اون ور آب
🌈✨ از امشب با هم رمان میخوانیم... 🌱 «تمـــام زندگـــی مــــن» داستان واقعی از ماجرای زندگی ی
🌼✨
مقدمهی نویسنده:
«این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت میباشند …
بنده هیچگونه مسئولیت و تأثیری در این وقایع نداشته و نقشی جز روایتگری آنها ندارم.
با تشکر و احترام"سید طاها ایمانی"»
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_اول
حتی وقتی مشروب نمیخوردم بیدار شدن با سردرد و سرگیجه برایم عادی شده بود... کمکم حس میکردم درسها را هم درست متوجه نمیشم...
هر دفعه یه بهانهای برای این علائم پیدا میکردم... ولی فکرش را هم نمیکردم که بدترین خبر زندگیم منتظرم باشه... بالاخره رفتم دکتر... بعد از کلی آزمایش و جلسات پزشکی... توی چشمم نگاه کرد و گفت:
_متأسفیم خانم کوتزینگه... شما زمان زیادی زنده نمیمونید... با توجه به شرایط و موقعیت این تومور... درصد موفقیت عمل خیلی پایینه و شما از عمل زنده برنمیگردید... همین که سرتون رو...
مغزم هنگ کرده بود... دیگه کار نمیکرد... دنیا مثل چرخ و فلک دور سرم میچرخید...
_خدایا من فقط ۲۱سالمه... چطور چنین چیزی ممکنه؟... فقط چند ماه؟... فقط چند ماه دیگه زندهام!!
حالم خیلی خراب بود، برگشتم خونه... بدون اینکه چیزی بگم دویدم توی اتاق و در رو قفل کردم... خودم را پرت کردم روی تخت... فقط گریه میکردم... دلم نمیخواست احدی را ببینم... هیچ کسی رو...
یکشنبه رفتم کلیسا... حتی فکر مرگ و تابوت هم من رو تا سر حد مرگ پیش میبرد... هفتهها به خدا التماس کردم... نذر کردم... اما نذرها و التماسهای من هیچ فایدهای نداشت... ناامید و سرگشته، اونقدر بهم ریخته بودم که دیگه کنترل هیچکدوم از رفتارها، دست خودم نبود... و پدر و مادرم آشفته و گرفته... چون علت این همه درد و ناراحتی رو نمیدونستن...
فردا شب منتظر قسمت بعدی باشید...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_دوم
یه هفته دیگه هم به همین منوال گذشت ... به خودم گفتم...
- تو یه احمقی آنیتا... مگه چقدر از عمرت باقی مونده که اون رو هم داری با ناله و گریه هدر میدی؟ ... به جای اینکه دائم به مرگ فکر میکنی، این روزهای باقی مونده رو خوش باش ...
همین کار رو هم کردم ... درس و دانشگاه رو کنار گذاشتم ... یه لیست درست کردم از تمام کارهایی که دوست داشتم انجامشون بدم ... و شروع کردم به انجام دادنشون ... دائم توی پارتی و مهمونی بودم ... بدون توجه به حرف دکترها، هر چیزی رو که ازش منع شده بودم؛ میخوردم ... انگار میخواستم از خودم و خدا انتقام بگیرم ... از دنیا و همه چیز متنفر بودم ... دیگه به هیچی ایمان نداشتم ...
اون شب توی پارتی حالم خیلی بد شد ... سرگیجه و سردردم وحشتناک شده بود ... دیگه حتی نمیتونستم روی یه خط راست راه برم ... سر و صدا و موسیقی مثل یه همهمهی گنگ و مبهم توی سرم میپیچید ... دیگه نفهمیدم چی شد ...
چشم باز کردم دیدم توی اورژانس بیمارستانم ... سرم درد میکرد و هنوز گیج بودم ... دکتر اومد بالای سرم و شروع به سؤال پرسیدن کرد ... حوصله هیچکس رو نداشتم ... بالاخره تموم شد و پرستار، پرده رو کنار زد ...
تخت کنار من، یه زن جوان محجبه بود ... اول فکر کردم یه راهبه است، اما حامله بود... تعجب کردم... با خودم گفتم: شاید یهودیه ... اما روبند نداشت و لباس و مقنعهاش هم مشکی نبود ... من هرگز، قبل از این، یه مسلمان رو از نزدیک ندیده بودم ...
فردا شب، منتظر قسمت سوم باشید...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ| مصاحبه با #تِرِسا_کوربین
📍تِرِسا کوربین، #فمنیست و فعال حقوق زنان در آمریکا:
🔹 #زن_مسلمان میتواند همانند حضرت مریم، در عین حال که محجبه است، در جامعه نیز حضور داشته و ایفای نقش کند.
🔸مطالعاتم دربارهی #ادیان مختلف و هماتاق شدن با یک تازهمسلمان، نگرش مرا نسبت به دین اسلام کاملاً تغییر داد.
🔹پنجبار در طول شبانهروز ارتباط گرفتن با خالق (نماز)، #عفاف، حیا، صبر و حلمِ پیامبر، مرا مجذوب و شیفتهی اسلام کرد.
📡 #ببینید_و_نشر_دهید
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_سوم
📍 خدایی که میشنود
مسلمانان کشور من زیاد نیستند، یعنی در واقع اونقدر کم هستند که میشه حتی اونها رو حساب نکرد... جمعیت اونها به ۳۰ هزار نفر هم نمیرسه و بیشترشون در شمال لهستان زندگی میکنن...
همونطور که به بالشتهای پشت سرش تکیه داده بود... داشت دونههای تسبیحش رو میچرخوند... که متوجه من شد... بهم نگاه کرد و یه لبخند زد... دوباره سرش چرخوند و مشغول ذکر گفتن شد... نمیدونم چرا اینقدر برام جلب توجه کرده بود...
- دعا میکنی؟ ...
- نذر کرده بودم... دارم نذرم رو ادا میکنم...
- چرا؟....
- توی آشپزخونه سر خوردم... ضربان قلبش قطع شده بود...
چشمهای پر از اشکش لرزید... لبخند شیرینی صورتش رو پر کرد...
- اما گفتن حالش خوبه...
- لهجه نداری...
- لهستانیم ولی چند سالی هست، آلمان زندگی میکنم...
- یهودی هستی؟...
- نه... تقریبا سه ساله که مسلمان شدم... شوهرم یه مسلمان ترک، ساکن آلمانه... اومده بودیم دیدن خانوادهام...
و این آغاز دوستی ما بود... قرار بود هر دومون شب، توی بیمارستان بمونیم... هیچکدوم خوابمون نمیبرد...
اون از زندگیش و مسلمان شدنش برام میگفت... منم از بلایی که سرم اومده بود براش گفتم... از شنیدن حرفها و درد دلهای من خیلی ناراحت شد ...
- من برات دعا میکنم... از صمیم قلب دعا میکنم که خوب بشی...
خیلی دل مرده و دلگیر بودم...
- خدای من، جواب دعاهای من رو نداد... شاید کلیسا دروغ میگه و خدا واقعا مرده باشه...
چرخیدم و به پشت دراز کشیدم... و زل زدم به سقف...
- خدای تو جوابت رو داد... اگر خدای تو، جواب من رو هم بده؛ بهش ایمان میارم...
خیلی ناامید بودم ... فقط میخواستم زنده بمونم... به بهشت و جهنم اعتقاد داشتم، اما بهشت من، همین زندگی بود... بهشتی که برای نگهداشتنش حاضر بودم هر کاری بکنم... هر کاری...
فردا شب منتظر قسمت چهارم باشید...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📍وندی شلیت، نویسندهی آمریکایی:
🔹 ایـن روزها از اینکه کسی بـه ما بگوید: «چه خوش اندام هستی!» خوشمان میآید و تشکر میکنیم. اما آیا براستی آزادیای که ما زنان به دنبالش هستیم این است؟ ما به ارزیابی سطحی دیگران خوگرفتهایم و شاید جای تعجب نباشد که اعتماد به نفس پایین، عمومیترین مشکل یک زن پُست مدرن است.
🔸 ما آنقدر عادت کردهایـم فقط بـه جنبهی ظاهری خود توجه کنیم کـه تقریباً از خـود حقیقیمان غافل شدهایم، پوشیدن لباس رسمیتر علامت این است که آنچه در باطن ما است، ارزش بیشتری دارد.
🔹 آنچه در باطن ما وجود دارد، بطور کلی روح نامیده میشود و به ما یادآوری میکند که چیزی فراتر از بدن صرف وجود دارد.
📗دختران به عفاف روی میآورند، وندی شلیت و نانسی دموس، ترجمهی سمانه مدنی و پریسا پورعلمداری
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_چهارم
📍عهدی که شکست
چند ماه گذشت... زمان مرگم رسیده بود، اما هنوز زنده بودم... درد و سرگیجه هم از بین رفته بود...
رفتم بیمارستان تا از وضعیت سرم با خبر بشم... آزمایشهای جدید، واقعاً خیره کننده بود... دیگه توی سرم هیچ توموری نبود... من خوب شده بودم... من سالم بودم...
اونقدر خوشحال شده بودم که همه چیز رو فراموش کردم... علیالخصوص قولی رو که داده بودم... برگشتم دانشگاه... و زندگی روزمرهام رو شروع کردم... چندین هفته گذشت تا قولم رو به یاد آوردم...
با به یاد آوردن قولم، افکار مختلف هم سراغم اومد...
- چه دلیلی وجود داشت که دعای اون زن مسلمان مستجاب شده باشه؟... شاید دعای من در کلیسا بود و همون زمان تومور داشت ذره ذره ناپدید می شد و من فقط عجله کرده بودم... شاید... شاید...
چند روز درگیر این افکار بودم... و در نهایت... چه نیازی به عوض کردن دینم بود؟... من که به هر حال به خدا ایمان داشتم...
تا اینکه اون روز از راه رسید... روی پلکان برقی، درد شدیدی توی سرم پیچید... سرم به شدت تیر کشید... از شدت درد، از خود بیخود شدم... سرم رو توی دست، هام گرفتم و گوله شدم... چشمهام سیاهی میرفت... تعادلم رو از دست دادم... دیگه پاهام نگهم نمی، داشت... نزدیک بود از بالای پلهها به پایین پرت بشم که یه نفر از پشت من رو گرفت و محکم کشید سمت خودش... و زیر بغلم رو گرفت... به بالای پلهها که رسیدیم افتادم روی زمین...
صدای همهمه مردم توی سرم میپیچید ... از شدت درد نمیتونستم نفس بکشم ... همینطور که مچاله شده بودم یه لحظه به یاد قولی که داده بودم؛ افتادم...
- خدایا! غلط کردم... من رو ببخش... یه فرصت دیگه بهم بده... خواهش میکنم... خواهش میکنم... خواهش میکنم...
فردا شب منتظر قسمت پنجم باشید...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
May 11
📍#ویل_دورانت ، تاریخنگار و نویسندهی مشهور آمریکایی:
🔸در زمانِ #شکسپیر ، زن حق نداشت که روی صحنه بیاید، حتی نقش زنان را هم پسران بازی میکردند!
📗 منبع: #تاریخ_تمدن
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_پنجم
📍پاسخ من به خدا
برای اسلام آوردن، تا شمال لهستان رفتم... من هیچچیز در مورد اسلام نمیدونستم...
قرآن و مطالب زیادی رو از اونها گرفتم و خوندم... هر چیز که دربارهی اسلام میدیدم رو مطالعه میکردم؛ هر چند مطالب به زبان ما زیاد نبود... و بیش از اون که در تأیید اسلام باشه، در مذمت اسلام بود...
دوگانگی عجیبی بود... تفکیک حق و باطل واقعاً برام سخت شد... گاهی هم شک توی دلم میافتاد...
- آنیتا... نکنه داری از حق جدا میشی ...
فقط میدونستم که من عهد کرده بودم... و خدای مسلمانها جان من رو نجات داده بود... بین تمام تحقیقاتم یاد حرفهای دوست تازه مسلمانم افتادم...
خودش بود... مسجد امام علی هامبورگ... بزرگترین مرکز اسلامی آلمان و یکی از بزرگترینهای اروپا... اگر جایی میتونستم جواب سؤالهام رو پیدا کنم؛ اونجا بود...
تعطیلات بین ترم از راه رسید و من راهی آلمان شدم... بر خلاف ذهنیت اولیهام... بسیار خونگرم، با محبت و مهمان نواز بودند... و بهم اجازه دادند از تمام منابع اونجا استفاده کنم...
هر چه بیشتر پیش میرفتم، با چیزهای جدیدتری مواجه میشدم... جواب سؤالهام رو پیدا میکردم یا از اونها میپرسیدم... دید من به اسلام، مسلمانان و ایران به شدت عوض شده بود...
کمکم حس خوشایندی در من شکل گرفت... با مفهومی به نام حکمت خدا آشنا شدم... من واقعاً نسبت به تمام اون اتفاقات و اون تومور خوشحال بودم... اونها با ظاهر دردناک و ناخوشایندشون، واسطهی خیر و رحمت برای من بودند... واسطهی اسلام آوردن من... و این پاسخ من، به لطف و رحمت خدا بود...
زمانیکه من، آلمان رو ترک میکردم ... با افتخار و شادی مسلمان شده بودم...
فردا شب منتظر قسمت بعدی باشید...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_ششم
📍راهبه شدی؟!
من به لهستان برگشتم... به کشوری که ۹۶درصد مردمش، کاتولیک و متعصب هستند... و تنها اقلیت یهودی... در اون به آرامش زندگی میکنن... اون هم به خاطر ریشهدار بودن حضور یهودیان در لهستانه... کشوری که یک زمان، دومین پایگاه بزرگ یهودیهای جهان محسوب میشد...
هیجان و استرس شدیدی داشتم... و بدترین لحظه، لحظه ورود به خونه بود...
در رو باز کردم و وارد شدم... نزدیک زمان شام بود... مادرم داشت میز رو میچید... وارد حال که شدم با دیدن من، سینی از دستش افتاد... پدرم با عجله دوید تا ببینه صدا از کجا بود... چشمش که به من افتاد، خشک شد... باورشون نمیشد... من با حجاب و مانتو وسط حال ایستاده بودم...
با لبخند و در حالیکه از شدت دلهره قلبم وسط دهنم میزد... بهشون سلام کردم...
هنوز توی شوک بودن... یه قدم رفتم سمت پدرم، بغلش کنم که داد زد... به من نزدیک نشو...
به سختی نفسش در میاومد ... شدید دلدل میزد...
- تو... دینت رو عوض کردی؟... یا راهبه شدی؟...
لبخندی صورتم رو پر کرد... سعی کردم مثل مسلمانها برخورد کنم، شاید واکنش و پذیرش براشون راحتتر بشه...
- کدوم راهبهای رنگی لباس میپوشه؟... با حجاب اینطوری... شبیه مسلمانها...
و دوباره لبخند زدم...
رنگ صورتش عوض شد... دلدل زدنها به خشم تبدیل شد...
- یعنی تو، بدون اجازه دینت رو عوض کردی؟... تو باید برای عوض کردن دینت از کلیسا اجازه میگرفتی...
و با تمام زورش سیلی محکمی به صورت من زد... یقهام رو گرفت و من رو از خونه پرت کرد بیرون...
فرداشب منتظر قسمت بعدی باشید...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📍کمپینی جهت ممنوعیت کتب درسی منافی #اخلاق، در میشیگان آمریکا
🔹به گزارش اونور آب به نقل از گاردین، جمعی از والدین کودکان #مسلمان و مسیحی در ایالت میشیگان آمریکا، خواهان حذف کتابهای حاوی مطالب غیراخلاقی از مدارس این ایالت شدند.
🔸حدود هزار نفر در جلسهای در شهر دیربورن، در ایالت میشیگان #آمریکا گرد هم آمدند تا مقامات منطقه را برای حذف کتابهایی با مضامین همجنسگرایی تحت فشار قرار دهند.
🔹کمپینهای ممنوعیت #کتاب ها در سراسر ایالات متحده گسترش یافته است.
🔸 گزارش اخیر انجمن #کتابخانه های آمریکا (ALA) حدود ۱۶۵۰ مورد اعتراض_برای کتابهایی را که از ابتدای سال جاری تا سپتامبر تهیه شدهاند_ را مستند کرده است.
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_هفتم
📍دنیای بزرگ
رفتم هتل... اما زمان زیادی نمی، تونستم اونجا بمونم... و مهمتر از همه... دیگه نمیتونستم روی کمک مالی خانوادهام حساب کنم... برای همین خیلی زود یه کار پارهوقت پیدا کردم...
پیدا کردن کار توی یه شهر ۳۰۰ هزارنفری صنعتی-دانشگاهی کار سختی نبود... یه اتاق کوچیک هم کرایه کردم... و یه روز که پدرم نبود، رفتم وسایلم رو بیارم...
مادرم با اشک بهم نگاه میکرد... رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم...
- شاید من دینم رو عوض کردم اما خدای محمد و مسیح یکیه... من هم هنوز دختر کوچیک شمام... و تا ابد هم دخترتون میمونم...
مادرم محکم بغلم کرد ...
- تو دختر نازپرورده، چطور میخوای از پس زندگیت بربیای و تنها زندگی کنی؟...
محکم مادرم رو توی بغلم فشردم...
- مادر، چقدر به خدا ایمان داری؟...
- چی میگی آنیتا؟...
- چقدر خدا رو باور داری؟... آیا قدرت خدا از شما و پدرم کمتره؟...
خودش رو از بغلم بیرون کشید... با چشم های متحیر و مبهوت بهم نگاه میکرد...
- مطمئن باش مادر... خدای محمد، خدای مسیح و خدایی که مردهها رو زنده میکرد... همون خدا از من مراقبت میکنه و من به تقدیر و خواست اون راضیم...
از اونجا که رفتم بغض خودم هم ترکید... مادرم راست میگفت... من، دختر نازپروردهای بودم که هرگز سختی نکشیده بودم... اما حالا، دنیای بزرگی مقابل من بود... دنیایی با همه خطرات و ناشناختههاش...
ادامه دارد...
✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷
پرش به قسمت اول #رمان ⇩
https://eitaa.com/Oun_Vare_Ab/7551
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
May 11
📍ولتر، فیلسوف و #نویسنده فرانسوی:
🔹من یقین دارم که اگر #قرآن و انجیل را به یک فرد غیر متدیّن ارائه دهند، او حتماً اولی را بر دومی ترجیح میدهد؛ زیرا کتابِ محمد، افکاری را تعلیم میدهد که به اندازه کافی بر مبنای عقل است.
📗 منبع:
Philosophical Dictionary, m. de Voltaire
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_هشتم
📍جوان ایرانی
روزهای اول، همه با تعجب با من برخورد میکردن... اما خیلی زود جا افتادم... از یه طرف سعی میکردم با همه طبق اخلاق اسلامی برخورد کنم تا بتهای فکری مردم نسبت به اسلام رو بشکنم... از طرف دیگه، از احترام دیگران لذت میبردم...
وقتی وارد جمعی میشدم... آقایون راه رو برام باز میکردن ... مراقب میشدن تا به من برخورد نکنن ... نگاههاشون متعجب بود، اما کسی به من کثیف نگاه نمیکرد... تبعیض جالبی بود... تبعیضی که من رو از بقیه جدا میکرد و در کانون احترام قرار میداد...
هر چند من هم برای برطرف کردن ذهنیت زشت و متعصبانه عدهای، واقعاً تلاش میکردم و راه سختی بود... راه سختی که به من... صبر کردن و تلاش برای هدف و عقیده رو یاد میداد...
یه برنامه علمی از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد... من و یه گروه دیگه از دانشجوها برای شرکت توی اون برنامه به ورشو رفتیم... برنامه چند روزه بود... برنامه بزرگی بود و خیلی از دانشجوهای دانشگاه ورشو در اجرای اون شرکت داشتند...
روز اول، بعد از اقامت... به همه ما یه کاتولوگ و یه شاخه گل میدادن... توی بخش پیشواز ایستاده بود... من رو که دید با تعجب گفت...
- شما مسلمان هستید؟...
اسمم رو توی دفتر ثبت کرد...
- آنیتا کوتزینگه... از کاتوویچ... و با لخند گفت... خیلی خوش آمدید خانم کوتزینگه...
از روی لهجهاش مشخص بود لهستانی نیست... چهرهاش به عربها یا ترکها نمیخورد... بعداً متوجه شدم ایرانیه... و این آغاز آشنایی من با متین ایرانی بود...
ادامه دارد...
✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷
پرش به قسمت اول #رمان ⇩
https://eitaa.com/Oun_Vare_Ab/7551
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab
May 11