📍#ویل_دورانت ، تاریخنگار و نویسندهی مشهور آمریکایی:
🔸در زمانِ #شکسپیر ، زن حق نداشت که روی صحنه بیاید، حتی نقش زنان را هم پسران بازی میکردند!
📗 منبع: #تاریخ_تمدن
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_پنجم
📍پاسخ من به خدا
برای اسلام آوردن، تا شمال لهستان رفتم... من هیچچیز در مورد اسلام نمیدونستم...
قرآن و مطالب زیادی رو از اونها گرفتم و خوندم... هر چیز که دربارهی اسلام میدیدم رو مطالعه میکردم؛ هر چند مطالب به زبان ما زیاد نبود... و بیش از اون که در تأیید اسلام باشه، در مذمت اسلام بود...
دوگانگی عجیبی بود... تفکیک حق و باطل واقعاً برام سخت شد... گاهی هم شک توی دلم میافتاد...
- آنیتا... نکنه داری از حق جدا میشی ...
فقط میدونستم که من عهد کرده بودم... و خدای مسلمانها جان من رو نجات داده بود... بین تمام تحقیقاتم یاد حرفهای دوست تازه مسلمانم افتادم...
خودش بود... مسجد امام علی هامبورگ... بزرگترین مرکز اسلامی آلمان و یکی از بزرگترینهای اروپا... اگر جایی میتونستم جواب سؤالهام رو پیدا کنم؛ اونجا بود...
تعطیلات بین ترم از راه رسید و من راهی آلمان شدم... بر خلاف ذهنیت اولیهام... بسیار خونگرم، با محبت و مهمان نواز بودند... و بهم اجازه دادند از تمام منابع اونجا استفاده کنم...
هر چه بیشتر پیش میرفتم، با چیزهای جدیدتری مواجه میشدم... جواب سؤالهام رو پیدا میکردم یا از اونها میپرسیدم... دید من به اسلام، مسلمانان و ایران به شدت عوض شده بود...
کمکم حس خوشایندی در من شکل گرفت... با مفهومی به نام حکمت خدا آشنا شدم... من واقعاً نسبت به تمام اون اتفاقات و اون تومور خوشحال بودم... اونها با ظاهر دردناک و ناخوشایندشون، واسطهی خیر و رحمت برای من بودند... واسطهی اسلام آوردن من... و این پاسخ من، به لطف و رحمت خدا بود...
زمانیکه من، آلمان رو ترک میکردم ... با افتخار و شادی مسلمان شده بودم...
فردا شب منتظر قسمت بعدی باشید...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_ششم
📍راهبه شدی؟!
من به لهستان برگشتم... به کشوری که ۹۶درصد مردمش، کاتولیک و متعصب هستند... و تنها اقلیت یهودی... در اون به آرامش زندگی میکنن... اون هم به خاطر ریشهدار بودن حضور یهودیان در لهستانه... کشوری که یک زمان، دومین پایگاه بزرگ یهودیهای جهان محسوب میشد...
هیجان و استرس شدیدی داشتم... و بدترین لحظه، لحظه ورود به خونه بود...
در رو باز کردم و وارد شدم... نزدیک زمان شام بود... مادرم داشت میز رو میچید... وارد حال که شدم با دیدن من، سینی از دستش افتاد... پدرم با عجله دوید تا ببینه صدا از کجا بود... چشمش که به من افتاد، خشک شد... باورشون نمیشد... من با حجاب و مانتو وسط حال ایستاده بودم...
با لبخند و در حالیکه از شدت دلهره قلبم وسط دهنم میزد... بهشون سلام کردم...
هنوز توی شوک بودن... یه قدم رفتم سمت پدرم، بغلش کنم که داد زد... به من نزدیک نشو...
به سختی نفسش در میاومد ... شدید دلدل میزد...
- تو... دینت رو عوض کردی؟... یا راهبه شدی؟...
لبخندی صورتم رو پر کرد... سعی کردم مثل مسلمانها برخورد کنم، شاید واکنش و پذیرش براشون راحتتر بشه...
- کدوم راهبهای رنگی لباس میپوشه؟... با حجاب اینطوری... شبیه مسلمانها...
و دوباره لبخند زدم...
رنگ صورتش عوض شد... دلدل زدنها به خشم تبدیل شد...
- یعنی تو، بدون اجازه دینت رو عوض کردی؟... تو باید برای عوض کردن دینت از کلیسا اجازه میگرفتی...
و با تمام زورش سیلی محکمی به صورت من زد... یقهام رو گرفت و من رو از خونه پرت کرد بیرون...
فرداشب منتظر قسمت بعدی باشید...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📍کمپینی جهت ممنوعیت کتب درسی منافی #اخلاق، در میشیگان آمریکا
🔹به گزارش اونور آب به نقل از گاردین، جمعی از والدین کودکان #مسلمان و مسیحی در ایالت میشیگان آمریکا، خواهان حذف کتابهای حاوی مطالب غیراخلاقی از مدارس این ایالت شدند.
🔸حدود هزار نفر در جلسهای در شهر دیربورن، در ایالت میشیگان #آمریکا گرد هم آمدند تا مقامات منطقه را برای حذف کتابهایی با مضامین همجنسگرایی تحت فشار قرار دهند.
🔹کمپینهای ممنوعیت #کتاب ها در سراسر ایالات متحده گسترش یافته است.
🔸 گزارش اخیر انجمن #کتابخانه های آمریکا (ALA) حدود ۱۶۵۰ مورد اعتراض_برای کتابهایی را که از ابتدای سال جاری تا سپتامبر تهیه شدهاند_ را مستند کرده است.
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_هفتم
📍دنیای بزرگ
رفتم هتل... اما زمان زیادی نمی، تونستم اونجا بمونم... و مهمتر از همه... دیگه نمیتونستم روی کمک مالی خانوادهام حساب کنم... برای همین خیلی زود یه کار پارهوقت پیدا کردم...
پیدا کردن کار توی یه شهر ۳۰۰ هزارنفری صنعتی-دانشگاهی کار سختی نبود... یه اتاق کوچیک هم کرایه کردم... و یه روز که پدرم نبود، رفتم وسایلم رو بیارم...
مادرم با اشک بهم نگاه میکرد... رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم...
- شاید من دینم رو عوض کردم اما خدای محمد و مسیح یکیه... من هم هنوز دختر کوچیک شمام... و تا ابد هم دخترتون میمونم...
مادرم محکم بغلم کرد ...
- تو دختر نازپرورده، چطور میخوای از پس زندگیت بربیای و تنها زندگی کنی؟...
محکم مادرم رو توی بغلم فشردم...
- مادر، چقدر به خدا ایمان داری؟...
- چی میگی آنیتا؟...
- چقدر خدا رو باور داری؟... آیا قدرت خدا از شما و پدرم کمتره؟...
خودش رو از بغلم بیرون کشید... با چشم های متحیر و مبهوت بهم نگاه میکرد...
- مطمئن باش مادر... خدای محمد، خدای مسیح و خدایی که مردهها رو زنده میکرد... همون خدا از من مراقبت میکنه و من به تقدیر و خواست اون راضیم...
از اونجا که رفتم بغض خودم هم ترکید... مادرم راست میگفت... من، دختر نازپروردهای بودم که هرگز سختی نکشیده بودم... اما حالا، دنیای بزرگی مقابل من بود... دنیایی با همه خطرات و ناشناختههاش...
ادامه دارد...
✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷
پرش به قسمت اول #رمان ⇩
https://eitaa.com/Oun_Vare_Ab/7551
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
May 11
📍ولتر، فیلسوف و #نویسنده فرانسوی:
🔹من یقین دارم که اگر #قرآن و انجیل را به یک فرد غیر متدیّن ارائه دهند، او حتماً اولی را بر دومی ترجیح میدهد؛ زیرا کتابِ محمد، افکاری را تعلیم میدهد که به اندازه کافی بر مبنای عقل است.
📗 منبع:
Philosophical Dictionary, m. de Voltaire
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_هشتم
📍جوان ایرانی
روزهای اول، همه با تعجب با من برخورد میکردن... اما خیلی زود جا افتادم... از یه طرف سعی میکردم با همه طبق اخلاق اسلامی برخورد کنم تا بتهای فکری مردم نسبت به اسلام رو بشکنم... از طرف دیگه، از احترام دیگران لذت میبردم...
وقتی وارد جمعی میشدم... آقایون راه رو برام باز میکردن ... مراقب میشدن تا به من برخورد نکنن ... نگاههاشون متعجب بود، اما کسی به من کثیف نگاه نمیکرد... تبعیض جالبی بود... تبعیضی که من رو از بقیه جدا میکرد و در کانون احترام قرار میداد...
هر چند من هم برای برطرف کردن ذهنیت زشت و متعصبانه عدهای، واقعاً تلاش میکردم و راه سختی بود... راه سختی که به من... صبر کردن و تلاش برای هدف و عقیده رو یاد میداد...
یه برنامه علمی از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد... من و یه گروه دیگه از دانشجوها برای شرکت توی اون برنامه به ورشو رفتیم... برنامه چند روزه بود... برنامه بزرگی بود و خیلی از دانشجوهای دانشگاه ورشو در اجرای اون شرکت داشتند...
روز اول، بعد از اقامت... به همه ما یه کاتولوگ و یه شاخه گل میدادن... توی بخش پیشواز ایستاده بود... من رو که دید با تعجب گفت...
- شما مسلمان هستید؟...
اسمم رو توی دفتر ثبت کرد...
- آنیتا کوتزینگه... از کاتوویچ... و با لخند گفت... خیلی خوش آمدید خانم کوتزینگه...
از روی لهجهاش مشخص بود لهستانی نیست... چهرهاش به عربها یا ترکها نمیخورد... بعداً متوجه شدم ایرانیه... و این آغاز آشنایی من با متین ایرانی بود...
ادامه دارد...
✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷
پرش به قسمت اول #رمان ⇩
https://eitaa.com/Oun_Vare_Ab/7551
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
May 11
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_نهم
📍هرگز اجازه نمیدهم!
من حس خاصی نسبت به ایران داشتم... مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده لهستانی بود که در زمان جنگ جهانی دوم به ایران پناه برده بود...
اون همیشه از خاطراتش در ایران برای من تعریف میکرد... اینکه چطور مردم ایران علیرغم فقر شدید و قحطی سختی که با اون دست و پنجه نرم میکردند ... با سخاوت از اونها پذیرایی میکردن...
از ظلم سلطنت و اینکه تمام جیره مردم عادی رو به سربازهای روس و انگلیس میداد... و اینکه چطور تقریباً نیمی از مردم ایران به خاطر گرسنگی مردن...
شاید این خاطراتی بود که در سینه تاریخ دفن شده بود... اما مادربزرگم تا لحظهای که نفس میکشید خاطرات جنگ رو تعریف میکرد...
متین برای من، یک مسلمان ایرانی بود... خوشخنده، شوخ، شاد و بذلهگو... جوانی که از دید من، ریشه و باقیمانده مردم مهماننواز، سرسخت و محکم ایران بود...
و همین خصوصیات بود که باعث شد چند ماه بعد... بدون مکث و تردید به خواستگاری اون، جواب مثبت بدم و قبول کنم باهاش به ایران بیام... همهچیز، زندگی و کشورم رو کنار بگذارم تا به سرزمینی بیام که از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت بود...
رابطهی من، تازه با خانوادهام بهتر شده بود... اما وقتی چشم پدرم به متین افتاد، به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد... فکر میکردم به خاطر مسلمان بودن متینه... ولی محکم توی چشمم نگاه کرد و گفت...
- اگر میخوای با یه مسلمان ازدواج کنی، ازدواج کن... اما این پسر، نه... من هرگز موافقت نمیکنم ... و این اجازه رو نمیدم...
ادامه دارد...
✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷
پرش به قسمت اول #رمان ⇩
https://eitaa.com/Oun_Vare_Ab/7551
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📍ساخت بزرگترین #بیمارستان ویژه مسلمانان در کانادا
🔹بخش کانادایی جمعیت اسلامی #آمریکا ی شمالی (ISNA)، پویش جمعآوری کمکهای مالی، برای بزرگترین پروژه بیمارستانی در این کشور را راه اندازی کرد.
🔸نام محمد_برای تکریم #پیامبر(ص) و نشان دادن محبت مسلمانان به ایشان _ و همچنین حدیث، بر دیوارِ بیرون ساختمان اصلی نصب خواهد شد.
