eitaa logo
「پـاتـوقـمـون🎙」
5.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
289 ویدیو
11 فایل
هٰذا‌مِن‌فَضل‌ربی که‌هرچه‌دارم‌از‌فضل‌پروردگارم‌است کپی؟ هرچه بیشتر بهتر، حلال حلالت✌️ کانال‌گرافیکیمون: ➺ @meghdad_graphic تبلیغ و تبادل نداریم! خادم‌کانال(فقط‌کار‌ضروری‌و‌نظرات): ➺ @mim_komeyl
مشاهده در ایتا
دانلود
「پـاتـوقـمـون🎙」
👈🍀اشتباه دوم: باور عمومی این است که حضرت حسین بن علی و اهل بیت و اصحابش سه شبانه روز آب ننوشیدند و
👈🌹اشتباه سوم: یکی از معروف ترین تحریف ها "ماجرای حضرت لیلی مادر حضرت علی اکبر" است و چه روضه ها که در این زمینه خوانده نمی شود؛ در روضه ها ذکر می شود که حضرت علی اکبر قبل از رفتن به میدان، با مادرش چه نجواهایی می کرد، یا اینکه حضرت لیلی در خیمه ها رفته و در آنجا دعا کرده که خداوند حضرت علی اکبر را سالم برگرداند که متأسفانه این موضوع محور بعضی تعزیه ها نیز شده است. اما حقیقت این است که ؛ اصلاً لیلایی در کربلا نبوده است؛ (البته لیلی مادر حضرت علی اکبر هست)؛ اما حتی یک مورخ هم به حضور آن حضرت در کربلا و روز عاشورا گواهی نمی دهد. (به نقل از حماسه حسینی ،جلد1،مرتضی مطهری)
「پـاتـوقـمـون🎙」
👈🌹اشتباه سوم: یکی از معروف ترین تحریف ها "ماجرای حضرت لیلی مادر حضرت علی اکبر" است و چه روضه ها که
👈🍃اشتباه چهارم: مطلب بعدی مربوط به "حضرت علی اکبر این است که آن حضرت قبل از رفتن به معرکه جنگ ، از پدر رخصت خواست و آن حضرت اذن میدان نداده اند و مثلاً فرموده اند که تو هنوز جوانی و حیف است که از دست بروی و چه اشعار و تعزیه ها که پیرامون آن نساخته ایم؛ اما حقیقت این است که تمام مورخین نوشته اند، هر کس از امام حسین،اذن (اجازه) میدان می خواست، اگر می شد، حضرت برایشان عذری می آورد ولی در مورد جناب علی اکبر گفته اند: «فاستأذن اباه،فأذن له» یعنی تا اجازه خواست ، گفت برو. : ، جلد1، استاد شهید مرتضی مطهری. ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🔹عاقبت منفورترین چهره‌های واقعه کربلا😤 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 تنها شدم ، تنها ترین حال منو امشب ببین.... ✔️حاج محمود کریمی، مخصوص شام غریبان حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما به زیارت مجازی امام حسین علیه السّلام دعوت شده اید💛 لطفاً نیّت کنید...🥺 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
💔 حسین‌جان..! دردمندم ،دݪ‌شکسته‌ام و احساس‌ میکنم‌ که جز تو و راه‌ تو دارویی دیگر تسکین‌ بخشِ قلب‌ سوزانم‌ نیست.. 🌱 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
روایت به سبک حاج قاسم 🌸 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا خیلی وقته دلم گرفته و نمیدونم از چی! خودمو دوست ندارم خوشم نمیاد از ظاهرم..حس میکنم مامان و بابا هم از ظاهرم رضایت کامل ندارن،امیرحسینم همینطور دلم نمیخواد ناراحتشون کنم اصلا دلم نمیخواد... با صدای تلفن بخودم اومدم،راحیل بود،رفیقِ شفیقِ بنده! ۷ساله که باهمیم مثل دوتا خواهر نداشته برای هم تلفنمو برداشتم و با ذوق گفتم: +سلااااام خنگ جونم خندید و گفت: _خنگ که تویی! علیک سلام،کجایی تو معلوم هس؟ +کجام؟خونه دیگه☹️ _بابا من حوصله ام سر رفته،کاش میشد یه سر بیای بریم بیرون +بذار ببینم چی میشه بهت خبر میدم _باشه دلقک پس خبر بده +برو جلو آینه دلقکو میبینی گلم _منتظرم نمک +باشه عسل،پس فعلا _یاعلی خودمم حوصله ام سر رفته بود از اتاق زدم بیرون و بلند داد زدم: مامااااااانننن!!؟ مامان از تو آشپزخونه داد زد: _بجا اینکه این شکلی داد و فریاد کنی حنجرتو پاره کنی پاشو بیا آروم حرفتو بزن😡 اومدم تو آشپزخونه،داشت پیاز خرد میکرد اشکشم جاری شده بود قیافمو مظلوم کردم و گفتم: +مامان آخه چرا گریه میکنی دورت بگردم؟؟؟خب نمیرم بیرون با راحیل اصن زنگ میزنم کنسل میکنم قرارمونو نگاااش کن دختر گنده پاک کن اشکاتو🤣🤪 مامان که معلوم بود داره خندشو کنترل میکنه در حالی که چشماشو روی هم فشار میداد گفت: _بسلامتی پس قرار برید بیرون؟؟ +نه..یعنی آره😐 _من حرفی ندارم،به امیرحسینم بگو... +مامان حالا نمیشه به اون نگم؟؟همینجوری با من لج هست! هی میگی بهش بگو...اه یه دفعه امیر اومد تو آشپزخونه اخماشو کرد تو هم و یه ابروشو داد بالا دستاشو گذاشت رو میز ناهارخوری انگار میخواست اعتراف بگیره😐 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🌿]•
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا اینجوری که نگاهم میکنه خنده ام میگیره،خیلی بامزه میشه🤣 از حق نگذریم داداشم ماشالا جذابه! خب دیگه الان میخوام باهاش دعوا کنم تعریف باشه واسه بعدا😒 منم اخمامو کردم تو هم و نگاهش کردم و گفتم: +میخوام با راحیل برم بیرون،ولی گویا شما دستورو صادر میکنین جناب فرمانده.. یه لبخند ریزی زد و گفت: خوش بگذره،بسلامت! بابا دمت گرم جدی اجازه داد این داداش سخت گیر ما😃 بدووو رفتم از آشپزخونه بیرون تا آماده بشم! مامان داد زد: _خببب حالا ندووو پروازت نمیپره😁 رفتم سر کمد لباسام مانتو بلند مشکیمو پوشیدم با یه روسری طوسی،موهامم فرق باز کردم و یه کم از روسریم دادم بیرون زنگ زدم به راحیل بوق نخورده برداشت: _چیشد دلقک؟میای؟ +آره عیزم دارم راه میوفتم _باشه پس منم الان آماده میشم گوشیو قطع کردمو از اتاق اومدم بیرون،امیر اومد جلومو گرفت و یه نگاه به سر تا پام کرد و گفت: _همه چیت خوبه ها...فقط... میدونم چی میخواست بگه نمیدونم چرا یهو براش قاطی کردم و گفتم: +من اینجوری دوست دارم اخماشو کرد تو هم و رفت تو اتاقش درم محکم بست جوری که مامان ترسید اومد بیرون از آشپزخونه با صورت بهت زده یه نگاه بمن انداخت و لبخند ملایمی زدو گفت: _زود بیا مادر،به تاریکی نخوری رفتم سمتش و بوسه ای روی گونه اش زدم و گفتم: چشم عشقم،فعلا از خونه زدم بیرون... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
|• [🌱] ‌ دهان 🎈 و روزن دل... 👤مولانا ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
|• 🌱 هیچ ندانم که در او نیست... 👤 🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا بعد از ده دقیقه رسیدم خونه راحیل اینا زنگ آیفون رو زدم یه صدایِ بمِ مردونه از پشتِ آیفون گفت: _بفرمائید؟ صدامو صاف کردم گفتم: +سلام،زینب هستم! _سلام،بفرمائید تو،الان راحیل میاد در باز شد و رفتم تو حیاط راحیل بدو بدو از در اتاق اومد بیرون همینجوری که داشت کفششو میپوشید با مامانشم حرف میزد یه نگاه بمن کرد و یه چشمک بهم زد مامانش صداش نزدیکتر شد انگار داشت میومد تو حیاط: +مامان پس زود بیاید به تاریکی نخورین نگاهش افتاد بمن یه لبخند گرمی زدم و سریع گفتم : +سلام خاله جون،خوبین؟ لبخندی زد و گفت: _سلام دختر قشنگم،ممنون عزیزم،برید بسلامت خدا پشت و پناهتون راحیل کفششو بعد از ده ساعت پوشید😐😒 چادرشو از دست مامانش گرفت و گفت: _نگران نباش زود برمیگردیم،یاعلی خداحافظی کردیمو راه افتادیم ... راحیل نگاهم کرد و گفت: _خب حالا مقصد کجاست؟😶 +نمیدونم فکر نکردم بهش😐 _بریم گلزار؟😍 +چرا گلزار؟خب بریم کافه ای جایی یه چیزی بخوریم😶 یه کم رفت تو خودش و گفت: _باشه... نخواستم دلشو بشکنم کشیدمش تو بغلم و گفتم: +باشه عشقِ آبجی میریم گلزار😉 لبخند گرمی زد و راه افتادیم تاکسی گرفتیم تا اونجا،یه کم دور بود ولی خب جای باصفاییه قبلا با بابا اومده بودیم مزار یکی از دوستای صمیمیش اینجاست،شهید شده بابا هروقت یادش میوفته با چشمای خیس ازش حرف میزنه😔 با صدای راحیل بخودم اومدم: _کجایی دلقک؟ +خودتی😒عه رسیدیم که _بله بفرما پیاده شو 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا بلخره رسیدیم نسیم خنکی صورتمو نوازش کرد بوی خوش گلاب فضا رو پر کرده بود نفس عمیقی کشیدم و دنبال راحیل راه افتادم انگار داشت دنبال یه اسم میگشت اما اینجا که قطعه ی شهدای گمنامِ!😶 با تعجب گفتم: +راحیل دقیقا دنبال چی میگردی؟اسم ندارن که مزارشون همینجور که داشت با خودش شمارش میکرد گفت: +هشت،نه،ده...بفرما!همینه نمیدونستم چی بگم بهش مات و مبهوت نگاهش کردمو گفتم: +پس با شمارش پیدا میکنی!تو دیگه کی هستی🤣حالا چرا این مزار؟این همه مزار اینجاست همینجوری که داشت میشست کنار مزار لبخندی زد و گفت: +دلم منو میکشونه اینجا،هر سری که میام هرجا که پام وایسه منم وایمیسم☺️ تعجب کردم چیزی نگفتم و نشستم کنارش راحیل شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا منم توی دنیای خودم سیر میکردم و غرقِ فضا شده بودم حسِ خوبی داره اینجا،خوب شد که نرفتیم کافه... همینجوری که با خودم حرف میزدم سرمو آوردم بالا،دیدم یه آقایی با لباسِ خاکیِ سربازی وایساده رو به روی من و راحیل و بهمون لبخند میزنه😳 با ترس از جام بلند شدم و با صدایی که یه کم شبیه به داد بود گفتم: +رااااحیل؟؟؟؟ راحیل ترسید بلند شد کنارم وایساد و آروم گفت: _چته تو؟جنی شدی؟ترسیدمممم +ببینش؟ _کیو😳 +داره نگامون میکنه راحیل دقیقا روبه رومونه ببینش راحیل😰 _زینب؟؟؟ دستی روی پیشونیم گذاشت و گفت: _الحمدالله تبم نداری کسی اینجا نیست زینب چی داری میگی! +باور کن خودم دیدم،بخدااا دیدمش داشت بهمون لبخند میزد راحیل😭😰 راحیل نمیدونست چی بگه حق داشت خب!چشمامو بستم چند دقیقه و توی دلم صلوات فرستادم دست و پام یخ کرده بود با صدای راحیل بخودم اومدم: _خواهری؟ببین منو؟ نگاهش کردم _زنگ زدم هادی بیاد دنبالمون هوا داره تاریک میشه با تاکسی نریم بهتره،خوبی؟ سرمو تکون دادم که یعنی آره دستمو گرفت و آروم بلندم کرد 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا تو حال خودم نبودم،داشتم به چهره ی اون آقا فکر میکردم داشت بهمون لبخند میزد..چه لبخند آرومی... خدایا حالم خوب نیست! دلم میخواد زودتر برسم خونه،چم شد یهو من!!! غرق افکار خودم بود که برادر راحیل،آقا هادی،رسید راحیل بیچاره حالمو درک میکرد انگار اصلا باهام حرف نزد فقط تمام این مدت دستمو محکم گرفته بود و آروم صلوات میفرستاد! با صدای راحیل بخودم اومدم: _زینب بیا سوارشیم،هادی اومد سعی کردم خودمو جم و جور کنم راحیل در ماشینو برام باز کرد و نشستم تو و آروم گفتم: +سلام... آقا هادی بدون اینکه نگاهم کنه آروم گفت: _سلام علیکم! راحیل بعد از من نشست تو ماشین رو به آقا هادی گفت: _خوبی داداش؟شرمنده بخدا افتادی تو زحمت،زینب یه کم حالش خوب نبود گفتم با تاکسی نریم بهتره +میخواین بریم درمانگاه؟ آروم گفتم: _نه،خیلی ممنون.بهترم.. چیزی نگفت بسم الله ای زیر لب گفت و راه افتادیم حالم خوب نبود پر بغض بودم دلم میخواست زودتر برسیم حالمو درک نمی کردم! وقتی رسیدم خونه بیحال بودم،دلم نمیخواست با کسی حرف بزنم اصلا نمیدونم از راحیل و آقا هادی چطوری خداحافظی کردم در رو باز کردم و وارد حیاط شدم مامان داشت گلا رو آب میداد سلام آرومی کردم و رفتم سمت پله ها مامان متوجه حال بدم شد اومد جلو دستمو گرفت و گفت: _خوبی مادر؟ نخواستم نگرانش کنم لبخند مصنوعی زدمو گفتم: +خوبم مامان،یه کم سرم درد میکنه دستی به سرم کشید و گفت: _برو استراحت کن،برای شام صدات میکنم لبخندی بهش زدم و وارد اتاق شدم 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا امیرحسین روی کاناپه نشسته بود داشت چیزی مینوشت با ورود من نگاهش کشیده شد سمتم دفترچه رو بست و گفت: _سلام خوش اخلاق! انگار نه انگار باهم دعوامون شده امروز خیلی بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم: +سلام! بغض گلومو چنگ میزد دلم میخواست ازش عذرخواهی کنم.. بغضمو قورت دادم و گفتم: +ببخشید امیر،رفتار امروزم اصلا درست نبود😔 دست خودم نیست این روزا کلافه ام خیلی زیاد..امشبم که... _امشبم که چی؟؟ نخواستم راجب امروز حرفی بزنم به راحیل هم گفتم که بین خودمون بمونه🙃 بحثو عوض کردم و گفتم: +هیچی امشبم کلا بهم ریخته تر از همیشه ام،میرم بخوابم..فقط خواستم بهت بگم که به دل نگیری برگشتم برم سمت اتاق که یهو صدام کرد: _زینب... برگشتم سمتش دیدم رو به روم وایساده سرمو گرفت تو بغلش و گفت: _اگه بهت سخت میگیرم فقط برای خودته نمیخوام آسیب ببینی زینب! اصلا تاحالا با خودت فکر کردی که چرا بابا این اسم رو برات انتخاب کرد؟ رفتم تو فکر...میدونم بابا ارادت خاصی به حضرت زینب(س) دارن ولی خب اینکه چرا اسم منو گذاشته زینب... با حرفای امیر یه کم آروم شدم اومدم تو اتاق،لباسمو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم اتفاقای امروز مثل فیلم از جلوی چشمم میگذشت.. با تقه ی در به خودم اومدم امیر بود لبخند گرمی زد و گفت: _اجازه هس بفرمام تو؟ از روی تخت بلند شدم و گفتم: +بیا تو داداش.. اومد کنارم نشست و یه نگاهی به درو دیوار انداخت و گفت: _دلخوری هنوز؟ +نه.. _الکی نگو،ببینم چشماتو؟؟؟ +چرا؟🙄 _آخه وقتی دروغ میگی چشمات تابلو میشن🤣 +وااااقعی؟😶 _آره والا! دلم میخواست باهاش حرف بزنم من و امیر شاید باهم بگو مگو کنیم ولی بی نهایت دوسش دارم،امیر سنگِ صبوره برام... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
تو ڪھ‌ از جنسِ نماندن بودۍ، پس چرا سنگ زدۍ برڪھ‌ےِ آرامم را؟🌻:) ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
•| ‌ {🌱} با 🦋 دشوار نیست....!! 👤 🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
⚠️🍃 -نگاه‌کن! +کجارو؟! -تَہ‌تَہ‌دنیارو +مگہ‌دنیاتهم‌دارھ؟ -اهوم... تهشوکہ‌ببینےتازه‌میفهمےحرص زدنات‌واسہ‌بعضےچیزاچقدر احمقانہ‌س...!🌸🔗 :) ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا اشکام ناخودآگاه سرازیر شد سرمو گرفت بالا تو چشمام نگاه کرد یه لبخند گرم و آروم بهم زد،از اون لبخندا که دلتو قرص میکنه با صداش بخودم اومدم: _نمیگی چت شده خواهر کوچولو؟ چیزی نگفتم چشمامو ازش گرفتم با انگشتش قطره اشکی که روی گونه ام غلتید رو پاک کرد و گفت: _آخه حیف این دوتا چشمِ عسلی نیست که اینجوری میباره؟؟؟ خنده ی ریزی کردم و گفتم: +نمیدونم چمه امیر...باور کن! _میدونی،ولی نمیخوای باورش کنی +یعنی چی؟چیو نمیخوام باور کنم؟ _اینکه تو ظاهر و باطنت یکی نیست! برای همینم هست که همش با خودت درگیری زینب..بخودت بیا عشق داداش بشناس زینبو...یه رنگ باش☺️ آخ قربون داداشم بشم که انقد شیرین زبونه،تازه میفهمم چقد دوسش دارم😍 همینجوری که داشتم به حرفاش گوش میدادم یهو گفت: _منظورمو فهمیدی زینب؟ +اوهوم... _آفرین خواهر جان،الانم پاشو بریم بیرون یه آب به دست و صورتت بزن،وقت منم نگیر،ممنون!☺️ +چقد تو پررویی😐دو دیقه رمانتیک شدیم باهات ذوق آدمو کور کن!بیچاره اونی که میخواد زن تو بشه😒 _چرا بیچاره؟🧐 +والا احساسات آدمو جریحه دار میکنی🤣 _پاشو حرف نزن بچه،بدو برو خونتون بینم😁 با حرفای امیر خیلی آروم شدم و باهم از اتاق اومدیم بیرون 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا اینجا چقد تاریکه؟؟ کسی صدامو میشنوه؟؟؟خدایا کمکم کن هیچ جارو نمیبینم..کمککککککک با جیغ بلندی از خواب پریدم مامان و بابا وارد اتاق شدن مامان کنارم نشست و گفت: _چیزی نیست مادر،خواب دیدی قربونت برم نترس.. +صلوات بفرست بابا چیزی نیست آروم باش امیر با یه لیوان آب وارد اتاقم شد اومد سمتم و لیوانو داد دستم یه کم از آب خوردم و گفتم: +ببخشید مامان،بد خوابتون کردم _نه مادر فدا سرت،بهتری؟ +اوهوم،برید بخوابید،ببخشید مامان بوسه ای روی گونه ام زد و گفت: _الهی شکر..بخواب مادر بابا لبخندی زدو همراه مامان رفتن بیرون امیر کنار در وایساده بود و نگاهم میکرد لبخندی زدمو گفتم خوبم گفت: _بسپار به خودش..توکل کن🙂 اینو گفت و رفت بیرون خدایا...چمه من؟ معنی این خواب چیه..چرا کسی کمکم نکرد؟😞 بهتره فکر نکنم به این چیزا باید بخوابم.. هعیی خدایا شکرت ... از خواب بیدار شدم و یه کش و قوسی به خودم دادم و بلند شدم رفتم جلو آینه _خاک بر سرم این چه ریختیه😰 چقد چشام گود افتاده😢حتما برا کم خوابیه دیشبه.. هی ولش کن خوب میشه خودش از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت آشپزخونه مامان و بابا مشغول خوردن صبحانه بودن از پشت چشمای بابا رو گرفتم و گفتم: +سلااااام بابای خفنم😁 برگشت سمتم و با لبخند گرمی گفت: _بهههه ببین کی اینجاس!حالت چطوره بابا؟ردیفی؟ +ردیفم حاجی😉 مامان که از مکالمه ی من و حاج ابراهیم خنده اش گرفته بود بهش نگاه کردمو گفتم: +قربون سادات خانومم میرمااا سلام به روی ماهش تازه😍 لبخندی زد و استکان چایی رو گذاشت رو میز: _بشین بخور صبحانتو شیرین زبون،علیک سلام😊 نشستم رو صندلی و گفتم: +پ امیر کو؟ بابا: صبح زود رفت کار داشت مث اینکه اوهومی گفتم و شروع کردم به خوردن 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا بعد از خوردن صبحانه،یاد حرفای امیر افتادم..اینکه چرا بابا اسم منو زینب گذاشته ذهنمو درگیر کرده بود بابا داشت قرآن میخوند و مامانم کنارش نشسته بود و داشت بافتنی میبافت دلو زدم به دریا رفتم سه تا چایی ریختم با خرما آوردم،نشستم کنار بابا عینکشو داد پایین و گفت: _به به!این چایی خوردن داره😊 رو به مامان کرد و با یه لبخند شیرین گفت: _درست میگم عیال جان؟ مامان لبخندی زد و گفت:+بله آقا☺️ بابا یه دونه خرما برداشت و گفت: _خب...زینب خانوم،چخبرا؟خوش میگذره؟ خنده ی ریزی کردمو گفتم: +شما بابای من باشی و خوش نگذره؟ _من نمیدونم این زبون تو به کی رفته؟ مامان زیر چشمی نگاهی به بابا کرد و گفت: _پدر و دختر مثل همید!مو نمیزنید😄 سه تامون خندیدیم... رو به بابا کردمو گفتم: +بابا؟میشه یه سوال بپرسم؟ _جانِ بابا..بپرس دخترم؟ +میگم..چی شد که شما اسم منو گذاشتید زینب؟؟ بابا رفت تو فکر،انگار ناراحت شد لیوان چاییشو برداشت و یه نفس عمیق کشید و گفت: _اون موقع ها،قول رفیقا قول بود بابا رفیق سرش میرفت قولش نمیرفت.. یه رفیقی داشتم آسد مصطفی... همون که باهم رفتیم سر مزارش،یادته بابا؟ سرمو تکون دادم و گوش میکردم _ما باهم عقد اخوت بسته بودیم.. همینجوری که داشت تعریف میکرد صورتش خیس اشک شده بود مامانم ریز گریه میکرد😔 دیدم ادامه دادن براشون سخته،دستشو گرفتم و گفتم: +نمیخواد بقیشو بگید بابا،نمیخوام اذیت شید! لبخند گرمی زد و دستی به صورتش کشید و گفت: _نه دخترم،هیچوقت از گفتن این حرفا ناراحت نمیشم فقط دلم تنگ میشه برا اون روزا،اون روزا ما خیلی قول بهم دادیم به همشم عمل کردیم مث همین قولی که جواب سوال توئه... منظورشو نفهمیدم با تعجب به حرفاش گوش میکردم _من و سید به هم قول داده بودیم که اگر جفتمون یه روزی دختردار شدیم اسم دخترامونو باهم بذاریم زینب..من به قولم وفا کردم اما مصطفی پر کشید و رفت🙃 آهی کشید و شروع کردن به خوردن چایی چقدر خوبه که آدم با رفیقش اینجوری خوش قولی کنه🙃 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا بعد از صحبت های بابا،حالا دیگه اسممو بیشتر از قبل دوس دارم😍 یادم افتاد که فردا کلاس دارم😭 وای نه!اصلا حوصله درسو ندارممم فکرم خیلی درگیره.. اونروز گلزار،خوابِ دیشب،اون آقا... وااای الانه که مغزم منهدم بشه بهتره بخوابم فردا خواب نمونم😓 ... جلوی آینه مقنعمو درست میکردم بذار ببینم موهام میره تو چه شکلی میشم🙄 وااای😍بدک نیستا!اما خب...اگه اینجوری برم دانشگاه بقیه چی میگن؟؟؟ میگن این تا دیروز اون شکلی بود حالا با حجاب شده.. نه حوصله حرف بچه هارو ندارم! مقنعمو کشیدم عقب و از اتاق اومدم بیرون ... _خیلی نگرانت بودم زینب،بهتری الان؟ +آره خوبم راحیل،ولی اصلا نتونستم بخوابم مخم نمیکشه این کلاسو😢 _غلط نکنا😡بیا بریم ببینم!هی هیچی نمیگم هی کلاسارو نمیاد😒 +باشه بابا میام،ولی بریم ته کلاس یه چرت بخوابم😢 _باشه تو بیا بریم غیبت نخوری بعد بگیر بکپ خبرت😒 واقعا میگن نیم ساعت چرت زدن سر کلاس معادل با ده ساعت خوابِ مفیده راس میگنا😐🤣عجب خوابی کردم با صدای ویبره ی گوشیم چشام باز شد یه چشمی نگاه کردم دیدم امیر پیام داده بعد کلاس میاد دنبالم گوشیو برعکس کردمو به خوابم ادامه دادم😌 _پس من خودم برم زینب،مزاحمتون نمیشم +مزاحم چیه خنگ میریم دیگه همه باهم تو مسیرمونه تارف الکی نکن واسه من🤨 _آخه شاید بخواین حرفی بزنین باهم درست نیست من باشم +داری میری تو مخم😒بفرما اومد معطل نکن اعصاب ندارم رفتیم سمت ماشین _سلام آقا امیر،شرمنده نمیخواستم مزاحم بشم زینب جان اصرار کردن امیر بدون اینکه نگاه کنه گفت: +سلام خانوم محمدی خواهش میکنم این چه حرفیه مراحمید _ممنون یه بسم الله زیر لب گفت و راه افتادیم 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
|• 🌱 یک ذره را به دو نفروشیم ☂️ هرچند در این ندارد.... 👤 🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
چشم خود بستم کہ دیگر چشم مستش ننگرم ناگہان دݪ داد زد: « دیوانہ! مݩ مےبینمش... [🙃🎈] ッ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
مݩ داستان آݩ گل سرخم ڪہ عاقبت دل سوزۍ نسیم سرش را بہ باد داد... [🥀🌧] ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🔰 جلوی اجرای سند۲۰۳۰ را بگیرید 🔻 رهبر انقلاب: به این فکر کنیم چرا انقدر طواغیت عالم و فراعنه عالم اصرار دارند که در آموزش و پرورش کشورها گاهی اوقات با سر و صدا مثل سند ۲۰۳۰، نفوذ کنند؟ اصرار آنها به نفوذ به خاطر تاثیر آموزش و پرورش است. ⁉️دشمن قصد دارد کاری را که بوسیله نظامی از انجام آن ناتوان است، با نفوذ و از راههایی مانند سند ۲۰۳۰ و ساختن انسان‌هایی تربیت کند که مثل او فکر و اهداف عملیاتی او را پیاده کنند تا زمینه غارت ملتها فراهم شود. ⛔️الان هم شنیده‌ام ۲۰۳۰ در گوشه و کنار بوسیله آدمهای ناباب یا غافل دارد اجرا میشود؛ این را باید به طور جدی دنبال کنید. 🗓 ۹۹/۶/۱۱ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
•| ‌ {🌱} گر چاره منم جانا🦋 👤 🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya