eitaa logo
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | نماینده‌ی پارلمان اتریش روسری پوشید. مارتا بیسمان، نماینده‌ی پارلمان : 🔸️ به دیگران آسیب نمی‌زند؛ حتی باعث کاهش آسیب می‌شود. 🔹️چطور می‌خواهید زنان را جریمه کنید در حالی‌که بین آنها فیزیکدانان، دبیران، کارگران و کارمندان وجود دارد؟ 🔸️ما از آنها مدارا و به انسانها را یاد گرفته‌ایم. 📡 ➕ به بپیوندید👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📍 ، فیلم‌ساز مشهور انگلیسی: 🔸من معتقدم که زن هم باید مثل فیلمی پرهیجان باشد، بدین معنی که ماهیت خود را کمتر نشان دهد و برای خود، مرد را به نیروی تخیل و تصور زیادتری وادارد. 🔹 باید پیوسته بر همین شیوه رفتار کنند، یعنی کمتر ماهیت خود را در معرض نمایش قرار دهند و بگذارند مرد برای کشف آن‌ها بیشتر به خود زحمت بدهد. 🔸زنان شرقی تا چند سال پیش، به دلیل و نقاب و روبندی که به کار می‌بردند خودبه‌خود جذاب بودند، همین مسئله جاذبه‌ی نیرومندی بدان‌ها می‌داد، اما به تدریج با تلاشی که زنان این کشورها برای برابری با زنان غربی از خود نشان دادند؛ حجاب و پوششی که دیروز بر زن شرقی کشیده شده بود، از میان می‌رود و همراه آن، از جاذبه جنسی او هم کاسته می‌شود. منبع: ، اسدالله محمدی‌نیا، ص۵۵ ➕ به بپیوندید👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | شخصیت و در غرب از نگاه خواننده‌ی آمریکایی 🔹مدونا لوئیس چیکونی، خواننده‌ی آمریکایی در اواخر سال ۲۰۱۶ میلادی، جایزه‌ی زن سال را از مجله بیلبورد دریافت کرد، اما مهم‌تر از این جایزه، سخنان او پس از دریافت جایزه بود که بی‌پرده به شرایط دشوار و توهین‌آمیز فعالیت زنان در آمریکا پرداخت. 🔸او ابتدا با لحنی کنایه‌آمیز، خود را «پادری» نامید و هنگامی‌که حاضران متعجب شدند، به موضوع اصلی پرداخت، یعنی تبدیل‌شدن در آمریکا به یک شیء زیبا و سرگرم‌کننده که هیچ‌کس از آنها اندیشیدن نمی‌خواهد. 📡 ➕ به بپیوندید👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📍شهید ، رهبر فقید مسلمانان سیاه‌پوست در آمریکا: 🔹اگر مراقب نباشید ها با شما کاری خواهند کرد که از مظلوم متفر باشید و به ظالم عشق بورزید. ➕ به بپیوندید👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📍برگزاری جشنواره فیلم‌های اسلامی در میلواکی 🔸هفتمین جشنواره فیلم‌های اسلامی با هدف جلب توجه غیرمسلمانان به و باورهای اسلامی در میلواکی آمریکا برگزار می‌شود. 🔹این جشنواره از ۲۰ تا ۲۳ اکتبر (۲۸ مهر تا ۱ آبان) در سالن اورینتال این شهر برگزار خواهد شد. 🔸جانان نجیب، دبیر، مؤسس این جشنواره و عضو ائتلاف زنان میلواکی در این‌باره گفت: افرادی هستند که ممکن است از آمدن به یک نهاد اسلامی احساس راحتی نکنند، اما به مکانی عمومی مانند یک سالن سینما خواهند آمد. 🔹جشنواره فیلم اسلامی میلواکی توسط ائتلاف زنان مسلمان این شهر (MMWC) سازماندهی می‌شود، سازمانی که به جامعه محلی کمک می‌کند تا درک دقیق‌تری از در منطقه میلواکی بزرگ به‌دست آورند. 🔸جشنواره امسال هشت از سراسر جهان را به نمایش می‌گذارد که انسانیت مشترک بین مردم را برجسته می‌کند. ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
✨🌸 سلااام بر همراهانِ خوبِ اون‌ ور آب 🌱 موافق هستین یه رمان واقعی، از زندگی یه تازه‌مسلمان را با هم بخونیم؟ 💢 خوشحال میشیم نظرات‌تون رو برای ما به آیدی زیر بفرستین 👇 @oun_vare_ab_admin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📍 ، مورخ و نویسنده‌ی مشهور فرانسوی: 🔹اگر بخواهيم ارزش اشخاص را به كردار و آثار نيك‏شان بسنجيم، مسلماً [ص] بزرگترين مرد تاريخ است. 🔸 بعضی از دانشمندان با ديده انصاف بدان جناب نگريسته‌ و بسياری از مورخان را نيز تعصبات دينی مانع از اعتراف به فضيلت او گشته و پرده[ای] در جلو ديدگان‏شان آويخته است. منبع:  کتاب تمدن عرب، گوستاو لوبون، ترجمه‌ی سیدهاشم حسینی ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈✨ از امشب با هم رمان می‌خوانیم... 🌱 «تمـــام زندگـــی مــــن» داستان واقعی از ماجرای زندگی یک تازه‌مسلمانِ لهستانی، نمونه‌ی بارز استقامت، انتخاب آگاهانه و صبر در برابر سختی‌های پیش رو در ۴۸ قسمت تقدیم شما عزیزان می‌گردد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اون ور آب
🌈✨ از امشب با هم رمان می‌خوانیم... 🌱 «تمـــام زندگـــی مــــن» داستان واقعی از ماجرای زندگی ی
🌼✨ مقدمه‌ی نویسنده: «این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می‌باشند … بنده هیچ‌گونه مسئولیت و تأثیری در این وقایع نداشته و نقشی جز روایتگری آنها ندارم. با تشکر و احترام"سید طاها ایمانی"»
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ حتی وقتی مشروب نمی‌خوردم بیدار شدن با سردرد و سرگیجه برایم عادی شده بود... کم‌کم حس می‌کردم درسها را هم درست متوجه نمیشم... هر دفعه یه بهانه‌ای برای این علائم پیدا می‌کردم... ولی فکرش را هم نمی‌کردم که بدترین خبر زندگیم منتظرم باشه... بالاخره رفتم دکتر... بعد از کلی آزمایش و جلسات پزشکی... توی چشمم نگاه کرد و گفت: _متأسفیم خانم کوتزینگه... شما زمان زیادی زنده نمی‌مونید... با توجه به شرایط و موقعیت این تومور... درصد موفقیت عمل خیلی پایینه و شما از عمل زنده برنمی‌گردید... همین که سرتون رو... مغزم هنگ کرده بود...  دیگه کار نمی‌کرد... دنیا مثل چرخ و فلک دور سرم می‌چرخید... _خدایا من فقط ۲۱سالمه... چطور چنین چیزی ممکنه؟... فقط چند ماه؟... فقط چند ماه دیگه زنده‌ام!! حالم خیلی خراب بود، برگشتم خونه... بدون اینکه چیزی بگم دویدم توی اتاق و در رو قفل کردم... خودم را پرت کردم روی تخت... فقط گریه می‌کردم... دلم نمی‌خواست احدی را ببینم... هیچ کسی رو... یکشنبه رفتم کلیسا... حتی فکر مرگ و تابوت هم من رو تا سر حد مرگ پیش می‌برد... هفته‌ها به خدا التماس کردم... نذر کردم... اما نذرها و التماس‌های من هیچ‌ فایده‌ای نداشت... ناامید و سرگشته، اونقدر بهم ریخته بودم که دیگه کنترل هیچ‌کدوم از رفتارها، دست خودم نبود... و پدر و مادرم آشفته و گرفته... چون علت این همه درد و ناراحتی رو نمی‌دونستن... فردا شب منتظر قسمت بعدی باشید... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ یه هفته دیگه هم به همین منوال گذشت ... به خودم گفتم... - تو یه احمقی آنیتا... مگه چقدر از عمرت باقی مونده که اون رو هم داری با ناله و گریه هدر میدی؟ ... به‌ جای اینکه دائم به مرگ فکر می‌کنی، این روزهای باقی مونده رو خوش باش ... همین کار رو هم کردم ... درس و دانشگاه رو کنار گذاشتم ... یه لیست درست کردم از تمام کارهایی که دوست داشتم انجام‌شون بدم ... و شروع کردم به انجام دادن‌شون ... دائم توی پارتی و مهمونی بودم ... بدون توجه به حرف دکترها، هر چیزی رو که ازش منع شده بودم؛ می‌خوردم ... انگار می‌خواستم از خودم و خدا انتقام بگیرم ... از دنیا و همه چیز متنفر بودم ... دیگه به هیچی ایمان نداشتم ... اون شب توی پارتی حالم خیلی بد شد ... سرگیجه و سردردم وحشتناک شده بود ... دیگه حتی نمی‌تونستم روی یه خط راست راه برم ... سر و صدا و موسیقی مثل یه همهمه‌ی گنگ و مبهم توی سرم می‌پیچید ... دیگه نفهمیدم چی شد ... چشم باز کردم دیدم توی اورژانس بیمارستانم ... سرم درد می‌کرد و هنوز گیج بودم ... دکتر اومد بالای سرم و شروع به سؤال پرسیدن کرد ... حوصله هیچ‌کس رو نداشتم ... بالاخره تموم شد و پرستار، پرده رو کنار زد ... تخت کنار من، یه زن جوان محجبه بود ... اول فکر کردم یه راهبه است، اما حامله بود... تعجب کردم... با خودم گفتم: شاید یهودیه ... اما روبند نداشت و لباس و مقنعه‌اش هم مشکی نبود ... من هرگز، قبل از این، یه مسلمان رو از نزدیک ندیده بودم ... فردا شب، منتظر قسمت سوم باشید... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | مصاحبه با 📍تِرِسا کوربین، و فعال حقوق زنان در آمریکا: 🔹 می‌تواند همانند حضرت مریم، در عین حال که محجبه است، در جامعه نیز حضور داشته و ایفای نقش کند. 🔸مطالعاتم درباره‌ی مختلف و هم‌اتاق شدن با یک تازه‌مسلمان، نگرش مرا نسبت به دین اسلام کاملاً تغییر داد. 🔹پنج‌بار در طول شبانه‌روز ارتباط گرفتن با خالق (نماز)، ، حیا، صبر و حلمِ پیامبر، مرا مجذوب و شیفته‌ی اسلام کرد. 📡 ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍 خدایی که می‌شنود مسلمانان کشور من زیاد نیستند، یعنی در واقع اونقدر کم هستند که میشه حتی اونها رو حساب نکرد... جمعیت اونها به ۳۰ هزار نفر هم نمیرسه و بیشترشون در شمال لهستان زندگی می‌کنن... همون‌طور که به بالشت‌های پشت سرش تکیه داده بود... داشت دونه‌های تسبیحش رو می‌چرخوند... که متوجه من شد... بهم نگاه کرد و یه لبخند زد... دوباره سرش چرخوند و مشغول ذکر گفتن شد... نمی‌دونم چرا این‌قدر برام جلب توجه کرده بود... - دعا می‌کنی؟ ... - نذر کرده بودم... دارم نذرم رو ادا می‌کنم... - چرا؟.... - توی آشپزخونه سر خوردم... ضربان قلبش قطع شده بود... چشم‌های پر از اشکش لرزید... لبخند شیرینی صورتش رو پر کرد... - اما گفتن حالش خوبه... - لهجه نداری... - لهستانیم ولی چند سالی هست، آلمان زندگی می‌کنم... - یهودی هستی؟... - نه... تقریبا سه ساله که مسلمان شدم... شوهرم یه مسلمان ترک، ساکن آلمانه... اومده بودیم دیدن خانواده‌ام... و این آغاز دوستی ما بود... قرار بود هر دومون شب، توی بیمارستان بمونیم... هیچ‌کدوم خواب‌مون نمی‌برد... اون از زندگیش و مسلمان شدنش برام می‌گفت... منم از بلایی که سرم اومده بود براش گفتم... از شنیدن حرف‌ها و درد دل‌های من خیلی ناراحت شد ... - من برات دعا می‌کنم... از صمیم قلب دعا می‌کنم که خوب بشی... خیلی دل مرده و دلگیر بودم... - خدای من، جواب دعاهای من رو نداد... شاید کلیسا دروغ میگه و خدا واقعا مرده باشه... چرخیدم و به پشت دراز کشیدم... و زل زدم به سقف... - خدای تو جوابت رو داد... اگر خدای تو، جواب من رو هم بده؛ بهش ایمان میارم... خیلی ناامید بودم ... فقط می‌خواستم زنده بمونم... به بهشت و جهنم اعتقاد داشتم، اما بهشت من، همین زندگی بود... بهشتی که برای نگهداشتنش حاضر بودم هر کاری بکنم... هر کاری... فردا شب منتظر قسمت چهارم باشید... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
📍وندی شلیت، نویسنده‌ی آمریکایی: 🔹 ایـن روزها از اینکه کسی بـه ما بگوید: «چه خوش اندام هستی!» خوشمان می‌آید و تشکر می‌کنیم. اما آیا براستی آزادی‌ای که ما زنان به دنبالش هستیم این است؟ ما به ارزیابی سطحی دیگران خوگرفته‌ایم و شاید جای تعجب نباشد که اعتماد به نفس پایین، عمومی‌ترین مشکل یک زن پُست مدرن است. 🔸 ما آن‌قدر عادت کرده‌ایـم فقط بـه جنبه‌ی ظاهری خود توجه کنیم کـه تقریباً از خـود حقیقی­‌مان غافل شده‌ایم، پوشیدن لباس رسمی­‌تر علامت این است که آنچه در باطن ما است، ارزش بیشتری دارد. 🔹 آنچه در باطن ما وجود دارد، بطور کلی روح نامیده می­‌شود و به ما یادآوری می­‌کند که چیزی فراتر از بدن صرف وجود دارد. 📗دختران به عفاف روی می‌آورند، وندی شلیت و نانسی دموس، ترجمه‌ی سمانه مدنی و پریسا پورعلمداری ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍عهدی که شکست چند ماه گذشت... زمان مرگم رسیده بود، اما هنوز زنده بودم... درد و سرگیجه هم از بین رفته بود... رفتم بیمارستان تا از وضعیت سرم با خبر بشم... آزمایش‌های جدید، واقعاً خیره کننده بود... دیگه توی سرم هیچ توموری نبود... من خوب شده بودم... من سالم بودم... اون‌قدر خوشحال شده بودم که همه چیز رو فراموش کردم... علی‌الخصوص قولی رو که داده بودم... برگشتم دانشگاه... و زندگی روزمره‌ام رو شروع کردم... چندین هفته گذشت تا قولم رو به یاد آوردم... با به یاد آوردن قولم، افکار مختلف هم سراغم اومد... - چه دلیلی وجود داشت که دعای اون زن مسلمان مستجاب شده باشه؟... شاید دعای من در کلیسا بود و همون زمان تومور داشت ذره ذره ناپدید می شد و من فقط عجله کرده بودم... شاید... شاید... چند روز درگیر این افکار بودم... و در نهایت... چه نیازی به عوض کردن دینم بود؟... من که به هر حال به خدا ایمان داشتم... تا اینکه اون روز از راه رسید... روی پلکان برقی، درد شدیدی توی سرم پیچید... سرم به شدت تیر کشید... از شدت درد، از خود بی‌خود شدم... سرم رو توی دست، هام گرفتم و گوله شدم... چشم‌هام سیاهی می‌رفت... تعادلم رو از دست دادم... دیگه پاهام نگهم نمی، داشت... نزدیک بود از بالای پله‌ها به پایین پرت بشم که یه نفر از پشت من رو گرفت و محکم کشید سمت خودش... و زیر بغلم رو گرفت... به بالای پله‌ها که رسیدیم افتادم روی زمین... صدای همهمه مردم توی سرم می‌پیچید ... از شدت درد نمی‌تونستم نفس بکشم ... همین‌طور که مچاله شده بودم یه لحظه به یاد قولی که داده بودم؛ افتادم... - خدایا! غلط کردم... من رو ببخش... یه فرصت دیگه بهم بده... خواهش می‌کنم... خواهش می‌کنم... خواهش می‌کنم... فردا شب منتظر قسمت پنجم باشید... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا