eitaa logo
✩𝐏𝐚𝐞𝐞𝐳𝐞𝐬𝐡𝐠✩
61 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
107 ویدیو
0 فایل
دلبرتر از آن✨ی که بدانی 🥀 شیرین ترین خیال زندگی منی 🧡🌈 کانال طرفداری #Mahshid_banoo💫 #Mester_rozbeh💫 😌🤞🏻 مهشید جوادی 🍫 روزبه حصاری 🤞🏻😌 به کانال#پاییز_عشق🍂🍀خوش آمدید 😍🌈 تولد کانال:۱۴۰۰٫۷٫۱ پیج روبیکا @roman_bachemohandes_hastii
مشاهده در ایتا
دانلود
✩𝐏𝐚𝐞𝐞𝐳𝐞𝐬𝐡𝐠✩
#عکس_خام💫 . #مهشید_جوادی🧚‍♀️ #سارگلـ🍓 𑁍𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼𝓹𝓸𝓻𝓪𝓫𝓮𝓭𝓲𝓷𝓲𑁍 𝑰𝑳𝒐𝒗𝒆....𝒂𝒄𝒕𝒆𝒓....༄ 𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼༄ ایوان دلم ر
💫 . 🧚‍♀️ 🍓 𑁍𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼𝓹𝓸𝓻𝓪𝓫𝓮𝓭𝓲𝓷𝓲𑁍 𝑰𝑳𝒐𝒗𝒆....𝒂𝒄𝒕𝒆𝒓....༄ 𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼༄ ایوان دلم را کرده ای تو گلکاری🍀🍃در سرای قلبم جانانه⭐️جا داری😌 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @𝕡𝕒𝕖𝕖𝕫_𝕖𝕤𝕙𝕘 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
✩𝐏𝐚𝐞𝐞𝐳𝐞𝐬𝐡𝐠✩
#عکس_خام💫 . #مهشید_جوادی🧚‍♀️ #سارگلـ🍓 𑁍𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼𝓹𝓸𝓻𝓪𝓫𝓮𝓭𝓲𝓷𝓲𑁍 𝑰𝑳𝒐𝒗𝒆....𝒂𝒄𝒕𝒆𝒓....༄ 𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼༄ ایوان دلم ر
💫 . 🧚‍♀️ 🍓 𑁍𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼𝓹𝓸𝓻𝓪𝓫𝓮𝓭𝓲𝓷𝓲𑁍 𝑰𝑳𝒐𝒗𝒆....𝒂𝒄𝒕𝒆𝒓....༄ 𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼༄ ایوان دلم را کرده ای تو گلکاری🍀🍃در سرای قلبم جانانه⭐️جا داری😌 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @𝕡𝕒𝕖𝕖𝕫_𝕖𝕤𝕙𝕘 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
✩𝐏𝐚𝐞𝐞𝐳𝐞𝐬𝐡𝐠✩
#عکس_خام💫 . #مهشید_جوادی🧚‍♀️ #سارگلـ🍓 𑁍𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼𝓹𝓸𝓻𝓪𝓫𝓮𝓭𝓲𝓷𝓲𑁍 𝑰𝑳𝒐𝒗𝒆....𝒂𝒄𝒕𝒆𝒓....༄ 𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼༄ ایوان دلم ر
💫 . 🧚‍♀️ 🍓 𑁍𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼𝓹𝓸𝓻𝓪𝓫𝓮𝓭𝓲𝓷𝓲𑁍 𝑰𝑳𝒐𝒗𝒆....𝒂𝒄𝒕𝒆𝒓....༄ 𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼༄ ایوان دلم را کرده ای تو گلکاری🍀🍃در سرای قلبم جانانه⭐️جا داری😌 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @𝕡𝕒𝕖𝕖𝕫_𝕖𝕤𝕙𝕘 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
✩𝐏𝐚𝐞𝐞𝐳𝐞𝐬𝐡𝐠✩
#عکس_خام💫 . #مهشید_جوادی🧚‍♀️ #سارگلـ🍓 𑁍𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼𝓹𝓸𝓻𝓪𝓫𝓮𝓭𝓲𝓷𝓲𑁍 𝑰𝑳𝒐𝒗𝒆....𝒂𝒄𝒕𝒆𝒓....༄ 𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼༄ ایوان دلم ر
💫 . 🧚‍♀️ 🍓 𑁍𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼𝓹𝓸𝓻𝓪𝓫𝓮𝓭𝓲𝓷𝓲𑁍 𝑰𝑳𝒐𝒗𝒆....𝒂𝒄𝒕𝒆𝒓....༄ 𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼༄ ایوان دلم را کرده ای تو گلکاری🍀🍃در سرای قلبم جانانه⭐️جا داری😌 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @𝕡𝕒𝕖𝕖𝕫_𝕖𝕤𝕙𝕘 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پارت آینده قرار نبود اینطوری بشه ولی شد،هرچی کردم نشد. بلند شدم و از شیشه نگاهش کردم ولی جونم بالا میومد تا به هوش بیاد. بااحساس دستی روی شونم به سمت بابا برگشتم و سرمو به سینش چسبوندم و گریمو تو آغوشش خفه کردم. باصدای وحشتناک و نحس دستگاه با ترس خیره به اتاق آی سیو شدم. با حس بدی که تموم وجودمو گرفت چشمام سیاهی رفت و آخرین لحظه به جای زمین تو آغوش بابا افتادم.... عشقشو از دست میده یا دختره؟ میخوای سراز ماجرا دربیاری عضو شو🤍🥲🤌🏻)))!! لینک کانال👀 https://eitaa.com/joinchat/3045851632C8b4323c862 منتظر شما هستیم🌱
سلام بعد مدتها،اومدم خبر بدم منتظر باشید رمان دوباره پارت گذاری میشه♥️🌸
قسمت شصت و هفتم نشسته بودم و نگاهم خیره بود به زمین که با صدای بابا به خودم اومدم. صادق: سلام... دستی به چشای خیسم کشیدم و بلند شدم. مرضیه: سلام بابا... اومد نشست که منم کنارش نشستم و نگاهم به چهرش دوخته شد.سکوتش رو که دیدم ادامه دادم که اونم میخواست خودمو خالی کنم. مرضیه: خسته ام بابا... خیلی خسته ام...اون از الهام که اونشکلی رفت...اینم از جواد که خسته اس مثل من....⁦⁦:'(⁩ صادق: یادمه وقتی تو نبودی جواد خیلی داغون شده بود... طوری که انگار هیچ کسی نمیتونست آرومش کنه... ولی وقتی پای ترمه اومد وسط فهمید که زندگی همیشه وفق مراد آدما نیست...فراز و نشیب های زیادی داره... که باید حلشون کرد...)))) مرضیه:بابا من مثل جواد نیستم...نمیتونم بدون اون...بابا اگه جواد بره دیگه واقعاً رفتم... و بغضم که چند روز بود تو گلوم گیر کرده بود و بدجوری شکوندم بغل بابا... انگار تنها تکیه گاهِ من الان بابا بود. انقدر گریه کرده بودم که نمیتونستم حرف بزنم.... بعد خاکسپاری بچه ها اومدن میخواستن از این شرایط خلاص بشم ولی الهام تنها کسِ من بود. قاب عکس وقتی که باهم رفته بودیم مشهد و از دیروز تو دستم گرفته بودم و چشمای قرمزم بهش خیره بود. تو همین لحظه فرشید اومد داخل و چشامو تو حدقه چرخوندم و منتظر نگاهش کردم. فرشید: آقا محمد اومده بیا لاقل یه سلام خشک و خالی بده... رسول: فرشید؟ اومد و نشست روی تخت. فرشید: جانم؟ رسول:تا حالا طعم از دست دادنو چشیدی؟ فرشید: آره... وقتی که بابام جبهه شهید شد...جلو چشای خودم... رسول: ولی دردش اینجاست که تو آخرین لحظه هایی که میدیدمش ازم دوری میکرد... ولی فکرشم نمیکردم که اینطوری تنهام بزاره. فرشید: این دردیه که باید به دوش بکشی ولی اگه به همین زودی بشکنی که نمیتونی ردی از قاتلش پیدا کنی؟ رسول:.... فرشید: پاشو بیا بریم آقا محمد و ببین شاید یه خبرایی واست داشته باشه. رسول: چه خبرایی؟ فرشید:تو بیا... از قاب عکس دل کندم و بلند شدم فرشید راست میگه،اگه میخوام همشونو بالای دار ببینم باید صبوری کنم. به کمک فرشید رفتیم بیرون...همه بودن به جزء خانوادم...اونا حتی نیومدن دلداریم بدَن ولی خوش به حال من که همچین رفیقای با معرفتی دارم. آقا محمد اومد و دستشو روی شونم گذاشت. محمد:تسلیت میگم... امیدوارم همون رسول قبل بشی... رسول قبل؟!...من دیگه باید باشم چون بهش قول دادم...اونم باید کمکم کنه... رسول: ممنون.... جزء این کلمه هیچی بلد نبودم... حتی اگه دست داوود منو نمی‌کشید سمتِ آشپزخونه همونجا گریه و زاری میکردم. نگاه نگران داوود روی من خیلی احساس بدی بود... داوود: سعید یه آب قند بیار... سعید:چیشده؟ داوود: آقا رنگ و روش که با گچ مو نمیزنه...دستاشم مثل قالب یخ... سعید آب قند به دست اومد و گذاشت روبه روم....پسش زدم که برای اولین بار داوود عصبانی میدیدم. داوود:میخوری یا نه؟....(با عصبانیت) امیر که سعی داشت آرومش کنه بهم اشاره کرد بخورمش. با ورود مانی و پدرش به خونه از جام پاشدم که برم احساس کردم همه جا سیاه شد ولی نه اینکه بیوفتم... داوود:بیا اینم از لجبازیت... لجباز تر از تو پیدا نمیشه... و بلند شد و رفت. آره لجبازیم به خاطر نبود الهام بود... وقتی فرشید وارد شد و حال و وضعمو دید فهمید چرا داوود عصبانیه. نشستم و آب قند خوردم ولی دیگه لو رفته بودم...حلقه هامون که تو آخرین لحظه ای با من بود با گریه داد بهم. الهام: باید جدا بشیم رسول....ما ازدواجمون یه اشتباه بود!؟ رسول: یعنی چی؟..ما چند ماهه ازدواج کردیم حالا به همین راحتی تمام...میزنی زیرِ قول و قرارمون... نخیر خانم الهام تاجیک... نخیر...من دوست دارم و خواهم داشت و تا آخر عمرم عمراً فراموشت کنم،؟ حلقشو از دستش درآورد و گذاشت توی دستم و با گریه گفت. الهام:منم عاشقتم،دوست دارم... انقدر عاشقت هستم که اگه جونت تو خطر باشه خودمو سپرِ جونت میکنم... ولی نمیخوام قربانی کارهای پدرم تو باشی...به قول مادرت به درد هم نمیخوریم...🥺💔 ما برای هم ساخته نشدیم بدون من تو خوشبخت تری...⁦:-(⁩ کاش خشکم نمیزد و نمیزاشتم بره....کاش هنوزم پیشم بود...کاش💔 پ،ن: حرفی ندارم💔🥺
قسمت شصت و هشتم سردردم بیشتر شده بود و سرم پر از سوال.... چشامو بسته بودم که صدای در اومد. صدای داوود بود که منو برای اینکه چیزی بخورم صدام میکرد. داوود:بیا غذا بخور نمیخوای که از پا بیوفتی؟ رسول:میل ندارم. داوود: یعنی چی که میل ندارم؟... پاشو ببینم،پامیشی یا نه؟ چشامو باز کردم و گفتم. رسول: داوود هیچی از گلوم پایین نمیره... اگه بیام اشتهاتون کور میشه... داوود:کور نمیشه... پاشو بریم یکم غذا بخور بعد. اومد و دستشو به سمتم گرفت،با اکراه دستشو گرفتم و رفتیم سمت آشپزخونه. همه دور میز بودن و مانی هم بود. نشستم و بشقاب قیمه جلوم گذاشته شد. مانی: دستپخت عمو کریمِ...نخوری از دستت رفته. لبخند تلخی زدم و شروع کردم به خوردن...خوردن که...نه بازی کردن با غذا. بعد اینکه سیر شدم پاشدم رفتم سمت اتاقم که چشمم به پاکت روی میز آینه که خیلی جلو دید نبود خورد. برش داشتم و پاکت و زیرورو کردم و بعدش با احتیاط بازش کردم. فلشی ازش افتاد.بعد اینکه برداشتم نگاهی بهش کردم و حواسم رفت روی نامه.وقتی برگه ی تاخورده رو باز کردم با برگه ی نم خورده ای که خبر از اشک یا برخورد آب بود رو میداد. نشستم روی مبل و خوندمش. متن نامه: به نام خدا،سلام مرد زندگیم... سلام به تنها کسی که تونست مرد بودن رو بهم ثابت کنه.میدونم با ازدواج با من چیزی به دست نیاوردی بلکه خیلی چیزا رو از دست دادی.. شاید این آخرین حرفای دلم به توعه... دلتنگی حس خیلی عجیبیه.نمیدونم شاید همه ی این حرفا شعاره ولی من کنارتو شاید کوتاه ولی حس عاشقی رو تجربه کردم.عاشق شدم. میدونم جونت در خطره ولی امیدوارم زودتر دستگیرشون کنین تا بیشتر از این بقیه رو داغدار نکنن... رسول... اگه اَزَم دلخوری ببخش چون این آخرین باره که میتونم بنویسم واست💔. من ارزش اشکاتو ندارما...پس گریه نکن... میدونم انقدر دلت بزرگه که میتونی با نبود منم کنار بیای دیگه حرفی نمونده و یه توضیحی درباره فلشه...تموم چیزایی که درمورد پدرم و سرکرده ی این گروه یعنی عباسی هم میدونستم و واست نوشتم و ریختم تو فلش.امیدوارم هنوزم دوسم داشته باشی... خداحافظ... شاید آخرین خداحافظی💔. 𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹 چشام خیس اشک بود... فکرشم نمیکردم که اینطوری بشه...کاش هیچوقت نمیدیدمش.شاید الان راحت تر کنار میومدم. نامه رو روی میز گذاشتم و فلشو برانداز کردم و اونم گذاشتم روی میز. صدای بچه‌ها که منو صدا میزدن که کجام باعث شد دستی به چشمام بکشم. همشون نشستن و داوود که کنارم نشست و نگاهشو بین من و فلش جابه جا میکرد. داوود:فلش چیه؟ رسول: آخرین بار که دعوامون شده بود یعنی...سرِ اینکه میخواد طلاق بگیره باهاش طوری حرف زدم که انگار دارم ازش بازجویی میکنم بهش گفتم هرچی از پدرش و کسایی که ازشون دستور میگیره رو برام بنویسه که نوشته و ریخته تو فلش. علی:لب تاپت کجاست؟ رسول: تو اتاقمه. رفت و آورد و نشست پیشم. فلش رو انداختم توی لب تاپ و نگاهم به صفحش دوخته شد. علی زوم کرد و چند سطری خوند. علی: باید ازش کپی بگیرم....که... رسول:بیا تو اتاقم اینجا هست... و اومد دنبالم که ببینم چیا نوشته....
قسمت شصت و نهم وقتی دیدم چیا نوشته کپ کردم یعنی جواد به خاطر یه وابستگی این همه تلخی کشیده... دستم محکم روی میز مینشست و صدای ضربش زیاد میشد. بچه‌ها رفته بودن و داوود رفت بیمارستان تا به جواد سر بزنه و برگرده. کلافه دستی رو صورتم کشیدم و تصمیم گرفتم برم سَری به مادرم بزنم و یکم از دلتنگیم کم کنه. وقتی کاپشنم رو تنم کردم و شونه ای به موهام کشیدم از خونه زدم بیرون و به سمتِ خونمون راه افتادم. 𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹 در زدم که صدای یه مردی به صدا اومد که مثل صدای هادی بود. وقتی در باز شد و نگاهش شک زده ثابت موند و تعجبش با دیدن چهره ی پف کرده ام بیشتر شد. رسول: سلام خان داداش... لبخند تصنعی زد و دستشو به نشونه اینکه برم تو گرفت و داخل شدم و در که بسته شد فهمیدم داره میاد. میدونستم اگه مادرم این چهرمو ببینه نگران میشه اول یه آبی به سر و صورتم زدم و دستی که به سمتم دراز شده بود و نگاهم به هادی افتاد که بلند شدم و باهم داخل شدیم. رسول: عزیز کجاست؟ هادی:با سمانه و عاطفه رفتن بیرون الاناست که برگردن.... این صورت پف کرده ات چی میگه؟! سرم پایین رفت و نگاهم به چشماش افتاد که نمیدونست تو این مدت چه اتفاقایی افتاده. رسول:خبر داشتی که... ازدواج کردم؟ هادی:آره عاطفه یه چیزایی بهم گفت...نگو که اون دختر همچین آدمیه؟ رسول:نه... اتفاقاً خیلی دختر خوبیه و حالش شاید الان خوب باشه... و بعضی که به گلوم چنگ مینداخت و خفم میکرد. هادی: یعنی چی که حالش شاید خوب باشه؟...خودت میفهمی چی میگی؟ وقتی چشمه ی اشکم جوشید ساعدمو روی چشمام کشیدم و نگاهمو بهش دادم. رسول:چون سیر شده بود از این دنیا....از پدرش و اطرافیانش... حتی از..من... هادی: یعنی... یعنی...مُ...مرده.؟! با دیدن چشمام انگار فهمید چی شده؟اومد و بغلم کرد،انگار هنوز تازه داشتم خالی میشدم. تا اینکه در باز شد و ما خودمونو جمع کردیم و نگاهم به مامانم و سمانه افتاد. مادرم انقدر شک شده بود که سرجاش خشکش زده بود. هادی رفت سمتشون و گفت بشینن،دستی به چشای خیسم کشیدم و نشستم و نگاهم به زمین دوخته شد. عاطفه: تازه یادت افتاده خانواده ای ام داری؟! هادی: عاطفه... عاطفه:چیه داداش؟...ایشون که سرخود تشریف دارن!!چی شد؟خانم خانما رفتن؟...نخواستن شمارو؟بعد گفتی میام اینجا و عزیز هم دلسوز...منم راه میده!آره؟ عصبانی بودم ولی نباید چیزی میگفتم!حق داشت..اون که از غمی که تو دلم بود خبر نداشت. هادی: عاطفه میمردی اون صاب مرده رو میبَستی؟........ رسول؟رسول وایسا ببینم کجا میری؟ رسول: من فقط خواستم یه لحظه عزیز ببینم نمیدونستم عاطفه دلش پره؟ هادی:داداش من،عاطفه درسته یکم دلش پره!اما عزیز خیلی دلش تنگ شده برات...حساب عزیز جدا کن ازش! رسول:میدونم ولی انگار اوقاتتونو تلخ کردم... خداحافظ.. راستی؟... جریان الهام نگو... هادی:خیر نمیخواد خیرخواهی کنی میگم بهشون. رسول: داداش؟ هادی:چیه؟ لبخندی زدم و هیچی آرومی لب زدم. وقتی میخواستم برم صدای عزیز نگهم داشت. عزیز: رسول؟ برگشتم سمتش که اشکاش روی صورتش سُر میخوردن. رسول:جانم؟ عزیز:نمیخوای مادر لبِ بومتو ببینی؟ رسول:خدانکنه... ببخشید که... تازه نگاهش به پیرهن مشکی ایم افتاد. عزیز:خاک به سرم لباس سیاه برای چیته؟ رسول:عه خدا نکنه...چیزی نیست... عزیز: یعنی چی چیزی نیست؟... واسه چی اصلاً سیاه پوشیدی؟اصلاً واسه چی چشات شده کاسه ی خون؟...حرف بزن ببینم. با نگاه کردن به هادی با چشام التماس کردم که هادی با سرش بهم اشاره کرد بگم. عزیز:دِ جون به لبم کردی بچه؟...بگو چیشده؟ رسول: عزیز...ال...الهام... عزیز:خب؟ رسول: الهام... الهامم رفت عزیز.. عزیز: یعنی چی؟ بغض نمیزاشت حرف بزنم... هادی نجاتم داد. هادی:باباش به دخترشم رحم نکرده!زده دخترشو،زن رسولو کشته! صدای زنگِ گوشیم باعث شد از حالِ بدم خارج بشم و دستی به چشای خیسم بکشم. نگاهم که به اسم داوود افتاد صدامو صاف کردم و جواب دادم. رسول: سلام...جانم؟ داوود: معلوم هست کجایی؟ رسول: جواب سلام واجبه؟ داوود: سلام... کجایی الان؟ رسول:خونه ی مادرم... چطور؟ داوود:کی برمیگردی؟ رسول:بهت میگم...من برم خداحافظ. داوود:رس... دیگه مهلت حرف زدن ندادم و قطع کردم. رسول:عزیز من برم؟ عزیز: کجا مادر؟... الان این موقع شب کجا میخوای بری؟ رسول:خونه. هادی: تنهایی میخوای چیکار کنی؟بمون دیگه! رسول: تنها نیستم رفیقم منتظرمه. که یهو عاطفه اومد پایین. عاطفه: بله دیگه دختره ولش کرده رفیقش اومده جا خوش کرده! هادی:دهنتو ببند عاطفه... عاطفه:نمیتونم ببندم... مگه یادت رفته به خاطر یه دختر مارو که خانواده اش بوده ول کرد رفت. عزیز:بسه عاطفه...چرا الکی فقط حرف میزنی؟... عاطفه:چیشده داری از ته تغاریت دفاع میکنی؟ و دست هادی که بالا اومد تا روی صورت عاطفه فرود بیاد که دستم دستشو گرفت. هادی:چرا نزاشتی حساب این بلبل زبونو برسم؟ رسول: هادی؟...(رومو کردم طرف عاطفه و گفتم):یادمه خیلی هوامو د
اشتی آجی بزرگه... درسته دوسم نداری ولی من از ته قلبم دوست دارم💔. و دیگه منتظر خداحافظی بقیه نموندم و خودمو به خونه رسوندم.