🔹ماه اکتبر هرسال، به عنوان ماه #تمدن_اسلامی در کانادا جشن گرفته میشود.
منبع: شبستان
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_دهم
📍غیرقابل اعتماد
پدرم خیلی مصمم بود... علیرغم اینکه میگفت به خاطر مسلمان بودن متین نیست، اما حس من چیز دیگهای میگفت...
به هر حال، من به اذن و رضایت پدرم نیاز داشتم... هم مسلمان شده بودم و هم اینکه، رابطه ما تازه داشت بهتر میشد...
با هزار زحمت و کمک مادرم، بالاخره، رضایت پدرم رو گرفتیم... اما روز آخر، من رو کنار کشید...
- ببین آنیتا... من شاید تاجر بزرگی نیستم، اما تاجر موفقی هستم... و یه تاجر موفق باید قدرت شناخت آدمها رو داشته باشه ... چشمهای این پسر داره فریاد میزنه... به من اعتماد نکنید... من قابل اعتماد نیستم...
من، اون روز، فقط حرفهای پدرم رو گوش کردم، اما هیچکدوم رو نشنیدم... فکر میکردم به خاطر دین متین باشه... فکر میکردم به خاطر حرف رسانهها در مورد ایرانه... اما حقیقت چیز دیگهای بود...
عشق چشمان من رو کور کرده بود... عشقی که من نسبت به اسلام و ایران مسلمان داشتم رو... با زبانبازیها و نقش بازی کردنهای متین، اشتباه گرفته بودم... و اشتباه من، هر دوی اینها رو کنار هم قرار داد...
ما با هم ازدواج کردیم... و من با اشتیاق غیرقابل وصفی چشمم رو روی همه چیز بستم و به ایران اومدم...
ادامه دارد...
✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷
پرش به قسمت اول #رمان ⇩
https://eitaa.com/Oun_Vare_Ab/7551
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📍حضور ۳ بازیکن مسلمان، در میان ۵ #فوتبالیست برتر دنیا
🔹سیطرهی مسلمانان در #فوتبال سوژه جهانی شد. مراسم #توپ_طلا ی ۲۰۲۲ نشان داد؛ مسلمانان در فوتبال دنیا پیشرفت گستردهای کردند و ثابت کردند یک مسلمان میتواند بر قله افتخار فوتبال دنیا بایستد.
🔸 #کریم_بنزما ، ستارهی #فرانسوی و مسلمان در این مراسم با اقتدار اول شد و توپ طلای ۲۰۲۲ را کسب کرد. ستاره مسلمان بعد از دریافت توپ طلا جملهی طلایی را گفت تا آموزههای اسلام را به رخ دنیا بکشد، او توپ طلایش را به مادرش اهدا کرد و جایگاه مادر را در میان مسلمانان به دنیا نشان داد.
🔹 #سادیو_مانه ، ستارهی سنگالی و مسلمان #بایرن_مونیخ در ردهی دوم بهترین بازیکنان دنیا ایستاد. ستارهی سابق لیورپول به اقدامات خیرخواهانه در کشورش شهرت دارد.
🔸#محمد_صلاح ، ستارهی مصری و مسلمان #لیورپول سومین بازیکن مکتب اسلام است که در لیست ۵ بازیکن برتر دنیا در سال ۲۰۲۲ قرار گرفت.
منبع: شبستان
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_یازدهم
پدر و مادر متین و عده دیگهای از خانوادهشون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن...
مادرش واقعاً زن مهربانی بود... هرچند من، زبان هیچکس رو متوجه نمیشدم، ولی محبت و رسیدگی اونها رو کاملا درک میکردم...
اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود که چرا من رو تنها میگذاشت و ساعتها بیرون میرفت... من درک میکردم که متین کار داشت و باید میرفت، اما حقیقتاً تنهایی و بیهمزبونی سخت بود...
اوایل، مرتب براشون مهمون میومد... افرادی که با ذوق برای دیدن متین میومدن... هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست میداد...
اونها دور همدیگه مینشستن... حرف میزدن و میخندیدن... به من نگاه میکردن و لبخند میزدن... و من ساکت یه گوشه مینشستم... بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند میزدم... هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه میکرد... اما حس میکردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن...
کمی که مینشستم، بلند میشدم میرفتم توی اتاق... یه گوشه مینشستم... توی اینترنت چرخی میزدم... یا به هر طریقی سر خودم رو گرم میکردم... اما هر طور بود به خاطر متین تحمل میکردم... من با تمام وجود دوستش داشتم...
اون رو که میدیدم، لبخند میزدم و شکایتی نمیکردم... با خودم میگفتم، بهش فشار نیار آنیتا... سعی کن همسر خوبی باشی... طبیعیه... تو به یه کشور دیگه اومدی... تقصیر کسی نیست که زبان بلد نیستی ...
ادامه دارد...
✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷
پرش به قسمت اول #رمان ⇩
https://eitaa.com/Oun_Vare_Ab/7551
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_دوازدهم
📍گرمای تهران
ما چند ماه توی خونه پدر و مادر متین بودیم... متین از صبح تا بعد از ظهر نبود... بعد از ظهرها هم خسته برمیگشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت... با این وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم...
آخر یه روز پدر متین عصبانی شد و با هم دعواشون شد... نمیدونم چی به هم میگفتن، اما حس میکردم دعوا به خاطر منه... حدسم هم درست بود... پدرش برای من معلم گرفت... مادرش هم در طول روز... با صبر زیاد با من صحبت میکرد... تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که توی خونه پدر و مادرش زندگی میکردیم...
ما خونه گرفتیم و رفتیم توی خونه خودمون... پدرش من رو میبرد و تمام وسایل رو با سلیقه من میگرفت... و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانمهای خانوادهشون چیدیم... خیلی خوشحال بودم...
اون روزها تنها چیزی که اذیتم میکرد هوای گرم و خشک تهران بود... اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود... اما کم کم بیرون رفتن با چادر، وحشتناک شد... وقتی خانمهای چادری رو میدیدم با خودم میگفتم ...
- اوه خدای من... اینها حقیقتاً ایمان قویای دارن... چطور توی این هوا با چادر حرکت میکنن؟...
و بعد به خودم میگفتم ... تو هم میتونی ... و استقامت میکردم...
تمام روزهای من یه شکل بود... کارهای خونه، یادگیری زبان و مطالعه به زبان فارسی... بیشتر از همه داستان زندگی شهدا برام جذاب بود... اخلاق و منش اسلامیشون ... برام تبدیل به یه الگو شده بودن...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
May 11
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_سیزدهم
📍اولین رمضان مشترک
تمام روزهای من به یه شکل بود... کم کم متوجه شدم متین نماز نمیخونه... نمدونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم... با هر شیرینکاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی میکردم به خوندن نماز ترغیبش کنم ... توی هر شرایطی فکر میکردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار میکرد؟...
اما تمام تلاش چند ماهه من بینتیجه بود...
اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید... من با خوشحالی تمام سحری درست کردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم... اما بیدار نشد...
یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم...
- متین جان، عزیزم... پا نمیشی سحری بخوری؟... غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟...
با بیحوصلگی هلم داد کنار...
- برو بزار بخوابم... برو خودت بخور حالت بد نشه...
برگشتم توی آشپزخونه... با خودم گفتم...
- اشکال نداره خسته و خواب آلود بود... روزها کوتاهه... حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد...
و خودم به تنهایی سحری خوردم...
بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم... چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم... نشسته بود صبحانه میخورد... شوکه و مبهوت نگاهش میکردم... قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم...
چشمش که بهم افتاد با خنده گفت...
- سلام... چه عجب پاشدی؟...
میخواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمیکرد... فقط میم اول اسمش توی دهنم میچرخید...
- م ... م` ...
همونطور که داشت با عجله بلند میشد گفت...
- جان متین؟...
رفت سمت وسایلش...
- شرمنده باید سریع برم سر کار... جمع کردن و شستنش عین همیشه... دست خودت رو میبوسه...
همیشه موقع رفتن بدرقهاش میکردم و کیفش رو میدادم دستش... اما اون روز خشک شده بودم. .. پاهام حرکت نمیکرد...
در رو که بست، افتادم زمین...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab