eitaa logo
✩𝐏𝐚𝐞𝐞𝐳𝐞𝐬𝐡𝐠✩
63 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
107 ویدیو
0 فایل
دلبرتر از آن✨ی که بدانی 🥀 شیرین ترین خیال زندگی منی 🧡🌈 کانال طرفداری #Mahshid_banoo💫 #Mester_rozbeh💫 😌🤞🏻 مهشید جوادی 🍫 روزبه حصاری 🤞🏻😌 به کانال#پاییز_عشق🍂🍀خوش آمدید 😍🌈 تولد کانال:۱۴۰۰٫۷٫۱ پیج روبیکا @roman_bachemohandes_hastii
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام سلام❤️🙂 امروز دو پارت داریم هاااا لفت ندین😌💔😃
قسمت پنجاه و یکم یک ماه از ماموریتی که دارم میگذره،و با بچه‌های سایت رفیق شدم.همشون یه جور مشغولن. مانی و هانیه رفتن سر خونه زندگیشون،هرازگاهی به کارخونه هم سر میزنم.مسعود هم بالاخره پدر شد.آرش هم اعتمادش جلب شده.وکاری بهم نداره. ظهر بود و تو سایت مشغول بودم.که با صدای رسول همه نگاهمون رفت سمت میز مرکزی. رسول:ایول.... درست پشت سر رسول بودم و بلند شدم.به سمت میزش رفتم و متوجه من نشد.به داوود نگاه کردم که لبخندی روی لبش بود و سرش رو تکون داد. جواد: رسول جان؟ رسول:بله.(هنوز متوجه من نشده بود, که آنچنان سرشو به سمتم چرخوند که فکر کنم مهره های گردنش جابه جا شد.) جواد: شکست. رسول: تو کی اومدی؟ جواد: همین الان. رسول:چی شده؟ جواد:چی پیدا کردی گفتی ایول؟🤨 رسول:رد شماره تماس های فروزش بزرگ و زدم. جواد: چطوری؟ رسول:حالا... ببین کیا بهش زنگ زدن...دهنت باز میمونه.... خانم الهام تاجیک یا بهتره بگم نفیسه فروزش. جواد: امکان نداره. رسول: برادر امکان داره... دخترشه،ولی چون نمیخواد قاطی کثافت کاری های پدر و خواهرش،نگارفروزش بشه.اسمشو عوض میکنه. که صدای داوود اومد. داوود: رسول ببین چیا پیدا کردم؟ رسول:چی؟ داوود: آدرس دقیق از کشوری که فروزش،طاهرفروزشه اسمش،زندگی میکنه پیدا کردم.کل زندگیش... جواد توام نگاه کن....گفتی قاتل مادرت وثوق دلدار بوده؟ رسول:آره. داوود: اینطور که پیداست،نوچه ی وثوق بوده.رانندش.همراهش ....یجورایی از زیر وبم زندگیش باخبر بوده. جواد: ببین داوود...لقبی،اسمی که به اون معروف باشه پیدا نکردی؟ داوود: چرا یکی بوده که خیلیا اون زمان به این اسم میشناختنش....قاقازلی. جواد:چی؟ داوود:میشناسیش؟ جواد:گف...تی... قاقازلی..؟؟ داوود:آره... چیزی شده؟ جواد: هرچی اطلاعات داری و پیدا کردین هردوتاتون.بفرستین رو سیستم من. رسول: باشه...میگم.. به آقا محمد نگیم؟ جواد:میخوام اطلاعاتم کامل بشه خودم بهش میگم. محمد:چیو بهم میگین؟ شکه برگشتیم سمتش. +سلام. محمد: سلام.. خسته نباشین.چیو میخواستین بعداً بگین؟ جواد: هیچی گزارش درمورد همین آقای طاهر فروزش. محمد: باشه... هرچی شد به منم بگین. +چشم. و نفس عمیقی کشیدم و رفتم سر میز و مشغول شدم. امروز بیست و هفتم تیر و تولد جواد بود،میخواستم غافلگیرش کنم. همه دور هم بودیم،بی بی قرار بود امروز برگرده از تفرش.لیلاو هانیه درگیر تزیینات بودن،تینا به غذا رسیدگی میکرد،مامان و مادر هانیه هم داشتن خونه رو تمیز میکردن،الهام هم داشت جارو میکشید،منم داشتم لباس ترمه رو اتو میزدم ولی تمام حواسم پی الهام بود،توخودش بود. جارو رو خاموش کردم و الهام هنوز از فکر نیومده بود بیرون.لیلا و هانیه نگاش میکردن. هانیه: الهام خانم کجایی؟اونقدر یه جا رو جارو کشیدی فرش پوسید. الهام:همینجام...تو مواظب تزیین خودت باش من میدونم چیکار میکنم. مرضیه: هانیه راست میگه کجایی؟خودت اینجایی ولی حواست نه. الهام: ببخشید من الان میام. و رفت... هانیه: مرضیه؟این چش بود. مرضیه:منم نمیدونم.خدامیدونه. و رفتم کمک تینا.
https://harfeto.timefriend.net/16459408690072 پارت جدید😀💜 نظرات بالای بیست باشه پارت بعدی قرار میگیره😉♥️
✩𝐏𝐚𝐞𝐞𝐳𝐞𝐬𝐡𝐠✩
https://harfeto.timefriend.net/16459408690072 پارت جدید😀💜 نظرات بالای بیست باشه پارت بعدی قرار میگی
نظری ندارین😐💔 بعدشم قراره از این به بعد هرروز پارت گذاشته بشه... دیگه هرجور خودتون میخواین🙂♥️
شما که نظر ندادین ولی پارتُ میزارم💔✨
قسمت پنجاه و دوم هنوز مشغول کار بودم،کی فکرشو میکرد قاقازلی نوچه وثوق بخواد حتی سر پسر وثوق و کلاه بزاره.که دستی روی شونم حس کردم و برگشتم با دیدن محمد میخواستم بلند بشم که گفت بشینم. محمد:چی شده؟ جواد: هیچی باید با یه نفر صحبت کنم،چون یجورایی اطلاعات بهمون میده. محمد: خوبه.حالا اون یه نفر کیه؟ جواد:شیدا قیاسی یا بهتره بگم ژاله فرمایش.نزدیکترین دوست مادرم و یکی از کسایی که از وثوق زخم خورده. محمد: هروقت رفتی با یکی از بچه‌ها برو به جزء رسول. جواد: چشم. محمد:بی بلا،فقط اینکه امشب ساعت ده همگی مرخصی اجباری. جواد: چرا؟کلی کار سرمون ریخته. محمد: همین که شنیدی. و رفت... ساعت نه و نیم بود و نصف بچه ها رفته بودن و به جزء من و داوود همه آه و ناله میکردن.رد تلفن این آقای زرنگه قاقازلی رو زده بودم ولی باید دوربینشو هک میکردم.رفتم سر میز رسول،آقا رفته بود استراحت،همه میدونستن میز مخصوص رسوله و کسی حق نزدیک شدن بهش رو نداره.ولی مهم بود.اطلاعاتو منتقل کردم به سیستم و کار و شروع کردم.بالاخره هک شد و داوود اومد سمتم. داوود:دمت گرم آقا جواد. جواد: ممنون آقا داوود،برو به آقا محمد بگو بیاد. داوود: باشه. یه چند دقیقه ای میشد داوود رفت،منم سعی داشتم صداشونو ضبط کنم.که دست رسول روی شونم نشست. میخواستم بلند بشم که گفت: راحت باش بشین. جواد: واجب بود... رسول:من حرفی زدم؟😐 جواد:آخه... رسول:میشینی یا جور دیگه برخورد کنم؟🙄 جواد: باشه چرا عصبانی میشی. و صدای آقا محمد اومد. محمد:چی کار کردی؟ جواد:اول شماره تلفنشو هک کردم،بعد دوربینشو. محمد: عالیه،ببین جواد؟هرتماسی میتونه ما رو به اطلاعات برسونه. جواد:بله.فقط من باید اطلاعاتو به سیستم خودم منتقل کنم؟ محمد: نیاز نیست همینجا بشین آقا رسولم کمکت همین پشت میز شما میشینه. رسول: ولی آقا؟ محمد: خسته نباشید. داوود:خوش اومدی به میز جدیدت آقا رسول.😁 رسول:هرهرهر هندونه😒 منم به بحث و یکه به دو کردنشون میخندیدم.
