eitaa logo
پابـــــ📡ــــــرج‌مالواجرد
1.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
427 ویدیو
1 فایل
☆مجموعه پابرج☆ تاسیس نوروز ۱۳۷۶ ●شبکه‌پابرج ●سایت مالواجرد ●جشنواره ۹۰ ●رادیوپابرج ●پوشش شبکه‌های رسانه‌ملی ●کانال‌ پابرج‌ مالواجرد در : تلگرام، واتساپ، اینستاگرام، بله و ایتا ⚫حسینیه‌پابرج #09123728749 #09916735248 @Hsadeghi48 @Hsadeghi1348
مشاهده در ایتا
دانلود
📡✍ شنیدنی از مردمان روزگار قدیم شرق اصفهان 🔰به روایت آقای حاج‌علی نیکبخت فرزند مرحوم حاج‌عباس علی فتح‌اله‌ معروف به "عباس‌شیره‌ی" 💫حدود یک ماهی گذشته بود 🔴از یک‌ سو چند روزی تا امتحانات تجدیدی شهریور باقی نمانده و 🔴از سوی دیگر تا کامل شدن نیت که برای‌ نظافت مساجد حاج‌قاسم و خواندن نمازهای یومیه گرفته بودم 👇هم 🔻حدود یک هفته بیشتر باقی نمانده بود تا اینکه یک شب که در طبقه دوم خانه‌مان واقع در محله‌پائین خوابيده بودم در عالم خواب ✨خودم را در حالی‌که همان‌جا خوابيده بودم 👈می‌دیدم که 👈یک‌دفعه دیدم 👈اتاق روشن شد و یک‌نفر که فرم لباس‌هایش مشخص بود هست مرا با اسم صدا کرد ✨من از بلند شدم و نشستم 🔹او گفت : کتاب‌هایت کجاست؟ ✨گفتم : پائین، داخل کادون هست 🔹گفت : برو، بیار ✨من بلند شدم و از پله‌ها پائین آمدم (حالا همه‌ی این مطالب را که می‌گویم در عالم خواب اتفاق افتاده است) ✍حیاط خانه‌مان هم مثل داخل اتاق روشن بود و رفتم کتاب‌هایم که داخل یکی‌ از کاهدان بود برداشتم و با عجله از پله‌ها بالا آمدم 🔹معلم رویای من گفت : کتاب فارسی را باز کن ✨باز کردم 🔹گفت : ورق بزن ✨من هم مطابق آنچه می‌گفت، عمل می‌کردم 👈تا اینکه به درسی از سعدی رسید 🔹گفت : اینجا را ببین ✨نگاه کردم دیدم نوشته👇 🔴 هنگامی که از کنار خانه‌ی سعدی گذر کردی چشم بصیرت باز کن در آستان این خانه آئین ادب بجای آر ...‌ 🔹گفت : اینجا را خوب نگاه کن و بعد دوباره گفت : ورق بزن 👈تا این‌ که رسیدم به درسی که از حافظ بود در آنجا نیز چند سطری را نشان داد و گفت : همین دو جای کتاب را خوب بخوان و تمرین کن امتحان املای هفته آینده از این دو درس می‌باشد ✍من خواب بودم و آن‌ چه نقل کردم بود که دیدم اما متوجه‌ نشدم که حدود چه موقعی از شب بود 👈تا اینکه با صدای مرحوم و 👇که هر کدام در پشت‌بام منزلشان صبح می‌گفتند شدم 🔥پیرَن چراغ بادی را با اهرمی که در کنار یکی از ستون‌های قرار داشت به‌ سمت پائین فشار دادم‌ و با زدن کبریت آن را کردم 👈از پله‌ها با احتياط پائین آمدم و کتاب‌ فارسی را از بین کتاب‌های درون تاقچه کاهدان برداشتم و گردوخاک آن را با زدن به لبه آخوری که گوشه‌ حيات بود، تکاندم تا تمیز شد و با ورق زدن درس‌های سعدی و حافظ را پيدا کردم و برای اینکه فراموش نکنم سطرهائی که معلم رؤیای من گفته بود 👈با مدادی علامت زدم و مثل سحرگاه روزهای قبل لباس‌های مخصوصی که برای حضور در مسجدحاج‌قاسم می‌پوشیدم 👈برداشتم و راهی کوچه‌باغ به‌ سمت خرابلر شدم ✍حالا هوا کمی روشن شده بود 👈که برای شستن سر و دست و پاهایم و گرفتن وضو به گلندا رسیده بودم و ادامه آن‌چه قبلا در مورد خواندن نماز صبح و نظافت مساجد حاج‌قاسم قبلا گفته بودم... 🔆ساعتی از روز گذشته بود و شعاع خورشید بر دشت و صحرای آبادی گسترده شده بود 🔴که ... 👇ادامه حکایت فرداشب... ✅ 💯 📡 شبکه‌پابرج در اینستاگرام https://instagram.com/shabakepaborj پابرج‌مالواجرد در تلگرام https://t.me/paborjemalvajerd پابرج‌مالواجرد در ایتا eitaa.com/paborjemalvajerd پابرج‌مالواجرد در بله https://ble.ir/paborjemalvajerd