eitaa logo
「پـاتـوقـمـون🎙」
5.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
289 ویدیو
11 فایل
هٰذا‌مِن‌فَضل‌ربی که‌هرچه‌دارم‌از‌فضل‌پروردگارم‌است کپی؟ هرچه بیشتر بهتر، حلال حلالت✌️ کانال‌گرافیکیمون: ➺ @meghdad_graphic تبلیغ و تبادل نداریم! خادم‌کانال(فقط‌کار‌ضروری‌و‌نظرات): ➺ @mim_komeyl
مشاهده در ایتا
دانلود
•|#والپیپر{😍} •|#تصویر‌_زمینه{😍} ❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
اینم یه جفت تصویر زمینه هم دخترونه هم پسرونه...!
•|{💡} مصرف آب... ❣️اینجا صحبت در میان است. @p_bache_mazhabiya
|• 🌱 ‌ دعای نشینان بلا بگرداند 🌂🌸 چرا به گوشه به‌ ما‌نمی نگری...؟ 👤🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🕰 خنده‌اٺ را دوسٺ مےدارم، گرچہ باشد تلخِ‌ تلخ 🌂🌸 قہوه‌ ۍ شیریݩ ندارد مشترے در کافہ ها... [☕️😏] ッ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🕰 یڪ نفڔ در زندگے از مݩ کمی "لبخند" خواسٺ... 🌂🌸 آه... او عکاس بود و پوݪِ حرفش را گرفت!.. [📸😄] ッ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
「پـاتـوقـمـون🎙」
اۍ ارباب دلـم جنون مرا تماشا میڪنۍ؟ میشود از عاشقانـت بیشتر در عشقـت رسـوا شوم؟ :) 🖤💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم ربِّ الشهدا من و راحیل و امیر و هادی با ماشین ایمان رفتیم توی راه،من کنار راحیل نشسته بودم نگاهم به بیرون بود یه کم پنجره رو دادم پایین که هوای تازه بره تو ریه هامون یه دفعه افتادیم تو یه دست انداز ناجور دل و رودمون پیچید بهم! ایمان:شرمنده بخدا ببخشید همیشه این یه تیکه رو به سختی رد میکنم شرمنده امیر: فدا سرت داداش یه رانندگی ام بلند نیست!نزدیک بود هممونو به کشتن بده😒 انگار نه انگار ما تو ماشینیم رعایت کنه یه لحظه چشمم افتاد توی آینه دیدم نگاهش به منه! سریع نگاهمو گرفتم ازش ... ما زودتر از بقیه راه افتاده بودیم برای همین زودتر رسیدیم امیر گفت تا بریم یه چرخی بزنیم بقیه میرسن رفتیم یه جا نشستیم بعد از یه رب بقیه رسیدن راحیل و امیر رفتن قدم بزنن منه بیچاره تک و تنها نشسته بودم پیش مامان اینا با آیه نقاشی میکردم فسقلی موهای خرمایی رنگ فرفری داره که آدم ضعف میکنه براش نشسته بود برام نقاشی میکشید منم رنگ میکردم یه دفعه راحیل پیام داد که بیا پیش ما تنها نشین چه عجب یادی از من کردن!😒 نمیتونستم تنها برم پیششون بلد نبودم اونجارو! آخه نابغه تو میدونی من نمیتونم تنهایی بیام میگی بیا!! میکشمت راحیل😭 پیام دادم: نمیتونم تنهایی،شما بیاین بسه دیگه داداشمو تموم کردی😒😂 _شوهرمه بتووو ربطی نداره😏😂ایشالا قسمت خودت بشه میفهمی😍 +حالا حالاها قسمت من نمیشه شما فیض ببر از وجود برادر من فعلا😊زودم بیاین حوصلم سر رفت مامان با نگاهش بهم فهموند که سرت خیلی تو گوشیه🙊 گفتم : +راحیل پیام داد بیا پیشمون گفتم تاریکه و بلد نیستم اینجاهارو گفت پس ما میایم الان یه دفعه مریم خانم گفت: _خب با ایمان میرفتی عزیزم +نه دیگه گفتم نمیام،ممنون ایمان که متوجه حرفامون شده بود نگاهش افتاد بمن متوجه شدمو سرمو انداختم پایین.. 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا دیشب خیلی خوش گذشت،امروز به پیشنهاد امیر قرار شد که همه بریم طرقبه البته همه یعنی من و راحیل و امیر و هادی و ایمان.تا حالا نرفته بودم ولی از دوستام شنیده بودم که جای دنج و قشنگیه 🤩 ... راحیل و امیر مثل دوتا مرغ عشق عاشق دست همو گرفته بودن راه میرفتن منم داشتم از طبیعت لذت میبردم 🥰 کوچه پس کوچه های اینجا پر از حس خوب و انرژی مثبتِ تک درخت پیری که از کنارش یه جوی آب رد میشد نظرمو جلب کرد رفتم رو به روش وایسادم که یه عکس هنری با گوشیم ازش بگیرم یهو آقای شوماخر اومد کنارم وایساد : _جای قشنگیه... چیزی نگفتم و راه افتادم دنبالم آروم راه افتاد: _این کوچه پس کوچه ها حال آدمو خوب میکنه.. باز چیزی نگفتم و قدمامو تندتر کردم که به بچه ها برسم یهو صدام کرد: _نظر شما چیه زینب خانم؟ پریدم وسط حرفش اخم غلیظی کردم تا اومدم جوابشو بدم هادی به جمعمون اضافه شد سریع سرمو انداختم پایین و تندی رفتم صداشونو آروم میشنیدم که هادی گفت: _چیشده ایمانم داشت تعریف میکرد براش... خوب شد هادی اومد وگرنه عصبانی میشدمو یه چیزی بهش می گفتم...دلم نمیخواد با نامحرم هم کلام بشم هی سعی داره با من سر صحبتو باز کنه.. 😒همینجور که اخمام تو هم بود رسیدم پیش بچه ها رفتم کنار راحیل و امیر با فاصله راه رفتم یهو هادی و ایمان هم به جمعمون اضافه شدن،ایمان اخماش تو هم بود و حرفی نمیزد به پیشنهاد امیر قرار شد بریم یه جا بشینیم و یه چیزی بخوریم رفتیم یه رستوران دنج،نزدیکای ناهار بود 🍽 ایمان اخماشو کرده بود توهم و خودشو گرفته بود،شاید توقع داشت من جوابشو میدادم و باهاش هم کلام میشدم هادی هم تو خودش بود...اونو دیگه نمیدونم برای چی! راحیل ریز میخندید و اذیتم میکرد: +بگو یه پارچ آب انبه هم بیارن بشوره ببره خندمو جمع کردم امیر سفارشامونو گرفت و رفت یه دفعه راحیل گفت: +نمیدونم هادی چشه این دوروزه همش تو خودشه .. _خب پیام بده بهش ببین چشه +نه..بعدا باهاش حرف میزنم فعلا گشنمه ذهنم باز نیس ... 😋بعد از خوردن یه غذای خوشمزه ایمان نذاشت امیر و هادی حساب کنن به اصرار خودش حساب کرد بعد از ناهار یه نمازخونه پیدا کردیم و رفتیم برای نماز آشوب بودم نمیدونم چرا،حال خوبی نداشتم دلم میخواست برم حرم..سرمو گذاشتم رو سجده..نیاز داشتم با خدا حرف بزنم📿 خدا جون،خودت میدونی نمیخوام به گناه بیوفتم نمیخوام تو ازم دلگیر بشی،خدایا من به اون خیری که برام میفرستی خیلی نیاز دارم..خیلی بعد از نماز اومدیم بیرون،هادی نشسته بود روی تخت سنگ و سرش بین دوتا دستش بود ،راحیل با نگرانی رفت سمتش منم رفتم کنار امیر وایسادم امیر با نگاهش بهم گفت که چیشده ⁉️ شونه هامو انداختم بالا که یعنی نمیدونم ایمان از نماز خونه اومد بیرون وگفت: _بریم داداش؟ امیر سرشو به نشونه ی تأیید تکون داد،که یعنی بریم توی راه راحیل هم تو خودش بود..همش میخواستم بپرسم چیشده گفتم شاید خصوصی باشه بین اون و هادی حالا خودش بخواد بهم میگه... ... یک ساعت و نیم بعد رسیدیم خونه همه از ماشین پیاده شدن هادی گفت میره یه کم قدم بزنه بعد برمیگرده خودش ... ... وقتی رسیدیم تصمیم گرفتم با راحیل صحبت کنم ببینم چشه که انقد رفت تو خودش یهو +زنداداش قشنگم؟ _جان +چه یهو رفتی تو خودت...چیشد یهو؟ _حالا بعدا برات میگم،الان نه +خب چرا الان نه؟ _دلیلشم بعدا میگم😊 دیگه پیگیر نشدم..ساعت حول و حوش ۱۱ بود که هادی برگشت⌛️ سلام بلندی کرد و رفت کنار بابا نشست چشماش قرمز بود🥺 هرکسی یه جوری اینجا حالش خرابه...هعییی خدا شکرت حال هممونو خوب کن😢 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا فردا قرار برگردیم تهران انقدر این یه هفته زود گذشت دلم نمیخواست تموم شه😔 قرار ناهار بریم بیرون ساعت حدود ۸صبح بود که راه افتادیم یه پارک جنگلی باصفا رسیدیم جاتون خالی داشتیم بلال درست میکردیم این آیه خانم موفرفری ما انقد چمن کنده بود که ستاشو کثیف کرده بود😍 مریم خانم میخواست بره صورتشو بشوره که با اصرار خودم ازش خواستم من ببرمش😍 اگه بدونین چقد شیرینه و چه زبونی داره🤣 رفتیم دم یه سرویس بهداشتی همون نزدیکا آروم بغلش کردم و گفتم: +بیا خاله دستاتو بگیر زیر آب _خاله دستمو بشورم دیگه بلال بهم نمیدن؟ +ای جونم چرا نمیدن خاله،دستاتو بشور شما باهم میریم بلال میخوریم😍 ببین به سبزه ها دست زدی دستت کثیف شده الان دستتو میشوریم تمیز میشه میریم بلال خوشجمزه میخوریم صدای خنده ی بچگونش بلند شد🤣 _پس توأم دستاتو بشور که بلال خوجمزه بخوریم +چشم منم میشورم🤣 لبخند بامزه ای بهم زد که قند تو دلم آب شد😍 ایمان امروز باهامون نیومد،نمیدونم چرا و برا چی..نمیخوامم بدونم دست آیه رو گرفتم و رفتیم پیش بقیه ... داشتیم وسایل ناهار رو آماده میکردیم که ایمان رسید! بدون اینکه نگاهش کنم خودمو با آیه مشغول کردم ... بعد از ناهار آیه خیلی بهونه میگرفت راحیل و امیر میخواستن برن قدم بزنن منم دست آیه رو گرفتم همراهشون رفتم که یه کم بگرده بچه بازی کنه😍 همین که یه کم دور شدیم ایمان با سرعت اومد کنار آیه و دستشو گرفت! آیه با اومدن ایمان ذوق کرده بود راحیل و امیر جلوی ما با فاصله راه میرفتن منم دست آیه رو گرفته بودم و پشت سرشون راه میرفتم ایمان حرفی نمیزد سکوت کرده بود هروقت بمن نگاه میکرد اخماشو میکرد تو هم دلم نمیخواست کنارش راه برم قدمامو تندتر کردم که به بچه ها برسم صداشو صاف کرد که یه چیزی بگه که یهو آیه گفت: _داداش من بستنی میخوام😢 ایمان: چشم عزیزم بذار یه بستنی فروشی پیدا کنم میخرم برات نفس عمیقی کشیدم و سکوت کردم یهو گفت: _از من ناراحتین؟ بدون اینکه نگاهش کنم خیلی بی تفاوت گفتم: +نه چیزی نگفت و به روبه روش خیره شد قدمامو تندتر کردم و رسیدم کنار راحیل با رسیدن من کنار راحیل هادی اومد کنار ایمان حالم خوب نبود،دلم آشوب بود نمیدونم برای چی..راحیل نگاه سنگینی بهم کرد و گفت: _نیستیاااا زینب خانم😏فک نکنی حواسم بت نیس حالا بریم تهران دارم برات حق داشت ذهنم درگیر بود،جوابی نداشتم برای حرفش و فقط به راهم ادامه دادم 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
هدایت شده از بهشت گراف🍃
❦••⒥⒪⒤⒩••❦ 🐣 مـقدادگرافیـڪ @meghdad_graphic
