#چادرانه
🌸🍃
چادرم تاج بهشتی است که برسردارم👑
یادگاری است که ازحضرت مادردارم💞
تیرهابردل دشمن زده باهرتارش🎯
من محال است که آن را ز سرم بردارم☺️
↳⸽🦋 https://eitaa.com/ourgod
#معرفی_کتاب ☘
کتاب «عمار حلب» بهقلم محمدعلی جعفری، قرار است ما را با شخصیت ناب یک شهید مدافع حرم بهنام محمدحسین محمدخانی آشنا کند.
نوید شاهد استان مرکزی،کتاب «عمار حلب» 8 فصل دارد که عنوان آن را مصراعی از یک بیت شعر تشکیل داده است؛ هر فصل هم به بخشهای کوچکتری تقسیم شده که با شماره از هم تمیز داده میشوند.
شهید محمدحسین محمدخانی در 9 تیرماه 1364 به دنیا آمد و 8 تیر 1389 ازدواج کرد و 16 آبان 1394 در حلب به شهادت رسید.
https://eitaa.com/ourgod
#انگیزشی✨
آهسته قدم بردار🚶♂
بگذار تنها صدایی که از تو
به گوش میرسد🎶
صدای موفقیتت باشد[:
https://eitaa.com/ourgod
#چـِــڶـہ
#ݩمآݫاَوَڶِ_وَقـتــ
#رۈݫ_چهلم
💠 مرحوم حجّة الاسلام آقا سید عبّاس حسینی واعظ قمی فرمود: مشهد رفتم و خدمت مرحوم آقای حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی رسیدم، به ایشان عرض کردم: برای عاقبت به خیری و روزی چه کاری باید کرد؟
فرمود: نماز اوّل وقت، نماز اوّل وقت، نماز اوّل وقت.
https://eitaa.com/ourgod
خوشبختی یعنی یه رفیق داری که از جنس بهشته 😉
دوست دارم رفیق 💛💚
#رفیق
https://eitaa.com/ourgod
#عشق_با_طعم_سادگی❤️🍃
#پارت54
پوفی کردو دست کشید بین موهاش_میدونم ولی قبول کن جامعه هم بی نقش نیست توی تغییر
دیدگاه ها
_قبول دارم حرفت رو ولی نمیشه که از واقعیت فرار کرد! باید قبولش کرد مهم اینه که تو دیدگاه
درست رو به عنوان پدر نشون بچه ات بدی ! یادش بدی برای آدم ها به خاطر خودشون احترام
قائل بشه حاال می خواد اون فرد یک زحمت کش باشه مثل یک رفته گر شهرداری یا یک غساله
مثل عمواکبرتو یا رئیس یک شرکت بزرگ ! مهم اینه باید بدونه هرکسی که زحمتی میکشه باید
ازش تشکر کردو هرشغلی جای خودش پر از احترامه به خصوص شغلهایی که با این همه سختی
هر کسی حاظر نیست به عهده بگیره و قبول مسئولیت کنه! به نظر من این آدمها بیشتر قابل
احترام وستودنین! باید همه ما این و یاد بگیریم و یاد بدیم!
بازم خیره شد به چشمهام _قشنگ حرف میزنی خانومی
بازم دلم رفت برای خانومی گفتنش!
دستهاش جلو اومدو برای اولین بار روی موهام نشست ...موهایی رو که باز از روی حرص و
عصبانیت بهم ریخته بودم رو مرتب کردو برد زیر شال و من به جای بیقراری انگار بازم به آرامش
رسیده بودم!
دنباله شال روی شونه ام انداخت و من باهمه عشق نگاهش کردم و بچگانه گفتم: ممنون
لبخندی زد گرم گرم مثل گرمی آفتاب اول بهار که کنار نسیم سردو خنک لذت داشت وجودم و
گرم کرد!
_بریم توی خونه هوا سرده
بلندشد و من خاک پشت شلوارش رو تکوندم... نزاشت ادامه بدم و دستم رو گرفت و کشید تا بلند
بشم و قفل کرد انگشتهاش رو بین انگشتهام... امشب انگاری شب برآورده شدن آرزوهای من
بود!
_خلوت کردین ؟
هم زمان با هم به در ورودی نگاه کردیم و امیرمحمدی که با امیرسام بغلش و نفیسه کنارش آماده
رفتن بودن
https://eitaa.com/ourgod
#عشق_با_طعم_سادگی❤️🍃
#پارت55
امیرعلی_دارین میرین داداش؟
امیرمحمد نگاه از روی دستهای گره کرده ما گرفت_آره فقط اومده بودیم مامان بزرگ وبابابزرگ
رو ببینیم شام خونه بابای نفیسه دعوتیم!
نگاه نفیسه به من اصال مثل سرشبی نبود انگاری زیادی دلخور بود به جای من! این اولین دیدار
رسمیمون بود بعد از جلسه عقدکنون ... عجب جاری بازیی شده بود امشب!
چند قدم نزدیکتر اومدن که لبخندی به صورت نفیسه زدم ...عادت نداشتم به دلخوربودن و
دلخوری!
_کاش میموندین برای شام؟ سالم به مامان بابا برسونین
یک تای ابروش از روی تعجب باال رفت البد انتظاراخم داشت از من_ ان شااهلل یک فرصت دیگه
...چشم بزرگیتون رو
بازم لبخند زدم و گونه سرخ و سفید امیرسام رو بوسیدم_خداحافظ خوشگل خاله!
امیر محمد به لحن بچگانه و لوسم با امیرسام خندید و با یک خداحافظی از ما دور شدن و نگاه ما
هم بدرقه اشون کرد!
انگشتهام آروم با انگشتهای امیرعلی فشرده شد_دلت بزرگه !
با پرسش چرخیدم به سمت صورتش تا منظورش رو بفهمم!
انگشت سردش نوازشگونه کشیده شد پشت دستم_باهمه دلخوریت از حرفهایی که شنیده بودی
نزاشتی ناراحت بره با اینکه حق باتوبودو بی احترامی نکرده بودی!
از تعریفش غرق خوشی شدم و با یک نفس عمیق بلند نگاهم رو دوختم به آسمون سیاه و توی
دلم گفتم خدایا به خاطر کدوم خوبی اینجوری پاداشم دادی امشب! شکرت!
_ بیزارم از کینه هایی که بی خودی رشد می کنن و ریشه میدووندن و همه احساس قلبت رو می
خشکونن...وقتی که میشه راحت از خیلی چیزها گذشت کرد!
لبخندی زدو دوباره انگشتهام بین دستش فشرده شد_دستهات یخ زده بریم تو خونه!
https://eitaa.com/ourgod
#عشق_با_طعم_سادگی❤️🍃
#پارت56
با ورودمون به هال آروم دستهامون از هم جدا شد ...متوجه چشم و ابرو اومدن عطیه شدم که طبق
معمول نگاهش زودتر از همه ما رو نشونه رفته بود به خصوص دستهامون رو !
کنارش روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم انگار تازه متوجه سرمای بدنم میشدم واقعا
حوالی لحظه هایی که امیرعلی بود همیشه هوا گرم بود و مطلوب به خصوص که امشب حسابی هم
گرمت می کرد لبخندها و نگاهی که داشت تغییر می کرد!
لرزش نامحسوسی کردم از این تغییر دمای یکهویی هوای سر بیرون و گرمای زیاد خونه!
عطیه_حقته ...آخه حیاطم جای کنفرانس گذاشتنه؟
دستهام رو به هم کشیدم ...دست راستم که اسیر دست امیرعلی بودحسابی گرم بود_چی میگی
تو؟
چشمکی زدو بامزه گفت: میبینم جاری جونت حسابی رفته بود رو اعصابت؟
چشمهام و ریز کردم _ تو از کجا فهمیدی؟
نیشخندی زد_از لبخندهای ژکوند نفیسه وصورت آتیشی تو ! چیه درباره اشتباه تو که به امیرعلی
جواب مثبت دادی صحبت می کرد؟
چشمهام گرد شد که خندید_ اونجوری نکن چشمهات رو قبل اینکه بیایم خواستگاریت این شازده
خانوم به مامان گفته بود بی خودی نیایم خواستگاری عمرا دایی یک یکدونه دخترش رو به ما بده!
باور نمی کردم نفیسه این حرفها رو به عمه گفته باشه بازم حرص خوردم و پوف بلندی کشیدم
_دخترخانوما میاین کمک
به عمه که توی چهارچوب در با سفره واستاده بود نگاه کردم و بلند شدم ...رفتم نزدیک و بی هوا
صورتش رو بوسیدم_چرا که نه!
مامان باسینی پر از کاسه های ترشی نزدیک شد و به اینکار بچگانه ام که عمه رو هم به خنده ای
با خوشحالی انداخته بود خندید ... بی هوا صورت مامان رو هم بوسیدم که عطیه تنه ای به من زد
_همچین بدم میاد از این دخترهای لوس خودشیرین
https://eitaa.com/ourgod
{✨🌙}
#شــبــآݩگآـــهــۍ
🌱روزم چون روز دیگران میگذرد اما;
#شب ڪه در میرسد یادها پریشانم میکنند...
با چه اضطرابی روز را به سر میبرم اما شبانگاه من و غم یڪ جا میشویم...
https://eitaa.com/ourgod
🌱[•به نام خداوند جان و خرد•]🌱
ذڪࢪ ࢪوز دوشنبہ: یاقاضی الحاجات❤️
https://eitaa.com/ourgod
🌿ࢪفێق🌿
🌿ڪسے ڪہ هێچ زماݩ ٺڹھاێٺ ݩمێگذاࢪد🌿
🌻پروفایل🌻
🦋ࢪفیقانہ🦋
🎀دخټࢪانه🎀
🌳🌳🌳🌳
https://eitaa.com/ourgod
🌳🌳🌳🌳