هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
#آجیل و #خشکبار اعلا میخوای؟😋
💠اگه #شب_یلدا دنبال آجیلای خوشمزه هستی، با قیمت های فوق العاده مناسب از ما #پسته ، #گردو و #بادام و آجیلای جورواجور بخر😍😍
💚 همه چیز #درجه_یک از اولین باغ شهر ایران و دومین باغ شهر غرب آسیا #شهر_مراغه👌
🔰تشریف بیارید تا تموم نشده🏃♂👇
https://eitaa.com/joinchat/3074228249C556fd2759c
ارسال رایگان به سراسر کشور😍👆
﷽🌸﷽🌸﷽🌸﷽🌸﷽🌸﷽
به نام خداوند عشق و امید🙂❤️
روم کربلای حسین شهید✨🚶
ذكࢪ امروز:)
يا ࢪݕ اݪعاݪمیݩ
https://eitaa.com/ourgod☘️
#معرفی_کتاب 📚
در پشت جلد این کتاب می خوانیم:
اگر فاتحان دنیا افتخار می کنند به سربازان گمنام ، اسلام بزرگ و ملت شریف و فاتحان عزیز ما افتخار می کنند به هزاران سرباز گمنام بزرگواری که در پی نام و نشان نیستند و برای کشور اسلامی خویش و اسلام عزیز و ملت انسان پرور افتخاراتی می آفرینند معجزه آسا و پیروزی های ژرف. فرق است بین سرباز گمنامی که قدرت های مادی دنیا به آن فخر می فروشند و بین سربازان گمنامی که پرورده اسلام و مکتب توحیدند …
انگیزه آنان تحصیل قدرت و اکثرا ستمکاری است و انگیزه اینان خدا و طلب حق است.
اساسا سربازان اسلام، اگرچه نامدار باشند، در این جهان گمنامند.
نامدارترین سرباز فداکار در اسلام، امیرالمومنین (ع) است. او گمنام ترین سرباز است.
با کدام تفکر عرفانی، فلسفی، سیاسی و کدام قلم و زبان و بیان، بشرز این سرباز گمنام را معرفی کند و بشناسد و بشناساند؟ و مطلب با حفظ مراتب همین است. امام خمینی (ره)
سربازان گمنام ما در تمام جبهه ها و پشت جبهه ها، شب و روز و جوانی و هستی خود را برای اسلام و مکتب الهی فدا می کنند. نام و نشانی نمی خواهند و ندارند.
چه بسا که به سبب ضرورت تشکیلاتی، همسران و مادران و نزدیکان آنان ندانند که اینان چه حماسه ها می آفرینند و چه ارزش ها برای انقلاب خلق می کنند.
مقام معظم رهبرے
https://eitaa.com/ourgod
#انگیزشی🍭🧚♀
تا وقتی فرصت هست رویاهاتو دنبال کن!
✨🦋
〖••https://eitaa.com/ourgod 〗
#چـِــڶـہ
#ݩمآݫاَوَڶِ_وَقـتــ
#رۈݫبیست_وهفتم
💠امام علی علیه السلام:
نماز موجب ریزش گناهان می شود ، همچون ریزش برگان درخت.🍁🍂
https://eitaa.com/ourgod
#عشق_با_طعم_سادگی❤️🍃
#پارت21
این دومین دفعه ای بود که حس می کردم دستهای مردونه اش رو دومین دفعه بعداز اون اولین باری که بعد خطبه عقد به اصرار عمه دستم گم شد بین دستهای مردونه اش که سرد
بود نه با اون گرمای معروف درست مثل امشب !
نگاه امیر علی زیر چشمی و متعجب چرخید روی دستهامون و من چه ذوقی کردم چون نگاه عمو
احمد و عمو اکبر روی ماست نمیتونه دستش رو از زیر دستم بکشه بیرون !
بازم قلبم فرمان دادو من فشار آرومی به انگشتهاش دادم ... امیر علی سریع سر چرخوند و
نگاهش به نگاهم قفل شد و دستش زیر انگشتهام مشت!
لبخند محزونی نشست روی لبم و آروم به امیر علی که منتظر بود دستم رو بردارم گفتم: نامحرم
که نیستم هستم؟
بازم اخم کردو با دلخوری گفت: محیا
حاال حواس هیچ کس به ما نبود و همه گرم صحبت... نگاهم رو دوختم به دستهامون... آرزو داشتم
این لحظه ها رو!...نوازش گونه انگشتهام رو کشیدم روی دست مشت شده اش و قلبم رو بی تاب
تر کردم!
_برمیدارم دستم و بازکن اون اخم ها رو یادم افتاد ازمن متنفری!
نمیدونم صدام لرزید یا نه ولی حس کردم دوباره چرخیدن نگاه امیرعلی رو, روی صورتم ...ولی
من جرئت نکردم سربلند کنم قلب بی تاب و فشرده ام هشدار میدادچشمهام آماده باریدنه!
عمو احمد دوباره سوئیچ پرایدی رو که تازه خریده بود به جای اون پیکان قدیمی بامزه اش که من
خیلی دوستش داشتم وکلی خاطره, داد به امیر علی و رو به من گفت: محیا جان خونه ما نمیای
دخترم؟
مثل بچه ها داشتم عقب جلو میشدم و کنار عطیه وایستاده بودم_ نه مرسی عمو جون دیگه
دیروقته میرم خونه.
عمه نزدیکم اومد _خب بیا بریم شب خونه ما بمون عمه... من خودم به هادی زنگ میزنم!
نمیدونم چرا خجالت کشیدم و لپهام گل انداخت ...
عطیه بلند خندید_ اوه چه خجالتی هم میکشه حاال...خوبه یک شب درمیون خونه ما می خوابیدی
ها حاال که بهتره دیونه دیگه نامحرمم نداری!
https://eitaa.com/ourgod
#عشق_با_طعم_سادگی❤️🍃
#پارت22
حس کردم همه صورتم داغ شدو همزمان با عمه به عطیه چشم غره رفتم... راست میگفت شبهای
زیادی خونه عمه میموندم به خصوص تابستونها یا عطیه میومد خونمون یا من میرفتم اونجا ولی
حاال حس غریبی داشتم!
عمه از من طرفداری کرد_خب حاال بچه ام با حیاست تو خجالت بکش!
عطیه بامزه خنده اش رو جمع کردو چشمکی به امیر علی که درست روبه رومون بود زد... تازه
فهمیدم امیرعلی هم حسابی کالفه شده از این حرف نامربوط عطیه و تعارف عمه!
عمه محکم بغلم کرد_پس...فردا ظهر نهار منتظرتم
پوف کشیدن آروم امیر علی رو شنیدم چون همه فکر ذهنم شده بود عکس العملهاش ...انگاردیدن
من اونم دو وعده پشت سر هم واقعا دیگه ته ته عذاب بود براش!
اومدم مخالفت کنم که عمه یک بوسه محکم کاشت روی گونه ام _نه نیار عمه یک ماه عقد کردین
این قدر درگیر مراسم خونه بابا و روضه بودیم که نشده درست عروسم و پا گشا کنم! منتظرتم.
خنده ام گرفت یک دفعه عمه برام شد مادرشوهر و انگار عطیه هم همفکر من شده بود که گفت:
این یکی رو دیگه نمی تونی ناز کنی ! این دعوت شخص شخیصه مادرشوهره!
عمو احمد بلند خندید و عمه همدم باز به عطیه چشم غره رفت_این قدر اذیت نکن دخترم و
مادرشوهر چیه؟! من برای محیا همیشه عمه ام!
عطیه با خنده ابرو باال مینداخت باز نگاهش به امیر علی بود _بیا تحویل بگیر... مامانت طرف
عروسشه ولی غصه نخور داداش من هستم یک خواهر شوهر بازی دربیارم براش کیف کنه!
معلوم بود امیر علی خنده اش گرفته از این تخس بازیهای عطیه ولی سعی میکرد نخنده_بس کن
عطیه نصفه شبه...
اجبارا نگاهش چرخید روی من _بریم محیا؟
بازهم من خوشحال شدم از این اجبار به خاطره بقیه... لبخندی به صورتش پاشیدم_ بریم
امیر علی آرنجش رو به لبه شیشه تکیه داده بودو سرش رو به دستش... نگاه متفکرش هم به رو
به رو بود.
https://eitaa.com/ourgod