حاج قاسم گفته بود خدایا ثروت چشمانم گوهر اشک بر حسین فاطمه است... وای به حال من که چشمان پر از گناهم اشک ندارد! ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
من ماسک می‌زنم که بگویم حسین من نوکر بهانه دست رقیبان نمی‌دهد! 🖤 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
|• 🌱 ‌ وقف کن بر ناکسان 🌂🌸 این عالم را 👤🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🕰 خداوندا اگر جایے دݪے بےتاب دݪدار اسٺ... ☔️ نمےدانم چطور امـا خودٺ پا در میانے ڪن!.. ッ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم ربِّ الشهدا ایمان پیشنهاد کرد که بریم بستنی بخوریم از همه پرسید که چه مدلی طعمی میخوان تا نوبت بمن رسید نمی‌خواستم جوابشو بدم ولی خیلی ضایع بود! اخمامو کردم تو هم و گفتم: +میل ندارم! بدون اینکه اصرار کنه یا حرفی بزنه رفت چند دقیقه بعد با چندتا بستنی اومد توی سینی رو نگاه کردم دیدم 5تا بستنی بود! من که گفتم میل ندارم باز بجا من فکر کرده تعارف کرد به همه و نوبت بمن رسید: +گفتم که میل ندارم! امیر نگاهی کرد بهم که یعنی زشته این رفتار بچگونتو ادامه نده: _زینب جان!آقا ایمان لطف کردن،بردار یه اخم ریزی کرد بهم که نتونستم حرفشو زمین بندازم با بی میلی برداشتم و زیرلب تشکر کردم! آیه بعد از خوردن بستنی دستاشو دور دهنش رو کثیف کرده بود اومد پیش من: _خاله؟بریم دوباره دستامونو بشوریم؟ با یه لبخند بچگونه نگاهم میکرد،قند تو دلم آب شد! تا اومدم جوابش رو بدم یهو ایمان گفت: +بیا خودم میبرمت آبجی _نه نه!خاله زینب باید ببره😢 لبخندی بهش زدم و دستش رو گرفتم و رفتیم! پسره پررو!یه جوری میگه آبجی من خودم میبرمت انگار با من بیاد گمش میکنم یا مراقبش نیستم! دستامونو شستیم،داشتیم راه میوفتادیم سمت بچه ها که متوجه حضور ایمان شدم خیلی بی تفاوت رفتار کردم جوری که انگار ندیدمش! آیه بهش نگاه کرد و با یه ذوقی گفت: _داداش دستامو ببین چه تمیز شدن😍 ایمان لبخندی زد بهش و زیر لب ازم تشکر کرد راحیل به جمعمون اضافه شد و گفت: +زینب جان میای چندلحظه..کارت دارم ببخشیدی گفتم و آیه رو سپردم به ایمان یه کم که ازشون دور شدیم وایسادم رو به راحیل گفتم: +چیشده؟ _زینب این حرفی که میخوام بهت بگم جاش الان نیس و منم نباید بگم مامانم باید بهت بگه اونم نه بتو به مامانت باید بگه ولی قبل همه اینا خودم میخوام ازت سوال کنم و نظرتو بدونم چون خیلی مهمه... یه استرس عجیبی همه وجودمو گرفت نفس عمیقی کشیدم و گفتم: +بگو... _بیا بشینیم اینجا نشستیم روی نیمکت دستمو گرفت و گفت: _ببین زینب...من و تو نه تنها دوستیم بلکه واقعا خواهریم،هم تو منو میشناسی هم من تورو،دل تو مثل آیینه پاکه برای همینم راه درست رو خدا گذاشت جلوی پات و باعث شد که... _که چی؟؟ +که هادی...از تو خوشش بیاد از جام پریدم انگار که برق سه فاز بهم وصل کردن +چیییی داری میگی راحیل😳 آقا هادی از من خوشش میاد؟؟؟؟ _آره...راستش نمیدونم از کی فقط اونشب که پریشون بود من از زیر زبونش کشیدم حرف نمیزد که...تازه کلی قول گرفت که بهت نگم الان گفت بذار برگشتیم تهران به مامان میگم که به مامان تو بگه..منم که دلم طاقت نیاورد از طرفی هم زندگی هادی برام خیلی مهمه نمیدونستم چی بگم قفل شده بود زبونم.. +فقط زینب...یه سوال،تو چی؟ _من چی؟ +از هادی..خوشت میاد؟ _راحیل...نمیدونم چی بگم الان واقعا هنگ کردم.. +ای قربون هنگیت بشم حق داری میدونم ولی جوووون من به رو خودت نیاریا هادی کلمو میکنه با حضور امیر بحثمون خاتمه پیدا کرد . 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا مشغول شستن میوه ها بودم که زنگ در رو زدن خواستم برم باز کنم که دیدم مامان توی حیاطِ خودش در رو باز کرد خاله نرگس و راحیل بودن یه جعبه شیرینی هم دستشون بود سریع رفتم توی آشپزخونه و مشغول شدم با صدای مامان شیر آب رو بستم و رفتم بیرون _سلام خوش اومدین خاله جون +سلام زینب جان ممنونم مامان با اشاره بهم گفت که برو دوتا چایی بریز دختر😊 ۴تا لیوان چایی ریختم و به جمعشون اضافه شدم نگاهم افتاد به راحیل زل زده بود بمن لبخندی زدم و گفتم: _چیه راحیل؟دلت تنگ شده برام انقد نگاه میکنی😁🙈 یهو خندید و گفت: +خیلییی اصن دارم دق میکنم برات😒😂 خاله نرگس یه کم از چاییش خورد و اشاره به جعبه ی شیرینی کرد و گفت: _راستش خواهر..یادته چندماه پیش اومدین با زینب جان خونه ی ما راحیل رو برای امیر آقا خواستگاری کردی؟ مامان که انگار یه بوهایی برده بود گفت: +آره خواهر یادمه... _راستش من و راحیل هم امروز اومدیم اینجا زینب جان رو برای آقاهادیمون خواستگاری کنیم...البته با اجازه حاج ابراهیم و شما مامان شوکه شده بود بیشتر از اون من😶🙊 خاله نرگس نگاهی به مامان کرد و گفت: _نظرت چیه خواهر..موافقی؟ مامان نفس عمیقی کشید و گفت: +آبجی حرف زینب شرطه..من و حاجی هم مث شما و حاج آقا هادی رو قبول داریم کی بهتر از هادی برای زینب من حرفی ندارم فقط نظر زینب و حاج ابراهیم شرطه راحیل لبخندی زد و گفت: _امیرم که موافقه من دیشب باهاش صحبت کردم😍 خاله نرگس لبخند عمیقی زد که معلوم بود خیلی خوشحاله یه نگاهی بمن کرد و گفت: +هرچی زینب بخواد😍😊 مامان بهم نگاه کرد و با لبخند پرسید: _خب زینب جان؟ نظر تو چیه مادر؟ نمیدونستم چی بگم شوکه شده بودم آخه..یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: _راستش من باید فکر کنم...اصلا انتظار شنیدن همچین چیزی رو نداشتم خاله خندید و گفت: _حق داری دخترم ..تا هروقت که دلت میخواد فکر کن راحیل شیطنتش گل کرد و گفت: _البته تا قبل اعزام وقت داری فکراتو کنی🤣 خندیدم و اخمی بهش کردم ... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا از وقتی خاله نرگس و راحیل رفتن ذهنم درگیر شده آروم و قرار ندارم قرار شد بابا که اومد مامان باهاش صحبت کنه توی اتاق نشسته بودم و تو حال خودم بودم که در اتاق رو زدن امیر بود برخلاف روزایی که در نمیزد امشب اینکارو کرد شاید میدونست من حالم امشب با شبای دیگه فرق داره لبخندی زد و کنار میز تحریرم وایساد انگار میخواست چیزی بگه پیش قدم شدم و گفتم: +میخوای راجبه آقا هادی حرف بزنی؟ _اگه اجازه بدی سرمو به نشونه ی تأیید تکون دادم گلویی صاف کرد و گفت: _بنظرم حرف گفتنی نیست..چندساله آشناییم باهاشون من از وقتی یادم میاد با هادی رفیقم..فقط یه چیزی بهت میگم بقیه اش دست خداست و تصمیم تو باهاش صحبت کن بعد تصمیم بگیر نفس عمیقی کشیدم و گفتم: +چشم... دستمو گرفت و گفت: _من بدتو نمیخوام دلم میخواد همیشه خوب باشی و خوشبخت شی بنظر من هادی میتونه تورو خوشبخت کنه هادی خیلی مردِ زینب..فکراتو بکن داداش همه چی به تصمیم تو بستگی داره هرچی تو بخوای اجباری در کار نیست به اینم فکر نکن که اگه جوابت منفی باشه رابطه ی خانوادگیمون بهم میخوره اصلا اینطوری نیست بحث یه عمر زندگیه باید با عقلت تصمیم بگیری بعد احساست نمایان میشه عزیز داداش.. حرفاش آرومم کرد مثل همیشه،لبخندی بهش زدم و سکوت کردم ... پس فردا قرارِ اعزامِ امیر و آقا هادیِ امشب قرار بیان خونه برای خواستگاری البته من به بابا گفتم اگه میشه اسم خواستگاری نباشه نمیخوام اگه یه درصد نشد حرفی پیش بیاد.. بابا هم به حاج رضا و خاله نرگس گفته بود که برای شب نشینی بیاین نه به اسم خواستگاری.. روسری کرم رنگی پوشیدم با پیرهن صورتی کمرنگ جلوی آیینه نگاهی به خودم انداختم: +خدایا...هرچی تو بخوای! اگه خیر و صلاحی تو این وصلت هست خودت جورش کن سپردم دست خودت چادرمو پوشیدم و رفتم کمک مامان 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
💫✨ 🌷یاد آوری اعمال قبل از خواب🌷 حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب : 1. قرآن را ختم کنید (=٣ بار سوره توحید) 2. پیامبران را شفیع خود گردانید (=۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین) 3. مومنین را از خود راضی کنید (=۱بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات) 4. یک حج و یک عمره به جا آورید ( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر) 5. اقامه هزار ركعت نماز (=٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» ) ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
❦••⒥⒪⒤⒩••❦ 🐣 مـقدادگرافیـڪ @meghdad_graphic
|• 🌱 ماییم و شب تار و غم و دگر هیچ ☔️ کم و بی تابی بسیار و دگر هیچ...!! 👤 🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| آمریکایی‌هااونقدرم‌ چیزنیستندکه...😶🤞🏻 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه قدر همه برای او دلتنگیم 😞😭 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
محرم امسالم چه فرقی با محرم سال قبل داشت؟ اینو از خودم بپرسم و اگه جواب خوبی براش نداشتم امشب سوای امام حسین(ع) یه کم بیشتر به حال خودم گریه کنم ... ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 تا نخواد هيچي نميشه 🔮 بهش توکل کن 〰️🌸 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
هدایت شده از بهشت گراف🍃
کل پاییز و زمستون یه طرف هاکردن روی شیشه و اون قلبی که به یاد یکی میکشـی یه طرف ❦••⒥⒪⒤⒩••❦ 🐣 مـقدادگرافیـڪ @meghdad_graphic
|• 🌱 زِ تو‌نیست هر چه در هست 🌂🌸 در خود هر آنچه خواهی ... 👤 🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya