قسمت پنجاه و هفتم
#رسول
داوود:میگم؟.... اینجا کجاست؟
رسول:نمیدونم... صبر کن الان جواد میاد!
جواد بلند شد و اومد سمت ما.
جواد: ببخشید معطلتون کردم....
رسول:نه بابا.. بیاین بریم دیرمون شده...
جواد: بریم...
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
جواد:من باید این دختره رو بشناسم؟!
رسول:کدوم دختره؟
جواد: همین نگار و نفیسه فروزش...
داوود: جواد راست میگه... اگه دختر اون آدم ساختگیشون نیست؟!..پس کیه؟
رسول:منم هنوز چیزِ درستی نمیدونم،باید با آقا محمد مشورت کنیم..
جواد:اینا منو دیدن ممکنه فلنگو ببندن...
داوود: رسول،جواد راست میگه عملاً الان دستشون رو شده،باید مجوز دستگیری شونو بگیریم!!
رسول: به نظرتون عجله....
جواد: چه عجله ای رسول؟!...اینا مطمئناً امشب بلیط دارن...
رسول: باشه... باشه دیگه... آروم باش برسیم میفهمیم چی به چیه؟!
و ماشین در سکوت مطلق فرو رفت... وقتی رسیدیم جواد با سرعت رفت سمت اتاق آقا محمد.
من و داوود،باعجله رسیدیم و وارد شدیم.
محمد: چرا بدون هماهنگی وارد عمل شدین؟!... از جواد که هنوز با اینجورچیزا آشنا نیست انتظاری ندارم... ولی از شما آقا داوود و آقا رسول چرا؟!
رسول: آقا...
محمد: هیچی نَگین... هیچی رسول...برین.. فقط برین...
و موقع بیرون رفتن آقا محمد صدام کرد.
رسول:بله آقا؟
محمد: فکر نکن بخشیدمِتا.... مجوز دستگیری شونو بگیر..
رسول: چشم آقا.
و از اتاق اومدم بیرون و دیدم امیر اومد جلو راهم.
رسول: سلام
امیر: سلام...چیشده آقا محمد اینقدر از دستتون شاکیه؟!
دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم.
رسول: بعداً برات میگم...
و از کنارش رد شدم و از پله ها پایین رفتم و مجوز دستگیری رو هماهنگ کردم.
قسمت پنجاه و هشتم
#جواد
شب بعد اینکه کارا تموم شد راه افتادم سمت خونه و حال و هوای چند ماه پیش و نداشتم... هنوز فکرم درگیره مژگان و پدرش بود که ماشینی جلوم سبز شد و یه نفر پیاده شد.
صداش آشنا بود.
_: حرفاتو زدی حالا باید بشنوی؟!
جواد: تو کی هستی؟
_: انقدر واست غریبه شدم که به قول خودت دختر پرورشگاهی رو نمیشناسی؟
جواد: مژگان؟... چرا این کار و کردی؟!... مگه با پدرت آشتی نکرده بودی؟
مژگان: آره ولی میخوام باهات حرف بزنم....
جواد: چه حرفی؟
مژگان: میخوام بگم من اون کسی نیستم که تو فکر میکنی....من نمیخواستم طوریت بشه.
جواد: فعلاً که طوریم شده.... یه روز آروم ندارم.... خیلی وقته حال خوبی ندارم!
مژگان: جواد من...
جواد:بهت مَحرم نیستم که اینطوری داری صدام میکنی؟!...
مژگان: آقای مهندس... مهندس جوادی...من فقط جلوی بابامو میگیرم تا تو حالت خوب باشه...
و صدای شلیک تنها چیزی بود که شنیدم.
#مژگان
مژگان: چرا این کار و کردی؟!.. قرارمونو فراموش کردی؟
افشین:اون آدم همه چیو میزاشت کف دست مامورا... میفهمی؟اگه لو میرفتیم که به جای اینکه زبون درازی کنی واسه من... الان داشتی آب خنک میخوردی؟😒
مژگان: زندان و به تو ترجیح میدم:(
#رسول
توی راه بودم که تلفنم زنگ خورد.
جواب دادم.
رسول:الو؟
_:الو آقا رسول من توفیقی هستم...
رسول:بله... سلام مرضیه خانم خوبین؟... ببخشید نشناختمتون.
مرضیه: خواهش میکنم...راستش جواد هنوز نیومده خونه...پیش شماست؟
رسول: جواد؟....نه من که سایت نیستم...پیش منم نیست... صبر کنین بهش زنگ بزنم...
مرضیه: جواب نمیده...
رسول: شما نگران نباشین من پیداش میکنم.
مرضیه: اگه خبری شد بهم بگین؟
رسول:بله حتماً شبتون بخیر... خداحافظ
و قطع کردم و فکرم سمت مژگان و پدرش رفت.
وای نه...نه خدای من...
#هانیه
بعد اینکه به خانه مهر سرزدم رفتم سمت خونه ی مرضیه اینا....
وقتی رسیدم از رنگ و روی مرضیه معلوم بود نخوابیده.
وقتی نشستم مرضیه با سینی چای اومد.
هانیه:نخوابیدی؟
مرضیه: نه... یعنی نتونستم...بخوابم.
هانیه: چرا؟.. مگه چیشده؟!
مرضیه: جواد..دیشب نیومد خونه... به آقا رسول هم گفتم... هنوز خبری نیست؟
هانیه: نگران نباش... حتماً دیشب همونجا بودن چون مامانم میگفت داوود نیومده!
مرضیه:نمیدونم... خدا خودش به خیر کنه...
پ.ن: به نظرتون چه اتفاقی افتاده؟😢🙂
_: منتظر نظراتتون هستم✍🏻💫
قسمت پنجاه و نهم
#رسول
با سرعت به داوود زنگ زدم هنوز سایت بود و خداکنه نرفته باشه...
داوود:الو...چیشده آقا رسول؟ترسیدی میزت محاصره بشه؟!
رسول: داوود الان وقت شوخی نیست... هنوز سایتی؟!
داوود: آره چطور؟
رسول:برو پشت سیستم من...سیم کارت جواد و هک کن...
داوود: مگه جواد گم شده؟
رسول: داوود زود باش سربه سرم نزار....
داوود: باشه....
رسول: ببینم چیشد داوود؟
داوود: پیداش کردم.... تو یه خیابون فرعی نزدیک خونه ی خودش.
فقط... چرا.. وایساده؟!
رسول:یاخدا.... داوود اینا زهرشونو ریختن...
داوود: الان کجایی؟!
رسول: میرم سمت همون خیابون... داوود هنوز به هیچکس نگو.
داوود: ولی...بزار به آقا محمد بگم؟!
رسول: نه...بزار شاید ماشینش مشکل داشته... وقتی رسیدم بهت میگم خداحافظ.
داوود: باشه خداحافظ.
و قطع کردم و راه افتادم،وقتی رسیدم کلی آدم جمع شده بود.ترس به دلم افتاد.
با دو دل بودن از ماشین پیاده شدم و با قدم های لرزون به سمت جمعیت رفتم.
با دیدن آمبولانس که یه نفر و داره میبره به پاهام سرعت دادم و رفتم جلو.
خودش بود....وای کاش با خودم میرفتی... پاهام تعادل نداشت ولی با سرعت میرفتم سمت برانکارد و اشکام بی رحمانه صورتمو خیس کرده بود.
میخواستم برم سمت اورژانس که یکی جلومو گرفت.
_: آقا نمیشه... بفرمایید!
رسول:من باید برم...
_: آقا میگم نمیشه...
کارت شناسایی مو نشونش دادم و اونم راهم داد.
وقتی نزدیک شدم چشاش بسته بود.
تا برسیم بیمارستان دستش تو دستم بود.
#داوود
چند ساعتی بود که رسول هنوز بهم زنگ نزده بود،منم تو سایت منتظر زنگش.
که آقا محمد اومد و منو دید با تعجب گفت.
محمد: داوود تو مگه نرفتی خونه؟!
داوود: راستش...راستش آقا...چیز شد... یعنی...من...
کلافه گفت: نمیخواد چیزی بگی... ببینم از رسول خبر داری؟.. هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده.
داوود:نه آقا خبری ندارم ازش... ببخشید آقا شما این وقت شب چیکار دارین؟!
محمد: پرونده ها جامونده بود اومدم بردارم.
داوود: آهان...
دیگه صبرم لبریز شد و با زنگ نزدن رسول حدس میزدم یه اتفاقی افتاده...
آقا محمد داشت میرفت سمت اتاقش که صداش کردم.
داوود: آقا محمد..؟
برگشت سمتم.
داوود: راستش آقا... میخواستم برم خونه که... رسول بهم زنگ زد و گفت برم پشت سیستم... بعد کل قضیه رو براش تعریف کردم.
محمد: یه بار دیگه به رسول زنگ بزن؟
داوود: چشم.
و زنگ زدم و بالاخره جواب داد.
داوود:الو... رسول؟.. معلوم هست کجایی؟...گفتی خبرمیدم!
جوابی نداد.
داوود:الو رسول؟!
رسول: داوود...بدبخت شدم...
داوود:چرا..چیشده؟میشه انقدر تیکه تیکه حرف نزنی؟!
رسول: جواد... جواد تصادف کرد....
و صدای گریش...
یعنی تصادف عمدی بوده؟
آقا محمد اشاره کرد چی میگه...
داوود: الان کجایی؟... باشه.. باشه..ما خودمونو میرسونیم.خداحافظ
و آقا محمد سوالی نگام کرد.
داوود: جواد تصادف کرده..
محمد: بریم.
و منو آقا محمد با فرشید و سعید راه افتادیم سمت بیمارستان.
وقتی رسیدیم و بعد کلی پرس و جو جلوی در اتاق عمل رسول و پیدا کردیم.
سرش توی دستاش بود و روی صندلی نشسته بود.
رفتیم جلوتر و دست آقا محمد روی شونش نشست.
سرشو بالا آورد و با دیدن ما بلند شد و نگاهش رو به زمین داد.
محمد: گریه به چهرت نمیادا...
رسول: اگه شما جای من بودین...میخندیدین؟
محمد: نگفتم بخند... گفتم یکم جدی باش...یکم محکم باش...تا بتونی دووم بیاری...
قسمت شصت
#مرضیه
صبح با دلهره از خواب بیدار شدم و نگران دوباره به گوشی جواد زنگ زدم.
بازم حرف مسخره و تکراری... مشترک مورد نظر در دسترس....
گوشی و ول کردمو و رفتم سراغ درست کردن صبحونه...
که با صدای تلفن دست از کار کشیدم،جواب دادم.
مرضیه:الو؟
_: سلام مرضیه خانم...من داوودم برادر هانیه.
مرضیه:آهان شناختمتون... سلام آقا داوود خوبین؟... اتفاقی افتاده!
داوود:خوبیش که خوبم... راستش... جواد...
و به تپش افتادن قلب من:)
مرضیه: جواد چی؟!
داوود: جواد.. یعنی جواد تصادف کرده...
جرـٔت حرف زدن نداشتم... انگار زبونم قفل شده بود.
مرضیه: الان کجاست؟
داوود: الان بیمارستانه...
و بعد آدرس گرفتن با عجله چادرمو سرم کردم و راه افتادم....
همین که در و باز کردم هانیه و لیلا جلوم ظاهر شدن...
هانیه: سلام... کجا مرضیه خانم؟این وقت صبح
مرضیه: بیاین بهتون تو راه میگم...
لیلا:آخه کجا این وقت کله سحر..
و بدون توجه به حرفاشون خودم رفتم.
اوناعم غرزنان دنبالم.
بالاخره رسیدیم و بعد پرسیدن اتاق جواد که سر از آی سیو درآوردیم آقا داوود و آقا رسول و دیدیم.
پاهام بی اختیار سست شدن و هانیه که متوجه شد دستمو گرفت و آروم رفتیم جلوتر...
داوود: سلام... سلام...
هانیه: سلام..چیشده؟
آقا داوود با سر به اتاق اشاره کرد و انگار دل من طاقت دیدنشو نداشت..:)
نگاه همه برگشت سمت شیشه به جزء من.... چشم من بدون دیدن اون لحظه ام خیس بود....
وقتی نگاهم به کسی که با اون همه دستگاه روی تخت خوابیده بود انگار قلبم از تپش وایساد...
چشمام دیگه سوی نگاهشو نداشت و بسته شد.
اینم از پارت😎♥️
نظر یادتون نره😉💫https://harfeto.timefriend.net/16468033047823
قسمت شصت ویکم
#رسول
صورتمو به شیشه چسبونده بودم و بغض بدی توی گلوم گیر کرده بود،نه میتونستم از شرش راحت شم نه میتونستم قورتش بدم.
داوود و خواهرش داشتن باهم حرف میزدن که اومد سمتم.یکم خودمو جمع و جور کردم و بهش نگاه کردم.
داوود:من میرم آبمیوه بگیرم... خواهشاً جلوی بقیه همون رسول باش...
