✅ اگر تقدیر چنین بود که آقای مطهری به شهادت نمیرسید در آن صورت به نظر شما و با تجربه و شناختی که جنابعالی از جمهوری اسلامی و از انقلاب دارید مناسبترین مسؤولیت برای ایشان چه مسؤولیتی بود؟»
این سؤالی است که آقای حداد عادل در اردیبهشت ۶۳ از مقام معظم رهبری پرسیدهاند.
🔸اما پاسخ رهبری: «اگر ایشان بودند یک رئیس جمهور خوب و مناسب برای این اجتماع بود.» کمتر کسی را میشناسم که پاسخ این سؤال را این گونه بدهد، شهید مطهری را ما با بعد فرهنگی و عقیدتی میشناسیم و از سوی دیگر هم در رئیس جمهور و کارهای اجرایی به صورت کلی، نیازی به وجود پایههای عمیق فکری نمیبینیم.
🔘رهبری در توضیح مناسبت این پست برای این شهید عزیز، این طور استدلال کردند و هر دوی این تلقیها را باطل میدانند: «حقیقت هم همین است که انقلابی که مثل انقلاب ما با ابعاد فکری و فرهنگی عمیق و قوی و با یک پیام معنوی و با یک رسالت فلسفی دارد میآید و اخلاقی توی جوامع و خودش را ظاهر میکند در رأس این نظام یک شخصیتی مثل آقای مطهری لازم است...
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_سی_هفتم سرش را تکان میدهد و از جا بلند میشودو سمت حیاط میرود _میرم گلهارو آب بدم..
#صدای_عشق
#قسمت_سی_هشتم
دلشوره ی عجیبی در دلم افتاده.قاشقم راپر ازسوپ میکنم و دوباره خالی میکنم.نگاهم روی گلهای ریزسرخ و سفید سفره روی میزمان مدام میچرخد.کلافه فوت محکمی به ظرفم میکنم.نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را بخوبی احساس میکنم.پدرم اما بی خیال هر قاشقی که میخورد به به و چه چه ای میگویدو دوباره به خوردن ادامه میدهد.اخبار گوی شبکه سه بلند بلند حوادث روز را با آب وتاب اعلام میکند.چنگی به موهایم میزنم و خیره به صفحه تلویزیون پای چپم را تکان میدهم.استرس عجیبی در وجودم افتاده.یکدفعه تصویر مردی که با لباس رزم اسلحه اش را روی شانه گذاشته و به سمت دوربین لبخند میزنه و بعد صحنه عوض میشود.اینبار همان مرد در چارچوب قاب یک تابوت که روی شانه های مردم حرکت میکند.احساس حالت تهوع میکنم. زنهایی که با چادر مشکی خودشان را روی تابوت می اندازند...و همان لحظه زیر نویس مراسم پر شکوه شهید...
یکدفعه بی اراده خم میشوم و کنترل رو کنار دست مادر برمیدارم و تلویزیون را خاموش میکنم.مادر پدرم هردو زل میزنند به من.با دودست محکم سرم رامیگیرم و آرنجهام رو روی میز میگذارم.
"دارم دیوونه میشم خدا...بسه!"
مادرم در حالیکه نگرانی درصدایش موج میزند،دستش را طرفم دراز میکند
_مامان؟...چت شد؟
صندلی راعقب میدهم.
_هیچی حالم خوبه!
از جا بلند میشوم و سمت اتاقم میدوم.
بغض به گلویم میدود.
"دلتنگتم دیوونه!"
به اتاق میروم ودر را پشت سرم محکم میبندم.احساس خفگی میکنم.
انگشتانم را داخل موهایم فرو میبرم.
تمام اتاق دور سرم میچرخد.آخرین بار همان تماسی بود که نشد جواب دوستت دارمت را بدهم...همان روزی که به دلم افتاد برنمیگردی.
🌹🌹
پنجره اتاقم راباز میکنم وتا کمر سمت بیرون خم میشوم.یک دم عمیق...بدون بازدم!نفسم را در سینه حبس میکنم.لبهایم میلرزد.
"دلم برای عطر تنت تنگ شده!
این چند روز چقدر سخت گذشت..."
خودم را از لبه ب پنجره کنار میکشم وسلانه سلانه سمت میز تحریرم میروم.حس میکنم یه قرن است تو را ندیده ام.نگاهی به تقویم روی میزم میندازم و همانطور که چشمانم روی تاریخ ها سر میخورد.پشت میز مینشینم.
دستم که بشدت میلرزد را سمت تقویم درازمیکنم و سر انگشتم را روی عددهامیگذارم.چیزی در مغزم سنگینی میکند.فردا...فردا...
درسته!!!مرور میکنم تاریخی که بینمان صیغه موقت خواندند همان روزی که پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تا عاشقت کنم!
فردا همان روز نودم هست...یعنی با فردا میشود نود روز عاشقی...نود روز نفس کشیدن بافکر تو!
تمام بدنم سست میشود.منتظریک خبرم.دلم گواهی میدهد...
از جا بلند میشوم و سمت کمدم میروم.کیفم رااز قفسه دومش برمیدارم و داخلش را با بی حوصلگی میگردم.داخل کیف پولم عکس سه در چهار تو با عبای قهوه ای که روی دوشت است بمن لبخند میزند.آه غلیظی میکشم و عکست ر ازجیب شفافش بیرون میکشم.سمت تختم برمیگردم و خودم را روی تشک سردش رها میکنم. عکست را روی لبهایم میگذارم واشک از گوشه چشمم روی بالشت لیز میخورد.عکس را از روی لب به سمت قلبم میکشم.نگاهم به سقف و دلم پیش توست...
تند تند بند های رنگی کتونی ام رو بهم گره میزنم. مادرم با یک لقمه بزرگ که بوی کوکو از بین نون تازه اش کل فضا را پر کرده سمتم می آید.
_داری کجا میری...؟؟
_خونه مامان زهرا...
_دخترالان میرن؟سرزده؟
_باید برم...نرم تو این خونه خفه میشم.
لقمه را سمتم میگیرد.
_بیا حداقل اینو بخور.از صبح تو اتاق خودتو حبس کردی.نه صبحونه نه ناهار...اینو بگیر بری اونجا باید تا شام گشنه بمونی!
لقمه را از دستش میگیرم با آنکه میدانم میلم به خوردنش نمیرود.
_یه کیسه فریزر بده مامان.
میرود و چند دقیقه بعد با یک کیسه می آید.از دستش میگیرم و لقمه را داخلش میگذارم و بعد دوباره دستش میدهم
_میزاریش تو کیفم؟
شانه بالا می اندازد و من مشغول کتونی دومم میشوم.کارم که تمام میشود کیف را از دستش میگیرم.جلو میروم و صورتش را آرام میبوسم.
_به بابا بگو من شب نمیام...
فعلا خداحافظ...
از خانه خارج میشوم،در را میبندم و هوای تازه را به ریه هایم میکشم.
از اول صبح یک حس وادارم میکرد که امروز به خانه تان بیایم.حواسم به مسیر نیست و فقط راه میروم.مثل کسی که از حفظ نمازش را میخواند بی آنکه به معنایش دقت کند...سر یک چهارراه پشت چراغ قرمز عابر پیاده می ایستم.همان لحظه دخترکی نیمه کثیف با لباس کهنه سمتم میدود
_خاله یدونه گل میخری؟
و دسته ی بزرگی از گل های سرخ که نصفش پژمرده شده سمتم میگیرد
لبخند تلخی میزنم.سرم را تکان میدهم
_نه خاله جون مرسی.
کمی دیگر اصرار میکند و من با کلافگی ردش میکنم.نا امیدمیشود و سمت مابقی افراد عجول خیابان میرود.
چراغ سبز میشود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش میکنم
_آی کوچولو....
با خوشحالی سمتم برمیگردد...
_یه گل بده بهم.
یک شاخه گل بلند و تازه را سمتم میگیرد.کیفم را باز میکنم و....
#ادامه_دارد
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◀️ نظرات صریح و جالب حاج #سعید_قاسمی درباره برخی از اسامی:
- سردار سلیمانی: ژنرالی که بحث روز نظامیان دنیا شد
- سعید جلیلی: باهوش، زیرک، دلسوز
- راکتور اراک: مکانی که روحانی و ظریف و... باید در آن محاکمه شوند
#قالیباف: آینده #حسن_روحانی در لباس #خودی
- محسن رضایی: ای کاش حق سربازی را برای امام ادا میکرد
- حسن مصطفوی: نوه ی گیج!
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
😂 روز جهانی خنده رو به ایشون تبریک میگم که از هر زبانی فقط خندیدنش رو بلده.
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_سی_هشتم دلشوره ی عجیبی در دلم افتاده.قاشقم راپر ازسوپ میکنم و دوباره خالی میکنم.نگ
#صدای_عشق
#قسمت_سی_نهم
فاطمه مرا دلسوزانه به آغوش میکشد و در حالیکه سرم را روی شانه اش قرار داده زمزمه میکند
_امروز فردا حتمن زنگ میزنه،مام دلتنگیم...
بغضم را فرو میبرم و دستم را دورش محکم تر حلقه میکنم."بوی علی رو میدی..."این را در دلم میگویم و میشکنم.
فاطمه سرم را میبوسدو مرا از خودش جدا میکند
_خوبه دیگه بسه...
بیابریم پایین به مامان برا شام کمک کنیم
بزور لبخند میزنم و سرم را به نشانه باشه تکان میدهم.
سمت در اتاق میرود که میگویم
_تو برو...من لباس مناسب تنم نیست...میپوشم میام
_آخه سجاد نیستا!
_میدونم!ولی بالاخره که میاد...
شانه بالا میندازدو بیرون میرود.احساس سنگینی در وجودم،بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم میکنم.سردرگم نمیدانم باید چطور مابقی روزهارا بدون تو سپری کنم.روسری سفیدم را بر میدارم و روی سرم میندازم...همان روسری که روز عقد سرم بود و چادری که اصرار داشتی بااون رو بگیرم.
لبخند کمرنگی لبهایم را میپوشاند.احساس میکنم دیوانه شده ام...با چادر در اتاقی که هیچ کس نیست رو میگیرم و از اتاق خارج میشوم.یک لحظه صدایت میپیچد
_حقا که تو ریحانه منی!
سر میگردانم... هیچ کس نیست...!
وجودم میلرزد...سمت راه پله اولین قدم را که برمیدارم باز صدایت را میشنوم
_ریحانه؟...ریحانه ی من...؟
اینبار حتم دارم خودت هستی.توهم و خیال نیست!
اما کجا...؟
به دور خودم میچرخم و یکدفعه نگاهم روی در اتاقت خشک میشود.
از زیر در...درست بین فاصله ای که تا زمین دارد سایه ی کسی را میبینم که پشت در،داخل اتاقت ایستاده...!احساس ترس و تردید...! با احتیاط یک قدم به جلو برمیدارم...
بازهم صدای تو
_بیا!...
آب دهانم را بزور از حلق خشکیده ام پایین میدهم.با حالتی آمیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه میکنم
_خدایا...چرا اینجوری شدم!بسه!
سایه حرکت میکند.مردد به سمت اتاقت حرکت میکنم.دست راستم را درازمیکنم و دستگیره را به طرف پایین آرام فشار میدهم.در با صدای تق کوچک و بعد جسر کشیده ای باز میشود.هوای خنک به صورتم میخورد.طعم تلخ و خنک عطرت در فضا پیچیده.دستم را روی سینه ام میگذارم و پیرهنم را در مشتم جمع میکنم.چه خیال شیرینی است خیال تو...!سمت پنجره اتاقت می آیم...یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست.چشمانم را میبندم و با تمام وجود تجسم میکنم لمس زبری چهره مردانه ات را...
تبسمی تلخ...سرم میسوزد از یاد تو!
یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد و کسی از پشت بقدری نزدیکم میشود که لمس گردنم توسط نفسهایش را احساس میکنم. دست از روی شانه ام به دورم حلقه میشود.قلبم دیوانه وار میتپد.
صدای تو که لرزش خفیفی بم ترش کرده در گوشم میپیچد
_دل بکن ریحانه...از من دل بکن!
بغضم می ترکد.تکانی میخورم وبا دو دستم صورتم رامیپوشانم.بازانو روی زمین می افتم ودر حالی که هق میزنم اسمت را پشت هم صدا میکنم.همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم از اتاق فاطمه را میشنوم.
بیخیال گوشهایم را محکم میگیرم.
نمیخوام هیچی بشنوم...
هیچی!!!
زنگ تلفن قطع میشود و دوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان میکند.
عصبی آه کشیده و بلندی میگویم و به اتاق فاطمه میروم.صفحه ی گوشیم روشن وخاموش میشود. نگاهم به شماره ناشناس می افتد...تماس را رد میکنم
"برو بابا..."
کمتر از چند ثانیه میگذرد که دوباره همان شماره روی صفحه ظاهر میشود.
"اه چقدر سیریش!"
بخش سبز روی صفحه را سمت تصویر تلفن میکشم
_بله؟؟
_سلام زن داداش!
باتردید میپرسم
_آقا سجاد؟
_بله خودم هستم...خوب هستید؟
دلم میخواهد فریاد بزنم خوب نیستم!!...امااکتفا میکنم به یک کلمه
_خوبم!!
_میخوام ببینمتون!
متعجب در حالیکه دنبال جواب برای چند سوال میگردم جواب میدهم
_چیزی شده؟؟
_نه!اتفاق خاصی نیست...
"نیست؟پس چرا صدایش میلرزید"
_مطمئنید؟...من الان خونه خودتونم!
_جدی؟؟؟...تاپنج دقیقه دیگه میرسم
_میشه یکم از کارتون رو بگید؟
_نه!...میام میگم فعلا یاعلی زن داداش و پیش از آنکه جوابی بدم، بوق اشغال در گوشم میپیچد...
"انقدر تعجب کرده بودم که وقت نشد بپرسم شمارمو از کجا آورده!!!"
بافکراینکه الان میرسد به طبقه پایین میروم.حسین آقا با هیجان علی اصغر را کول کرده ودر حیاط میدود.هر از گاهی هم از کمر درد ناله میکند...
به حیاط میروم وسلام نسبتا بلندی به پدرت میکنم.می ایستدو گرم با لبخند و تکان سر جوابم را میدهد.
زهرا خانوم روی تخت نشسته و هندونه ی بزرگی را قاچ میدهد. مرا که میبیند میخنددو میگوید
_بیا مادر!بیا شام حاضریه!!
گوشه ی لبم رابجای لبخند کج میکنم.فاطمه هم کنارش قالبهای کوچک پنیررا در پیش دستی میگذارد.
زنگ درخانه زده میشود.
_من باز میکنم
این را در حالی میگویم که چادرم راروی سرم میندازم.
حتم دارم سجاد است.ولی باز میپرسم
_کیه؟
_منم!...
خودش است!در را بازمیکنم.چهره ی آشفته و موهای بهم ریخته...
وحشت زده میپرسم
_چی شده؟
آهسته میگوید
_هیچی!خیلی طبیعی برید توخونه..
#ادامہ_دارد...
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
✅ #پادکست ♥️ مناجات #شب_نهم_رمضان 🔘 توسل به حضرت #عباس(ع) 🔊با صدای #علی_جمشیدی 🇮🇷 @paartizan 🇮
Untitled_480p.mp3
6.17M
✅ #پادکست
♥️ مناجات #شب_دهم_رمضان
🔘 توسل به حضرت #خدیجه(س)
🌹 رحلت #ام_المومنين خدیجه کبری تسلیت باد.
🔊با صدای #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
1.57M
🚨 پشت پرده بستن صفحه #تتلو
🚫 چرا #اینستاگرام پیج تتلو را #مسدود کرد؟؟؟
❌ از مافیای #سکس و #قمار اینستاگرام چه میدانید؟؟؟
🔞 چه کسانی پشت پرده #اسکرت_سرویس(خدمات جنسی) در اینستاگرام هستد؟؟؟
🔊 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_سی_هشتم دلشوره ی عجیبی در دلم افتاده.قاشقم راپر ازسوپ میکنم و دوباره خالی میکنم.نگ
#صدای_عشق
#قسمت_چهلم
قلبم می ایستد.تنها چیزی که به ذهنم میرسد....
_علی!!!؟؟...علی چیزیش شده؟
دستی به لب و ریشش میکشد...
_نه!برید...
پاهایم را به سختی روی زمین میکشم و سعی میکنم عادی رفتار کنم.حسین آقا میپرسد
_کیه بابا؟؟...
_آقا سجاد!
و پشت بند حرفم سجاد وارد حیاط میشود.سلام علیکی گرم میکند و سمت خانه میرود و با چشم اشاره میکند بیا...
"پشت سرش برم که خیلی ضایع است!"
به اطراف نگاه میکنم...
چیزی به سرم میزند
_مامان زهرا!!؟...آب آوردید؟
فاطمه چپ چپ نگاهم میکند
_آب بعد نون پنیر؟
_خب پس شربت!
زهرا خانوم میگوید
_آره!شربت آبلیمو میچسبه...بیا بشین برم درست کنم.
ازفرصت استفاده میکنم وسمت خانه میروم.
_خدا حفظت کنه!
در راهرو می ایستم و به هال سرک میکشم.سجاد روی مبل نشسته وپای چپش رابا استرس تکان میدهد
_بیاید اینجا...
نگاهش در تاریکی برق میزند
بلند میشود و دنبالم به آشپز خانه می آید.یک پارچ از کابینت برمیدارم
_من تا شربت درست میکنم کارتون رو بگید!
و بعد انگار تازه متوجه چیزی شده باشم میپرسم
_اصلاً چرا نباید خانواده بفهمن؟
سمتم می آید، پارچ را از دستم میگیرد وزل میزند به صورتم!!این اولین باراست که اینقدر راحت نگاهم میکند.
_راستش...اولن حلال کنید من قایمکی شماره شمارو ظهرامروز از گوشی فاطمه پیدا کردم...دومن فکر کردم شایدبهتره اول به شما بگم!...شاید خود علی راصی تر باشه...
اسمت را که میگوید دستهایم میلرزد.
خیره به لبهایش منتظر میمانم
_من خودم نمیدونم چجوری به مامان یا بابابگم...حس کردم همسر از همه نزدیک تره...
طاقتم تمام میشود
_میشه سریع بگید...
سرش را پایین می اندازد.با انگشتان دستش بازی میکند...یکلحظه نگاهم میکند..."خدایا چرا گریه میکنه.."
لبهایش بهم میخورد!...چند جمله را بهم قطار میکندکه فقط همین را میشنوم
_....امروز...#خبرررسید#علی...#شهید...
و کلمه آخرش را خودم میگویم
_شد!
تمام بدنم یخ میزند.سرم گیج و مقابل چشمهایم سیاهی میرود. برای حفظ تعادل به کابینت ها تکیه میدهم. احساس میکنم میکنم چیزی در وجودم مرد!
نگاه آخرت!...جمله ی بی جوابت...
پاهایم تاب نمی آورد. روی زمین میفتم...میخندم و بعد مثل دیوانه ها خیره میشوم به نقطه ای دور... و دوباره میخندم...چیزی نمیفهمم....
"دروغ میگه!!...تو برمیگردی!!...مگه من چند وقت....چند وقت...تورو داشتمت..."
گفته بودی منتظر یک خبر باشم...
زیر لب باعجز میگویم
_خیلی بدی...خیلی!
فضای سنگین و صدای گریه های بلندخواهرها و مادرت...
ونوای جگرسوزی که مدام در قلبم میپیچد!..
+این گل را به رسم هدیه
تقدیم نگاهت کردیم
حاشا اینکه از راه تو
حتی لحظه ای برگردیم...
#یا زینب...
چه عجیب که خرد شدم از رفتنت...
اما احساس غرور میکنم از اینکه همسر من انتخاب شده بود!
جمعیت صلوات بلندی میفرستد و دوستانت یک به یک وارد میشوند...
همگی سر به زیر اشک میریزند...
نفراتی که آخر از همه پشت سرشان می آیند...تورا روی شانه میکشند
"دل دل میکنم علی!!دلم برای دیدن صورتت تنگ شده!"تورا برای من می آورند!درتابوتی که پرچم پر افتخارسه رنگ رویش را پوشانده.تاج گلی که دور تا دورش بسته شده آرام گرفته ای.آهسته تورا مقابلمان میگذارند.میگویند خانواده اش...محارمش نزدیک بیایند!
زیر بازوهای زهرا خانوم را زینب و فاطمه گرفته اند.حسین آقاشوکه بی صدا اشک میریزد.علی اصغر را نیاوردند...سجاد زودتر از همه ما بالای سرت آمده...از گوشه ای میشنوم.
_برادرش روشو باز کنه!
به طبعیت دنبالشان می آیم...نزدیک تو!
قابی که عکس سیاه و سفیدت در آن خودنمایی میکندمی آورند و بالای سرت میگذارند.نگاهت سمت من است!پر از لبخند!
نمیفهمم چه میشود...
فقط نوا تمام ذهنم را در دست گرفته و نگاه بی تابم خیره است به تابوت تو!میخواهم فریاد بزنم خب باز کنید.مگه نمیبینید دارم دق میکنم!
پاهایم را روی زمین میکشم و میروم کنار سجاد می ایستم.نگاه های عجیب اطرافیان آزارم میدهد...
چیزی نشده که!!فقط...
فقط تمام زندگیم رفته...
چیزی نشده...
فقط هستی من اینجا خوابیده...
مردی که براش جنگیدم...
چیزی نیست...
من خوبم!
فقط دیگه نفس نمیکشم!
همرازو همسفر من...
علی من!...
علی...
سجاد که کنارم زمزمه میکند
_گریه کن زن داداش...تو خودت نریز...
💞
گریه کنم؟چرا!!؟؟...بعد از بیست روزقراره ببینمش...
سرم گیج میرود. بی اراده تکانی میخورم که سجاد با احتیاط چادرم را میگیردو کمک میکند بنشینم...
درست بالای سرتو!
کف دستم را روی تابوت میکشم...
خم میشوم سمت جایی که میدانم که صورتت قرار دارد...
_علی؟...
لبهام رو روی همان قسمت میزارم...
چشمهایم را میبندم
_عزیز ریحانه...؟...دلم برات تنگ شده بود!
سجاد کنارم مینشیند
_زن داداش اجازه بده...
سرم را کنار میکشم.دستش راکه دراز میکند تاپارچه را کنار بزند.التماس میکنم
_بزارید من اینکارو کنم...
سجادنگاهش را میگرداندتا اجازه بالاسری ها راببیند...اجازه دادند!!
#ادامه_دارد
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 #برگزاری_هیئت و #کار_فرهنگی در #فحشاخانه_اینستاگرام
به بهانه جذب جوانها؟
🔹 چند وقتی است که هیت های #مجازی پا گرفته اند و اکثرا هم با لایو گذاشتن کوشش در مذهبی سازی #اینستاگرام دارند، نیت این دوستان عزیز حتما خیر است ولی "ما حق نداریم به بهانه ی #مطالب_خوب افراد را دعوت کنیم به #فضاهای_آلوده"، شاید بعضی ها بگویند تو کی باشی که به جریان انقلابی امر و نهی می کنی؟؟؟ خدمت این دسته از عزیزان باید بگویم این جمله از من نیست از امام جامعه ایت الله خامنه ای است.
🔸 دردآور این است که نهاد های #فرهنگی ما و دستگاه های اداری انقلابی هم رویکردشان شده #ترغیب جوانان به اینستاگرام به خیال کار فرهنگی یک سوال ساده از متوليان این دستگاه ها دارم شما یک جوان و نوجوانان را ببرید در #کاباره و آنجا برای آنها کلاس فرهنگی بگذارید آیا نتیجه ای دارد؟؟؟
👆🏻 عزیزان قبل از هجمه به بنده حقیر کلیپ بالا را که از امام خامنه ای است با دقت گوش دهند.
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
✅ #پادکست ♥️ مناجات #شب_یازدهم_رمضان 🔘 توسل به حضرت #زینب(س) 🔊با صدای #علی_جمشیدی 🇮🇷 @paartiz
Untitled_480p_1(2).mp3
5.93M
✅ #پادکست
♥️مناجات #شب_دوازدهم_رمضان
🔘 توسل به حضرت #قاسم(ع)
🌹 تقدیم به #حاج_قاسم_سلیمانی
🔊با صدای #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
◾️انا لله و انا الیه راجعون
درگذشت مرحوم حاج محمد #حسن_جلیلی، پدر گرانقدر استادم دکتر #سعید_جلیلی و جناب آقای #وحید_جلیلی را به خانواده گرامی ایشان تسلیت عرض کرده و برای آن عزیز، غفران الهی را مسئلت مینماید.
این معلم مومن، فرهیخته و انقلابی که عمر خود را در تربیت آیندهسازان این مرز و بوم سپری کرد، صبح روز چهارشنبه بر اثر بیماری و به علت نارسایی دستگاه گوارش دار فانی را وداع گفت.
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_چهلم قلبم می ایستد.تنها چیزی که به ذهنم میرسد.... _علی!!!؟؟...علی چیزیش شده؟ دستی
#صدای_عشق
#قسمت_چهل_یک
مادرت آنقدر بی تاب است که گمان نمیرود بخواهد این کار را بکند...زینب و فاطمه هم سعی میکنند او را آرام کنند...خون در رگ هایم منجمد میشود.لحظه ی دیدار...
پایان دلتنگی ها...
💞
دستهایم میلرزد...گوشه پرچم رامیگیرم و آهسته کنار میزنم.
نگاهم که به چهره ات می افتد.زمان می ایستد...
دورت کفن پیچیده اند...
سرت بین انبوهی پارچه سفیدو پنبه است...پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته...
ته ریشی که من با آن هفتادو پنج روز زندگی کردم تقریبا کامل سوخته...
لبهایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی گردو خاک رویش مانده.
دست راستم را دراز میکنم و باسر انگشتانم آهسته روی لبهایت را لمس میکنم...
"آخ دلم برای لبخندت تنگ شده بود"
آنقدر آرام خوابیده ای که میترسم با لمس کردنت شیرینی اش رابهم بزنم...دستم کشیده میشود سمت موهایت...آهسته نوازش میکنم
خم میشوم...انقدر نزدیک که نفسهایم چند تار از موهایت را تکان میدهد
_دیدی آخر تهش چی شد!؟...
تو رفتی و من...
بغضم را قورت میدهم...دستم را میکشم روی ته ریش سوخته ات... چقدر زبر شده...!
_آروم بخواب...
سپردمت دست همون بی بی که بخاطرش پر پر شدی...
فقط...
فقط یادت نره روز محشر...
با نگاهت منو شفاعت کنی!
انگار خدا حرف هارا براین دیکته کرده.
صورتم را نزدیک تر می آورم...گونه ام راروی پیشانی ات میگذارم...
_هنوز گرمی علی!!...
جمله ای که پشت تلفن تاکید کرده بودی...
"هرچی شد گریه نکن...راضی نیستم!"
تلخ ترین لبخند زندگیم را میزنم
_گریه نمیکنم عزیز دلم...
ازمن راضی باش...
ازت راضی ام!
اسمع و افهم...
اسمع وافهم...
چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکت آمده!
سجاد ر چهار چوب عمیق قبر مینشیند و صورتت را روی خاک میگذارد.
خم میشود و چیزی در گوشت میگوید...
بعد از قبر بیرون می آید.چشمهایش قرمز است و محاسنش خاکی شده.برای بار آخر به صورتت نگاه میکنم...نیم رخت به من است!لبخند میزنی...!برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد!
برو علی...برو دل کندم...برو!!
این چند روز مدام قرآن و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه ی عقیقی که تو برایم خریده ای و رویش دعا حک شده،فوت کردم.
حلقه را از انگشتم بیرون میکشم و داخل قبر میندازم...مردی چهارشانه سنگ لحد را برمیدارد...
یکدفعه میگویم
_بزارید یه بار دیگه ببینمش...
کمی کنارمیکشدومن خیره به چهره ی سوخته و زخم شده ات زمزمه میکنم
_راستی اونروز پشت تلفن یادم رفت بگم...
منم دوستت دارم!
و سنگ لحد را میگذارد
💞
زهرا خانوم با ناخن از زیر چادر صورتش را خراش میدهد..
مرد بیل را برمیدارد،یک بسم الله میگوید و خاک میریزد...
با هربار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن میکنند
چطور شد...که تاب آوردم تو رابه خاک بسپارم!
باد چادرم را به بازی میگیرد...
چشمهایم پر از اشک میشود...وبالاخره یک قطره پلکم را خیس میکند...
_ببخش علی...اینا اشک نیست...
ذره ذره جونمه...
نگاهم خیره میماند...
تداعی آخرین جمله ات...
_میخواستم بگم دوستت دارم ریحانه!
روی خاک میفتم...
#خداحافظ_همراز...🌹
خاڪ، موسیقیِ احساس تو را میشنود.
چشمهایم راباز میکنم.
پشتم یکباره دیگر میلرزداز فکری که برای چند دقیقه از ذهنم گذشت...
سرما به قلبم نشسته...ودلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید.به تلفن همراهم که دردستم عرق کرده؛نگاه میکنم.
چند دقیقه پیش سجادپشت خط باعجله میگفت که باید مراببیند...
چه خیال سختی بود! دل کندن از تو!!
به گلویم چنگ میزنم
_علی نمیشد دل بکنم...فکرش منو کشت!
روی تخت مینشینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم.نفسهای تندم هنوز آرام نگرفته...خیال آن لحظه که رویت خاک ریختند...دستم را روی سینه ام میگذارم و زیر لب میگویم
_آخ...قلبم علی!!
بلند میشوم و در آینه ی قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم.صورتم پراز اشک و لبهایم کبود شده..
خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد...
_علی خیال نکن راحته عزیزم...
حتی تمرین خیالیش مرگه!!!
💞
شام را خوردیم و خانه خاموش شد ...فاطمه در رختخواب غلت میزند و سرش را مدام میخاراند...حدس میزنم گرمش شده.بلند میشوم و کولر را روشن میکنم.شب از نیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده.
لب به دندان میگیرم
_خدایا خودت رحم کن...
همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشودو دوباره خاموش...روشن،خاموش!!اسمش رابعد از مکالمه سیو کرده بودم"داداش سجاد"لبم رابا زبان تر میکنمو آهسته،طوریکه صدایم را کسی نشنودجواب میدهم:
_بله...؟؟
_سلام زن داداش...ببخشید دیر شد
عصبی میگویم
_ببخشم؟؟آقا سجاد دلم ترکید...گفتید پنج دقیقه دیگه میاید!!نصفه شب شد..!!!
_شرمنده!!!کارمهم داشتم...حالا خودتون متوجه میشیدقلبم کنده میشود.تاب نمی آورم.بی هوا میپرسم
_علی من شهید شده...؟؟؟
مکثی طولانی میکندو بعد جواب میدهد
_نشستید فکروخیال کردید؟؟؟....
خودم را جمع و جور میکنم
_دست خودم نبود مردم از نگرانی!!
_همه خوابن؟...
_بله!
_خب پس بیاید دروبازکنید من پشت درم!!
#ادامه_دارد
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
✅ #پادکست ♥️مناجات #شب_دوازدهم_رمضان 🔘 توسل به حضرت #قاسم(ع) 🌹 تقدیم به #حاج_قاسم_سلیمانی 🔊با
Untitled_480p(2).mp3
5.87M
✅ #پادکست
♥️مناجات #شب_سیزدهم_رمضان
🔘 توسل به حضرت #عبدالله(ع)
🔊با صدای #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_چهل_یک مادرت آنقدر بی تاب است که گمان نمیرود بخواهد این کار را بکند...زینب و فاطمه
#صدای_عشق
#قسمت_چهل_دو
چشمهایم راباز میکنم.
پشتم یکباره دیگر میلرزداز فکری که برای چند دقیقه از ذهنم گذشت...
سرما به قلبم نشسته...ودلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید.به تلفن همراهم که دردستم عرق کرده؛نگاه میکنم.
چند دقیقه پیش سجادپشت خط باعجله میگفت که باید مراببیند...
چه خیال سختی بود! دل کندن از تو!!
به گلویم چنگ میزنم
_علی نمیشد دل بکنم...فکرش منو کشت!
روی تخت مینشینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم.نفسهای تندم هنوز آرام نگرفته...خیال آن لحظه که رویت خاک ریختند...دستم را روی سینه ام میگذارم و زیر لب میگویم
_آخ...قلبم علی!!
بلند میشوم و در آینه ی قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم.صورتم پراز اشک و لبهایم کبود شده..
خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد...
_علی خیال نکن راحته عزیزم...
حتی تمرین خیالیش مرگه!!!
💞
شام را خوردیم و خانه خاموش شد ...فاطمه در رختخواب غلت میزند و سرش را مدام میخاراند...حدس میزنم گرمش شده.بلند میشوم و کولر را روشن میکنم.شب از نیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده.
لب به دندان میگیرم
_خدایا خودت رحم کن...
همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشودو دوباره خاموش...روشن،خاموش!!اسمش رابعد از مکالمه سیو کرده بودم"داداش سجاد"لبم رابا زبان تر میکنمو آهسته،طوریکه صدایم را کسی نشنودجواب میدهم:
_بله...؟؟
_سلام زن داداش...ببخشید دیر شد
عصبی میگویم
_ببخشم؟؟آقا سجاد دلم ترکید...گفتید پنج دقیقه دیگه میاید!!نصفه شب شد..!!!
_شرمنده!!!کارمهم داشتم...حالا خودتون متوجه میشیدقلبم کنده میشود.تاب نمی آورم.بی هوا میپرسم
_علی من شهید شده...؟؟؟
مکثی طولانی میکندو بعد جواب میدهد
_نشستید فکروخیال کردید؟؟؟....
خودم را جمع و جور میکنم
_دست خودم نبود مردم از نگرانی!!
_همه خوابن؟...
_بله!
_خب پس بیاید دروبازکنید من پشت درم!!
متعجب میپرسم
_در حیاط؟؟؟
_بله دیگه!!!
_الان میام!...فعلا!
تماس قطع میشود.به اتاق فاطمه میروم و چادرم را ازروی صندلی میز تحریرش برمیدارم.
💞
چادر را روی سرم میندازم وبا عجله به طبقه ی پایین میروم.دمپایی پام میکنم و به حیاط میدوم.هوا ابری است و باران گرفته...نم نم!قلبم را آماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام کرده ام.به پشت در که میرسم یک دم عمیق بدون بازدم!نفسم را حبس سینه ام میکنم!!تداعی چهره ی سجاد همانجور که در خیالم بود با موهای آشفته...وبعد خبر پریدن تو!!ابروهایم درهم میرود..."اون فقط یه فکر بود!...آروم باش ریحانه"
در سیاهی شب و سوسوزدن تیر چراغ برق کوچه که چند مترآن طرف تر است...لبخند پر دردت را میبینم...چند بار پلک میزنم!حتمن اشتباه شده!!
یک دستت دور گردن سجاد است...انگار به او تکیه کرده ای!نور ماه نیمی از چهره ات را روشن کرده...مبهوت و با دهانی باز یک قدم جلو می آیم و چشمهایم را تنگ میکنم.
یک پایت را بالا گرفته ای...!!"حتمن آسیب دیده!"
پوتین های خاکی که قطرات باران میخواهند گل اش کنند...لباس رزم و...نگاه خسته ات که برق میزند.اشک و لبخندم قاطی میشود...از خانه بیرون می آیم و در کوچه مقابلت می ایستم
_علی؟؟!...
لبهایت بهم میخورد
_جون علی...
موهایت بلند شده وتا پشت گردنت آمده و همینطور ریشت که صورتت را پخته ترکرده.
چشمهای خمار و مژه های بلندت دلم رادوباره به بند میکشد.دوس دارم به آغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی...بگویم چند روزی که گذشت از قرنها هم طولانی تر بود...دوس دارم از سر تا پایت را ببوسم.دست در موهای پرپشت و مشکی ات کنم و گردو خاک سفر را بتکانم...اما سجاد مزاحم است!!ازاین فکر لبخند میزنم.نگاهت در نگاهم قفل و کل وجودمان در هم غرق شده.دست راستم را روی یقه و سینه ات میکشم...آخ!!!خودتی...خود خودت!!علی من برگشته!!!نزدیکتر که می آیم با چشم اشاره میکنی به برادرت و لبت را گاز میگیری...ریز میخندم و فاصله میگیرم.پر از بغضی!
پر از معصومیت درلبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده... سجادبا حالتی پر از شکایت و البته شوخی میگوید
_ای باباااااا...بسه دیگه مردم از بس وایسادم...بریم تو بشینید رو تخت هی بهم نگاه کنید!!...هردو میخندیم...خنده ای که میتوان هق هق را در صدای بلندش شنید!!...
ادامه میدهد
_راس میگم دیگه!!!...حداقل حرف بزنید دلم نسوزه...
در ضمن بارون داره شدید میشه ها...
تو دست مشت شده ات را آرام به شکمش میزنی
_چه غرغرو شدی سجاد!!...محکم باش...باید یسرببرمت جنگ آدم شی..
💞
سجاد مردمک چشمش را در کاسه میچرخاند و هوفی کشیده و بلند میگوید...چادرم را روی صورتم میکشم.میدانم اینکاررا دوس داری!
_آقا سجاد...اجازه بدید من کمک کنم!
میخندد
_نه زن داداش...علی ما یکم سنگینه!کار خودمه...
نگاه بی تاب و تب دارت همان را طلب میکند که من میخواهم.به برادرت تنه میزنی
_خسته شدی داداش برو...خودم یک پا دارم هنوز...ریحانه هم یکم زیر دستمو میگیره.
سجاد از نگاهت میخواند که کمک بهانه است...
#ادامه_دارد
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🔺كپر سوخت كسی نفهميد! پايه ی تخت تكون كوچيک خورد دنيا فهميد!
🔹کسی حوصله فکر کردن به کپرنشینان جنگلوک را ندارد که حالا به هیچ مطلق رسیدهاند. آتشسوزی دیروز آلونکهای در منطقه کپری جنگلوک چابهار خاکستر کرد.
🔹دیروز محله کپرنشین "جنگلوک" در چابهار دچار حریق شد و چون جنس محل حریق از نوع چوب و کپری، کامپوزیت و یونولیت فشرده بوده سرایت آتشسوزی به شدت بالا رفته و خسارات زیادی به مردم بی بضاعت وارد شد.
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_چهل_دو چشمهایم راباز میکنم. پشتم یکباره دیگر میلرزداز فکری که برای چند دقیقه از ذ
#صدای_عشق
#قسمت_چهل_سه
تاریکی فرصت خوبی است تا بتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم...نزدیکت می آیم...آنقدر نزدیکت که نفسهای گرمت پوست یخ کرده صورتم رامیسوزاند.
با دست آزادت چانه ام را میگیری و زل میزنی به چشمهایم...دلم میلرزد!
_دلم برات تنگ شده بود ریحان...
دستت را با دو دستم محکم فشار میدهم و چشمهایم را میبندم.انگار میخواهم بهتر لمس پر مهرت را احساس کنم.پیشانیم را میبوسی عمیق و گرم!وسط کوچه زیر باران...از تو بعید است!ببین چقدر بیتابی که تحمل نداری تا به حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!ریز میخندم
_جونم؟دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود دستت را سریع میبوسم!!
ت
_ا؟؟چرا اینجوری کردی!!؟؟
کنارت می ایستم و در حالی که تو دستت راروی شانه ام میگذاری، جواب میدهم:
_چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود...
لی لی کنان باهم داخل میرویم و من پشت سرمان دررا میبندم.کمک میکنم روی تخت بشینی...
چهره ات لحظه ی نشستن جمع میشودو لبت را روی هم فشار میدهی
کنارت میشینم و مچ دستت را میگیرم
_درد داری؟؟
_اوهوم...پام!!
نگران به پایت نگاه میکنم.تاریکی اجازه نمیدهد تاخوب ببینم!!
_چی شده؟...
_چیزی نیست...از خودت بگو!!
💞
_نه!بگو چی شده؟...
پوزخندی میزنی
_همه شهید شدن!!...من...
دستت را روی زانوی همان پای آسیب دیده میگذاری
_فکر کنم دیگه این پا،برام پا نشه!
چشمهایم گرد میشود
_یعنی چی؟...
_هیچی!!!....برای همین میگم نپرس!
نزدیک تر می آیم...
_یعنی ممکنه...؟
_آره...ممکنه قطعش کنن!...هرچی خیره حالا!
مبهوت خونسردی ات،لجم میگیردو اخم میکنم
_یعنی چی هر چی خیره!!!مونیس کوتاه کنی درادا...پاعه!
لپم را میکشی
_قربون خانوم برم!شما حالا حرص نخور...
وقت قهر کردن نیس بایدهر لحظه رو با جون بخرم!!
سرم را کج میکنم
_برای همین دیر امدید؟آقاسجاد پرسید همه خوابن...بعد گفت بیام درو باز کنم!
_آره!نمیخواست خیلی هول کنن با دیدن من!...منتظریم آفتاب بزنه بریم بیمارستان!
_خب بیمارستان شبانه روزیه که!
_آره!!ولی سجاد جدن خسته است!
خودمم حالشو نداره...
اینا بهونس...چون اصلش اینکه دیگه پامو نمیخوام!!خشک شده...
💞
تصورش برایم سخت است!تو با عصاراه بروی؟؟...با حالی گرفته به پایت خیره میشوم...که ضربه ای آرام به دستم میزنی
_اووو حالا نرو تو فکر!!...
تلخ لبخند میزنم
_باورم نمیشه که برگشتی...
_آره!!...
چشمهایت پر از بغض میشود
_خودمم باورم نمیشه!فکر میکردم دیگه بر نمیگردم...اما انتخاب شده نبودم!!
دستت را محکم میگیرم
_انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی...
نزدیکم می آیی و سرم راروی شانه ات میگذاری
_تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه!!
مخندی...
سرم را از روی شانه ات بر میداری و خیره میشوم به لبهایت...
لبهای ترک خورده میان ریش خسته ات که در هر حالی بوی عطرمیدهد!!
انگشتم را روی لبت میکشم
_بخند!!
میخندی...
_بیشتربخند!
نزدیکم می آیی و صدایت را بم و آرام میکنی
_دوسم داشته باش!
_دارم!
_بیشتر داشته باش!!
_بیشتر دارم!
بیشتر میخندی!!!!
_مریضتم علی!!!
تبسمت به شیرینی شکلات عقدمان میشود!
جلوتر می آیی و صورتم را#مریض_گونه
میبوسی....
یک نان تست برمیدارم،تندتند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو را به آن اضافه میکنم.ازآشپز خونه بیرون می آیم و باقدم های بلند سمت اتاق خواب میدوم.روبروی آینه ی دراور ایستاده ای و دکمه های پیراهن سفیدرنگت را میبندی.عصایت زیر بغلت چفت شده تا بتوانی صاف بایستی.پشت سرم محمد رضا چهار دست و پا وارد اتاق میشود.کنارت می ایستم و نان را سمت دهانت می آورم...
_بخور بخور!
لبخند میزنی ویک گاز بزرگ از صبحانه ی سرسری ات میزنی.
_هووووووم!مربا!!
محمد رضا خودش را به پایت میرساند و به شلوارت چنگ میزند.تلاش میکند تا بایستد. زور میزندو ای باعث قرمز شدن پوست سفیدو لطیفش میشود.کمی بلند میشودو چند ثانیه نگذشته با پشت روی زمین می افتد!هردو میخندیم! حرصش میگیرد،جیغ میکشدو یکدفعه میزند زیر گریه.بستن دکمه هارا رها میکنی،خم میشوی و او را از روی زمین برمیداری.نگاهتان در هم گره میخورد.چشمهای پسرمان با تو مو نمیزند...محمدرضا هدیه ی همان رفیقی است که روبه روی پنجره ی فولادش شفای بیماری ات را تقدیم زندگیمان کرد...لبخند میزنم و نون تست را دوباره سمت دهانت میگیرم.صورتت را سمتم برمیگردانی تا باقیمانده ی صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزند و صورتت را سمت خودش برمیگرداند.اخم غلیظ و بانمکی میکند و دهانش را باز میکند تا گازت بگیرد.
میخندی و عقب نگهش میداری
_موش شدیا!!!..
با پشت دست لپ های آویزون و نرم محمد رضارا لمس میکنم
_خب بچم ذوق زده شده داره دندوناش در میاد
_نخیرم موش شده!!!
💞
سرت را پایین می آوری،دهانت را روی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی
_هام هام هام هاااام...بخورم تورو!
محمدرضا ریسه میرود و در آغوشت دست و پا میزندـ
لثه های صورتی رنگش شکاف خورده
#ادامہ_دارد...
🇮🇷 @paattizan 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کارگران روزمزد شهرداری خرمشهر در مرکز شهر به دلیل عدم پرداخت حقوق که ۴ ماه است از آن محرومند تجمع کردند. ۲۰ اردیبهشت ۹۹
👈🏻 آیا رواست؟ که این کارگران زحمتکش در این وضع تورم و اقتصاد خراب؛ از بهمنماهِ پارسال تاکنون حقوق دریافت نکرده باشند؟؟ مسئولان در خرمشهر و خوزستان، چطور شب راحت میخوابند؟
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
🔺كپر سوخت كسی نفهميد! پايه ی تخت تكون كوچيک خورد دنيا فهميد! 🔹کسی حوصله فکر کردن به کپرنشینان جنگل
🔴 فاصله ویلاهای میلیاردی منطقه آزاد چابهار با آلونکنشینان و کپرنشینان جنگلوک ۱۵ دقیقه هم نیست اما این کجا و آن کجا!!
آب این ویلاها هیچوقت قطع نمیشه هیچوقت مشکل افت ولتاژ برق ندارن اما مردم جنگلوک نه آب دارن و نه برق نه تنها جنگلوک بلکه کل حاشیهنشینان چابهار مشکل آب و برق دارند./برگرفته از نوشته #نوید_برهان_زهی
🔵 سه روز پیش جنگولک(منطقهای حاشیهنشین و کپرنشین) در چابهار دچار آتشسوزی شد و موجب از بین رفتن اندک سرمایهی این مردم محروم در کمتر از دو ساعت و بیخانمان شدن بیش از ۲۰۰ خانواده شد؛ اکنون با این وضعیت، کرونا برای این مردم تهدیدی جدیتر از قبل خواهد بود. به راستی که مسئولین کوخنشینان رای پله کاخ نشینی خودشان کردند.
#جنگولک_را_دریابیم
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
📌مگر نگفتید باید به مذاکرهکنندگان برجام مدال داد؟
🔹 ۲۲ اردیبهشت ۹۹ | محسن رضایی: برجام محصول شکستخورده تفکر سه دولت هاشمی، خاتمی و روحانی است؛ شکست برجام، شکست اندیشهای در سیاست خارجه بود که از پایان جنگ در سیاست خارجه پیش گرفته شد.
تنشزدایی دولتهای هاشمی، خاتمی و مذاکرات برجام روحانی با رمز "کلید"، ما را به این تصور معطل نگه داشت که قرار است فتح الفتوحی در رابطه شکل گیرد؛ برجام نشان داد نیازمند تغییر ریل در سیاست خارجی هستیم.
🔸 ۲۷ تیر ۹۵ | رضایی در برنامه نگاه یک سیما: نقد برجام، نقد رهبری است! حتی نیروهای حزباللهی هم نباید وارد حریم رهبری شوند! حواسشان باشد!
🔸 ۲۲ آذر ۹۴ | رضایی در سیما: برجام محصول دورکردن جنگ از کشور است! آمریکاییها دنبال حمله به ایران بودند! به آقای ظریف و دوستانی که زحمت کشیدهاند، میبایست مدال بدهند؛ به نظر من سیاست خارجی ایران الان روی یک مسیر خوبی قرار گرفته و در حال پیدا کردن ریل خودش است. اگر به ما سیلی زدند، پاسخش، سیلی و اگر لبخند زدند، ما باید لبخند بزنیم؛ ترکیبی از سیلی و خنده میتواند کار ما را انجام بدهد.
🔸 ۱۷ خرداد ۹۲ | ولایتی در مناظره خطاب به جلیلی: در تائید نظر آقای رضایی بگویم که آمریکاییها گفتند که تحریمها را برمیداریم، اما آقای جلیلی کاری که کردند نشان داد، نمیخواهند کار پیش برود؛ اصولگرایی، انعطاف ناپذیری نیست؛ دیپلماسی بیانیه پشت میز خواندن نیست.
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
🚨 پشت پرده بستن صفحه #تتلو 🚫 چرا #اینستاگرام پیج تتلو را #مسدود کرد؟؟؟ ❌ از مافیای #سکس و #قمار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 #پیش_بینی_که_محقق_شد
🔞 فریاد زدم که حضرات بازی بسته شدن پیچ اینستاگرام #تتلو یک سناریوی از قبل طراحی شده است، و به زودی تتلو پیج جدید میزند و اینستاگرام هم کارش ندارد.
اما خدانکند مافیای اسکورت سرویس از این بازی ساختگی استفاده کند و در پی جذب دختران نوجوان برای ارائه خدمات #جنسی در ترکیه باشند.
🚺 این فیلم تاسف بار از تتلو را ببینید که چگونه با افتخار از این دختر متولد 1383 که در دست اوست رونمایی می کند، به نظر شما این دختران چگونه از ترکیه سردراورده اند و زبانم بریده باد چند دختر معصوم دیگر توسط این افعی ها جذب شده اند؟؟؟
📵 اینستاگرام فساد خانه ای است با ظاهر #شیک و باطن مریض، کرم های شرط بندی و انگلان سکس مثل زالو از اینستاگرام ارتزاق می کنند و دام برای ناموس شیعه پهن کرده اند وقت آن نرسیده مطالبه جدی #فیلترینگ دائمی اینستاگرام را جریان انقلابی شروع کند؟؟؟
📝 #علی_جمشیدی
🇮🇷 @paartizan 🇮🇷