📡✍ #حکایتهای شنیدنی از مردمان روزگار قدیم
#کهندیار شرق اصفهان
#آبادیآبادمالواجرد
#نوشتهحجتالهصادقی
#قسمتدوم
🔰به روایت آقای حاجعلی نیکبخت فرزند مرحوم حاجعباس علی فتحاله معروف به "عباسشیرهی"
💫حدود یک ماهی گذشته بود
🔴از یک سو چند روزی تا امتحانات تجدیدی شهریور باقی نمانده و
🔴از سوی دیگر تا کامل شدن نیت #چلروزه که برای نظافت مساجد حاجقاسم و خواندن نمازهای یومیه گرفته بودم
👇هم
🔻حدود یک هفته بیشتر باقی نمانده بود تا اینکه یک شب که در طبقه دوم خانهمان واقع در محلهپائین خوابيده بودم
در عالم خواب
✨خودم را در حالیکه همانجا خوابيده بودم
👈میدیدم که
👈یکدفعه دیدم
👈اتاق روشن شد و یکنفر که فرم لباسهایش مشخص بود
#معلم هست مرا با اسم صدا کرد
✨من از #خواب بلند شدم و نشستم
🔹او گفت :
کتابهایت کجاست؟
✨گفتم :
پائین، داخل #تاقچهی کادون هست
🔹گفت :
برو، بیار
✨من بلند شدم و از پلهها پائین آمدم
(حالا همهی این مطالب را که میگویم در عالم خواب اتفاق افتاده است)
✍حیاط خانهمان هم مثل داخل اتاق روشن بود و رفتم کتابهایم که داخل یکی از
#تاقچههای کاهدان بود
برداشتم و با عجله از پلهها بالا آمدم
🔹معلم رویای من گفت :
کتاب فارسی را باز کن
✨باز کردم
🔹گفت :
ورق بزن
✨من هم مطابق آنچه میگفت، عمل میکردم
👈تا اینکه به درسی از سعدی رسید
🔹گفت :
اینجا را ببین
✨نگاه کردم دیدم نوشته👇
🔴 هنگامی که از کنار خانهی سعدی گذر کردی چشم بصیرت باز کن
در آستان این خانه آئین ادب بجای آر ...
🔹گفت :
اینجا را خوب نگاه کن
و بعد دوباره گفت :
ورق بزن
👈تا این که رسیدم به درسی که از حافظ بود
در آنجا نیز چند سطری را نشان داد و گفت :
همین دو جای کتاب را خوب بخوان و تمرین کن
امتحان املای هفته آینده از این دو درس میباشد
✍من خواب بودم و آن چه نقل کردم
#خوابی بود که دیدم اما متوجه نشدم که حدود چه موقعی از شب بود
👈تا اینکه با صدای مرحوم
#حسینباقر و
#حسینعلیحسینملاحسن
👇که هر کدام در پشتبام منزلشان
#اذان صبح میگفتند
#بیدار شدم
🔥پیرَن چراغ بادی را با اهرمی که در کنار یکی از ستونهای #فانوس قرار داشت به سمت پائین فشار دادم و با زدن کبریت آن را #روشن کردم
👈از پلهها با احتياط پائین آمدم و کتاب فارسی را از بین کتابهای درون تاقچه کاهدان برداشتم و گردوخاک آن را با زدن به لبه آخوری که گوشه حيات بود، تکاندم تا تمیز شد و با ورق زدن درسهای سعدی و حافظ را پيدا کردم و برای اینکه فراموش نکنم سطرهائی که معلم رؤیای من گفته بود
👈با مدادی علامت زدم و مثل سحرگاه روزهای قبل لباسهای مخصوصی که برای حضور در مسجدحاجقاسم میپوشیدم
👈برداشتم و راهی کوچهباغ به سمت خرابلر شدم
✍حالا هوا کمی روشن شده بود
👈که برای شستن سر و دست و پاهایم و گرفتن وضو به گلندا رسیده بودم و ادامه آنچه قبلا در مورد خواندن نماز صبح و نظافت مساجد حاجقاسم قبلا گفته بودم...
🔆ساعتی از روز گذشته بود و شعاع خورشید بر دشت و صحرای آبادی گسترده شده بود
🔴که ...
👇ادامه حکایت فرداشب...
✅ #باماهمراهباشید
💯 #همراهیشما
✅ #افتخارماست
📡 #مجموعهفرهنگیهنریپابرج
شبکهپابرج در اینستاگرام
https://instagram.com/shabakepaborj
پابرجمالواجرد در تلگرام
https://t.me/paborjemalvajerd
پابرجمالواجرد در ایتا
eitaa.com/paborjemalvajerd
پابرجمالواجرد در بله
https://ble.ir/paborjemalvajerd