https://harfeto.timefriend.net/16459408690072 پارت جدید😀💜 نظرات بالای بیست باشه پارت بعدی قرار میگیره😉♥️
شروع فعالیت😉🔥
روزبه حصاری🙄😍 💜💙💚💛🧡❤️@paeez_eshg
پردیس خوشگل❤️م💜💜💜💜💜💜🔥🔥🔥🔥🔥✨✨✨✨💖💖💖💖🤩🤩🤩
سلام صبحتون بخیر امروز هم دو پارت داریم😉♥️
قسمت پنجاه و سوم همه چی تقریبا آماده بود،به آقا رسول و آقا داوود سپرده بودم ساعت ده دیگه اینجا باشن.آقامسعود رفته بود دنبال بی بی یه ربع مونده بود به ده به آقا رسول زنگ زدم. مرضیه:الو؟ رسول: سلام.. بفرمایید؟ مرضیه: آقا رسول چی شد؟ رسول: داریم قانعش میکنیم.ولی فقط یه نفر میتونه رو کل شق بودنش رو دستش بزنه. مرضیه: به آقا محمد سپردم ایشالله راضیش میکنه.فقط شما ها بیشتر باهاش حرف بزنین.قانعش کنین. رسول: چشم همه اومدن؟ مرضیه:آره. رسول: باشه... شما بفرمایید خداحافظتون. مرضیه: خداحافظ. یه نیم نگاهی به جواد کردم و رفتم سمت میز داوود. رسول: چیکار کنیم؟میگه کار دارم. داوود: راه حلش فقط یه چیزه... رسول:چی؟ داوود: آقا محمد. رسول:پس بریم،سعیدوفرشید به امید تولد خونشون نرفتن.وگرنه خسته ی کارن. داوود (با خنده):خب حالا بیا بریم. و رفتیم سمت اتاق آقا محمد.درزدیم و وارد شدیم. امیر که از اوضاع باخبر بود همونجا موند و آقا محمد منتظر نگامون کرد. محمد: چیزی شده؟ رسول: آقا راستیتش،امروز تولد جواده. محمد:خب. رسول: آقا بهونه میاره،میگه کار دارم از اون طرفم همه خونشون جمعن واسه تولد. محمد: امیر برو به سعید بگو از دسترسی جواد دربیاره.همتون میرین تولد؟ داوود:بله آقا. محمد:برین اگه بهونه ی کار آورد به زور ببرینش. امیر: چشم آقا.. بچه ها بریم. و امیر رفت سمت میز سعید و دسترسی از دست جواد خارج کرد. رفتیم سمت میز مرکزی و ازم پرسید. جواد: رسول چرا از دسترسی خارج شد،مگه آقا محمد خودش نگفت رو همین سیستم قفل بشه.؟ قبل اینکه من جواب بدم آقا محمد جواب داد. محمد:چون به دلایلی.حالا پاشین با بچه ها برین خونه هاتون.امروز همه.. مرخصی اجباری. و رفت و جواد یه نگاه به هممون انداخت و نفسشو کلافه داد بیرون و به اجبار بلند شد و رفت وسایلشو جمع کرد. ده دقیقه مونده بود به ده و دیر شده بود.همه سوار ماشین امیر شدیم و رفتیم سمت خونه جواد.‌وقتی نگه داشت و همه پیاده شدن جواد تعجب کرد و نگاه کرد. جواد: واسه چی افتادین دنبالم؟ داوود:نه فقط میخوایم ترمه رو ببینیم... مگه نه بچه‌ها؟😅 امیر:آره دیگه چقدر بهونه میای؟برو. و رفت و ماعم پشت سرش.وقتی دم در رسیدیم در و باز کرد و چراغ ها خاموش بود و جواد وقتی چراغ را زد بنده خدا ب برف شادی ریخت از هرجهت😐 و ماعم رفتیم داخل و دست زدیم وقتی به ما نگاه کرد در همون حالی که داشت سرو صورتشو پاک میکرد گفت. جواد: الان که نه،فردا که میبینمتون.😄 رسول: اشکالی نداره شما لذت ببر از لحظات پایانی بیست و نه سالگی. سعید: رسول راست میگه...داری بزرگ میشی. و رفت و روی مبل نشست.