ۵۳ به سربازی رفتیم. همان روزهای اول ، یک شب در آسایشگاه خوابیده بودیم ، گروهبان ما آمد و فریاد زد : با شماره سه پوتینهایتان را دست بگیرید و بروید داخل حیاط. خیلی خسته بودیم . از صبح تا شب رژه رفته بودیم و حالا موقع استراحت هم او آمده بود و ما را اذیت کند. رفتیم حیاط،و فریاد زد : با شماره سه همگی بروید داخل آسایشگاه. برگشتیم داخل. دوباره آمد و فریاد زد بروید حیاط. بچه ها عصبانی شده بودند ولی کسی جرات نمی کرد. در همین موقع، یدالله یک گوجه فرنگی برداشت و به پیشانی گروهبان زد وهمزمان با آن فریاد زد : پدر ما را درآوردی! درگیری شروع شد. با دیدن این منظره بچه‌ها به طرف گروهبان حمله ور شدند و او را به باد کتک گرفتند و از آسایشگاه بیرون انداختند. چند ساعت بعد، افسر نگهبان و چند نفر دیگر آمدند تا مساله را پیگیری کنند ‌حق را به ما دادند و گفتند: این دفعه شما را بخشیدیم. از آن روز به بعد کسی جرات نکرد بچه های آن آسایشگاه را بی جهت اذیت کند. از آن روز به بعد ،یدالله چهره محبوب پادگان‌ بود. راوی: شمس الله چهارلنگ برای دریافت مطالب زیبا از شهدا و مقاومت عضو کانون و موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار شوید🔻 @ostovar313 شهدا را با صلواتی یاد کنید شما هم با ارسال این مطلب در نشر معارف شهدا شریک شوید http://hajrasoul.ir/2024/04/14/shahid_kalhor
شجاعت (خاطره ای از سردار شهید حاج یدالله کلهر) در آغاز انقلاب، در شهریار، جزو اولین کسانی بود که فریاد مرگ بر شاه سرداد. در آن زمان خیلی ها می ترسیدند کوچکترین حرفی درباره انقلاب بزنند، ولی او بدون ترس فعالیت می کرد. عده ای ترسو، به پاسگاه رفته و او را معرفی کردند. گفته بودند در این محل شخصی هست به نام((یدالله کلهر)) که هر شب عده ای را دنبال خود راه می اندازد و مرگ بر شاه می گویند. قرار بود از طرف پاسگاه بیایند و او را دستگیر کنند. حتی به پدر یدالله توصیه کرده بودند که جلویش را بگیرد، ولی او گفته بود که حریفش نمی شوم و به این وسیله آنها را از سر خود وا کرده بود. بعد از این قضایا، به او گفتم : یدالله! دیگر بس است. موقعیت خطرناک شده بیا برویم. گفت: کجا برویم ، مگر می ترسی؟! آن شب از کار خود دست برنداشت. سه بار توی محل رفت و آمد کرد و شعار داد. وقتی به در خانه ای که از او شکایت کرده بودند می رسید ، صدایش را بلند تر می کرد و بیشتر شعار می داد. گفتم یدالله! دست بردار. الان می آیند سراغمان و دستگیرمان می کنند. گفت: ببین ! ما در این راه قدم گذاشته ایم و نباید از چیزی بترسیم، تو هم اگر می ترسی، از فردا شب دیگر همراه ما نیا. راوی: سید مرتضی دهقانی 🌸شادی روح مطهرشان صلواتی هدیه کنید و با نشر این مطلب شما هم در نشر معارف شهدا سهیم شوید🌸 برای دریافت مطالب از شهدا و مقاومت عضو کانال موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار شوید 🔻 @ostovar313 http://hajrasoul.ir/2024/04/16/shahid_kalhor-2
مرد من یدالله در ایام انقلاب مدام این طرف و آن طرف می رفت و فعالیت می کرد‌. زمانی که بختیار بر سر کار آمد، سه شبانه روز به خانه نیامد و از او خبری نداشتیم. در همان روزها، دختر همسایه مان مریض شد؛ او را به بیمارستان بردند؛ در بیمارستان لیست مجروحان درگیری های انقلاب را می بینند که اسم یدالله هم در آن بوده؛ همه بیمارستان را می گردند ولی خبری از یدالله نبود. غروب برگشتند و از من پرسیدند: حاج آقا! یدالله کجاست؟ گفتم : یدالله سه روز است به خانه نیامده. دیدم چهره آنها گرفته است. شک کردم و پرسیدم : چه شده ؟ اتفاقی افتاده؟ گفتند: نه؛ هر چه پرسیدم، چيزی بروز ندادند. آنها که رفتند ، به شک افتادم و گفتم : یدالله تو درگیری بوده و حتما از بین رفته. فردا رفتم پادگان‌ دپو که شلوغ بود. عصر خسته شده بودم و گفتم بروم سری به بقیه بچه ها بزنم . آمدم تا خیابان شهریار. دیدم حجت با ماشینش به طرف من می آید؛ دایی اش حاج یوسفعلی هم سوار ماشین بود؛تا رسیدند، حاجی گفت: بیا ببین! مرد مجاهد تو به پایش تیر خورده. تا خواستم چيزی بپرسم ، حاجی گفت: چیزی نشده ،تیر توی نرمی پایش خورده؛ از یک طرف رفته و از طرف دیگر بیرون آمده، استخوانش سالم است. این را گفتند و یدالله را به بیمارستان بردند. مداوایش زیاد طول نکشید. زخم را بخیه زده و پانسمان کردند . سه روز توی خانه بستری بود؛ روز چهارم، برادرش بخیه ها را کشید و یدالله دوباره راه افتاد. راوی : پدر شهید کلهر 🌸شادی روح مطهر شهدا صلوات🌸 ✅لطفا با نشر این مطلب در معرفی شهید سهیم شوید به موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار بپیوندید🔻 @ostovar313
افسانه یدالله کلهر می گفت: شبی در مسیر منطقه جنگی، به پایگاهی رسیدم، تصمیم گرفتم شب در آنجا بمانم و صبح بروم. وقتی در میان بچه ها آمدم، یک نفر نشسته بود و از حاج کلهر صحبت می کرد.چه افسانه ها و داستان های دروغی تعریف می کرد. خوب گوش دادم ولی به روی خود نیاوردم، او را شناختم ولی او و دیگران مرا نمی شناختند. فردا موقع صبحانه،دور سفره، خودم را به او رساندم و پرسیدم : شما اهل کرجید؟ گفت : بله نام محله زندگی‌شان را گفتم. پرسید: آره چطور؟ گفتم در ابتدای محله تان یک سربالایی است؟ گفت : آره درسته! برایش عجیب بود که این همه نشانه های دقیق را از کجا می دانم. نگذاشتم که صحبت‌هایمان بیشتر ادامه پیدا کند. صبحانه خوردیم و آماده رفتن شدم. وقتی در ماشين نشستم،آن بنده خدا را صدا زدم و گفتم: چیزی را در این لحظه آخر به شما می گویم. راستش من خود کلهر هستم. این رو گفتم و سریع بدون این که فرصت حرف زدن بدهم، گاز دادم و حرکت کردم. راوی : محمد رضا کلهر برای خواندن مطالب ناب شهدا و مقاومت به کانال موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار بپیوندید🔻 @ostovar313
ازدواج (خاطره ای از شهید حاج یدالله کلهر) تا قبل از انقلاب اصرار می کردیم ازدواج کند،قبول نمی کرد. بعد از انقلاب وقتی وارد سپاه شد،خودش پیشنهاد داد با دختر حاج رضا ،یکی از آشنایان ازدواج کند. رفتیم و حاج رضا گفت : برو دنبالش و بیاور.رفتم پادگان سپاه کرج. ناگهان دیدم یدالله دارد می آید و آر.پی.جی روی شانه اش و کلاه آهنی به سرش.می خواستند سوار ماشین شوند بروند جبهه. رفتم جلو و گفتم : این چه وقت رفتن است گفتی می خواهی زن بگیری،ما رفتیم قرار عقد گذاشتیم و وقت گرفتیم. حالا می خواهی بروی؟ گفت :الان ما سی نفریم و مسئولیت هم با من است.کار ما سه ماه طول می کشد .اگر برگشتم هر کاری خواستید بکنید. اگر نه که هیچ ، دختر در خانه پدرش هست. صورتش را بوسیدم و خداحافظی کردیم. یدالله رفت و بعد از سه ماه برگشت و طبق قولی که داده بود گفتم حالا برویم؟ گفت فقط یک شرط دارم: من جشن عروسی نمی خواهم. ما فقط می خواهیم برویم مشهد. گفتم هر طور دوست دارید. رفتند مشهد و پانزده روزی مشهد بودند و بعد آمدند خانه خودشان. چند روزی بیشتر نماند. تصمیم گرفت دوباره به منطقه اعزام شود.هر چه اصرار کردم که تازه ازدواج کرده و چند وقت صبر کند ،قبول نکرد و دوباره رفت. راوی: پدر شهید کلهر. موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار 🔻 @ostovar313
در میان آتش (خاطره ای از سردار شهید حاج یدالله کلهر) یک انبار مهمات در منطقه آتش گرفت؛مهمات ها داشت از بین می‌رفت و انفجار حاصله، مانع نزدیک شدن به انبار می شد. در این موقعیت خطرناک ؛ حاج علی فضلی ، حاج یدالله و چند نفر دیگر، بدون ترس داخل انبار می رفتند و مهمات های سالم را خارج می کردند. یکی از ارتشی ها به حاج یدالله گفت: شما دیوانه شدید؟ این چه کار خطرناکی است که می کنید حاجی گفت : شما کاری با ما نداشته باشید؛ اگر خطری هست متوجه ماست نه شما بچه ها خودشان را میان دود و آتش می انداختند و جعبه ها را خارج می کردند. به حاج یدالله گفتم: چرا این کار را می کنی؟ارزشش را ندارد که جان خودت را به خطر بیندازی. حاجی گفت: تو که نمی دانی این مهمات را به چه زحمتی تهیه کرده ام؛ گریه ام درآمده تا اینها را از عوامل بنی صدر بگیرم؛ آن وقت تو می گویی بگذارم به همین راحتی از بین برود؟ راوی: ابوذر خدابین 🌸بارنشر مطالب شهدا حسنه است🌸 عضو کانال موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار شوید 🔻 @ostovar313
دستور در گیلانغرب، یک بار که برای شناسایی رفته بودیم،متوجه پارک موتوری دشمن شدیم.حاج یدالله گفت : تجهیزات دشمن را منهدم کنیم،قبول کردیم و درگیر شدیم. وسایل و تجهیزاتشان رو گلوله باران کردیم و یکی از بچه هابه تانکر گازوئیل آر.پی.جی زد و منفجرش کرد. آتش تمام منطقه را پر کرد. در حین بازگشت متوجه شدیم دشمن موقعیت را شناسایی کرده و دنبالمان است. حاجی گفت: بچه‌ها عجله کنید.من اینجا می مانم و سعی می کنم آنها را معطل کنم تا شما دور شوید. گفتیم : ما می مانیم و دفاع می کنیم. قبول نکرد.گفت: نه !باید بروید. هر چه اصرار کردیم، قبول نکرد.گفت: وقتی به شما می گویم بروید ،باید بروید. حرکت کنید ،من خودم را به شما می رسانم. هیچ وقت این طور صحبت نمی کرد که مثلا دستور می دهم؛ولی آن موقع شرایط حساس بود. با این برخورد فهمیدیم جای اصرار نیست و حرکت کردیم ولی دائم نگاهمان به پشت سر بود. او یکه و تنها ایستاده بود تا جلوی دشمن را بگیرد. مدتی صبر کرد، بعد که مطمئن شد ما دور شده ایم ، بلند شد و خود را به ما رساند. راوی:ابوذر خدابین موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار 🔻 @ostovar313
آن نامه همیشه طوری رفتار می کرد که کسی نفهمد او فرمانده است.وقتی کسی از کارش می پرسید می گفت: من یک بسیجی هستم؛ مانند همه بسیجی های دیگر. اوایل جنگ، اجناس اهدایی برای جبهه جمع کرده بودیم و می خواستیم به منطقه ببریم. تیپ المهدی تازه از آزاد سازی سایت ۴ و ۵ برگشته بود. وقتی به شهرک المهدی رسیدیم، ما را راه ندادند. گفتند باید اجازه نامه داشته باشید.گفتیم با حاج کلهر کار داریم، از دوستان او هستیم. اجازه دادند داخل شویم. وقتی وارد شهرک شدیم،دیدیم حاجی و چند نفر دیگر می آیند.ماشین ما را که دید شناخت جلو آمد و سلام و احوالپرسی کرد. گفت: به موقع رسیدید اگر دیرتر می آمدید نمی توانستیم همدیگر را ببینیم. گفتیم: چرا؟ گفت: نذرکرده بودیم بعد از این عملیات برویم مشهد ، حالا همگی داشتیم می رفتیم. گفتم: حالا این اجناس را از ما تحویل بگیرید و یک نامه هم بدهید که از جبهه بازدید کنیم. گفت: در مورد تحویل جنسها حرفی نیست، ولی در مورد نامه من چکاره ام که بخواهم به شما نامه بدهم، صبر کنید بروم برایتان نامه بگیرم. رفت و بعد از مدتی با یک نامه برگشت. نامه را نگاه کردم، دیدم دست خط خود اوست. فهمیدم نخواسته پیش همراهان من، خودش را نشان دهد. چیزی نگفتیم و خداحافظی کردیم. تا مدتی که آنجا بودیم ، هر جا که می رفتیم، به خاطر نامه حاجی ، ما را تحویل می گرفتند. راوی:ولی اله کلهر 🇮🇷 عضو موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار شوید 🔻 @ostovar313
🌸مهر فرزند🌸 حاج یدالله همیشه مراقب بود چیزی در عزم و اراده او خللی وارد نکند تا از هدفی که داشت، باز نماند. فرزندش ده روزه بود که به مرخصی آمد‌. قرار نبود بماند فقط می خواست سری به خانواده بزند و برگردد. وقتی به خانه آمد، همسرش گفت بچه را بیاورند تا او را ببیند ولی حاجی گفت: نه این کار را نکنید. نمی توانم زیاد بمانم و باید زود برگردم. اگر بچه را نشانم دهید، آن وقت مهر پدر و فرزندی مانع از برگشتنم به جبهه می شود. بگذارید او را نبینم تا راحت تر بتوانم دل بکنم.با این که به خانواده اش علاقه داشت، بدون این که فرزند تازه متولد شده را ببیند، دوباره به جبهه برگشت. راوی: فاطمه کرمانی به کانون موکب فرهنگی شهید حاج رسول استوار بپیوندید 🔻 @ostovar313
🇮🇷بابای غریب در مدتی که در جبهه بود، خیلی کم به خانه می آمد. همیشه جبهه و جنگ برایش در اولویت بود ، نه این که به خانواده اهمیتی ندهد ولی سعی می کرد تا مهر و محبت به خانواده مانع انجام وظایفش نشود. این رفت و آمد کم تا حدی بود که وقتی مجروح شد و بالاجبار مدتی را در کنار خانواده گذراند، دختر سه چهار ساله اش او را نمی شناخت وبه جای اینکه بگوید بابا به او می گفت : عمو. وقتی به خانه آمد ، یک اسباب بازی هم برای دخترش آورده بود ولی چون کودک پدرش را نمی شناخت ،به بغلش نمی رفت. حتی یک بار به مادرش گفته بود: عروسک این مرد را بدهید، برود. وقتی بقیه سعی می کردند دختر را به زور به بغل حاجی بدهند، می گفت : ولش کنید ! بگذارید راحت باشد، اذیتش نکنید. راوی: سید علی مشکان‌. ✅شهید زین الدین: هر کس شب جمعه از شهدا یاد کند ؛ شهدا نزد امام حسین علیه السلام از او یاد خواهند کرد 🤲 شادی روح شهید کلهر و تمامی شهدا صلوات و فاتحه ای هدیه کنیم🌸 به کانال شهید استوار بپیوندید🔻 @ostovar313