رسول:نمیتونم...نمیتونم داوود،بغض مثل یه استخون تو گلوم گیر کرده...نه میتونم خالیش کنم نه پنهون:)
داوود:میفهممت رفیق🙂...سخته.. ولی تحمل کن... به گوشیتم یه نگاه بنداز مادرت زنگ زده به من نگرانته...
رسول: باشه...بهش میگم...
و داشت میرفت که صداش زدم.
رسول: داوود؟
برگشت.
داوود:جانم!
رسول: ممنون که هستی..)(نویسنده:🥺♥️)
داوود: وقت دنیا رو میگیری با این حرفات😶😄
رسول:ضد حال...😒
داوود:ما دوست داریم آقا رسول❤️.
و رفت....
و نگاهم برگشت به سمت شیشه...بی معرفت زودتر پاشو که همه منتظرتن💔
#مرضیه
وقتی چشامو باز کردم چشمام تار میدید.هانیه کنارم نشسته بود و دستش دعا میخوند.
مرضیه: هانیه؟
هانیه: بیدار شدی؟!...بهتری قربونت بشم؟
مرضیه:بهترم... جواد!
هانیه: آقا جواد خوبه...بزار سرمت تموم بشه بعد...
مرضیه:خودت مطمئنی جواد خوبه؟
هانیه:آره عزیزم... همین الان داوود بهم گفت... نگران نباش.
مرضیه:نمیتونم...نمیتونم تحمل کنم هانیه..))
هانیه: راستی به آقا مسعود گفتی؟!
مرضیه:نه...تینا هنوز کارخونس بهش بگو خودش بگه..
هانیه: باشه... تو استراحت کن.
و از اتاق رفت بیرون و چشمام پر شده بود....
خاطرات دست از سرم برنمیداشتن.
#خاطرات
جواد: خانم توفیقی خوب دقت کنید:)
جواد: سیگنال بینمون هنوز فعّاله؟!
مرضیه: بله..))
جواد: با من ازدواج میکنین؟)
مرضیه: بله...)
_________________
مرضیه: آقای جوادی،من اگه رابطه ی پدردختریمو با دکتر توفیقیو پنهون کردم فقط یه دلیل داشت،اونم اینه که هیچ حرفی پشت سرم نباشه تو دانشگاه...
جواد: این حرفتونم میزارم پای حساب غرورتون...
مرضیه: هرجور راحتین...))
________________
جواد: خانم مافی؟شما دلتون از یه جای دیگه پُره...نمیدونین چیو به چی ربط میدین.)
مافی:بَه به مهندس جوادی؟....توعم که داری سنگ دختر رییس دانشگاهو به سینه میزنی؟!
مرضیه: آقای جوادی یه لحظه:)
________________
هردومون کله شق،لجباز و یه دنده بودیم و یهو چیشد که عاشق هم شدیم:)
چیشد که هردومون از لجبازی دست کشیدیم؟
یواش یواش از تخت بلند شدم و چادرمو روی سَرَم تنظیم کردم و رفتم سمت آی سیو،هانیه و آقا داوود داشتن باهم حرف میزدن و آقا رسول روی صندلی نشسته بود.
رفتم جلوتر و نگاه همشون چرخید سمتم.
هانیه:عه؟اینجا چیکار میکنی تو!
مرضیه: نتونستم تحمل کنم اومدم.
هانیه: باشه.. بشین.
مرضیه: به تینا گفتی؟
هانیه: آره بهش زنگ زدم،گفت بهش میگه...
دیگه هیچی نگفتم و هانیه که حال و روزمو دید دیگه چیزی نگفت.
#تینا
بعد فهمیدن ماجرا دیگه نمیتونستم چطوری به مسعود بگم؟!
ذهنم درگیر همین موضوع بود که در باز شد و تینوش وارد اتاق شد.
تینوش: تینا اینارو چک کردی؟... فرهادی همین وکیل بابا گفت که ممکنه واسَمون دردسر بشه هااا؟....تینا!...تینا باتوعم؟
تینا:هان؟...چیشده؟
تینوش:میگم حواست هست چی میگم؟!
تینا: ببخشید... انقدر فکرم درگیره که نمیتونم به چیزی که میگی فکر کنم!
تینوش: مگه چیشده؟
تینا: مسعود کجاست؟
تینوش:چیشده؟
تینا:میگم... مسعود کجاست؟
تینوش: پایین سر خط جَهَت...
و از جام بلند شدم و رفتم سمت خط جَهَت.
مسعود:خب اینا رو که تحویل دادین یه رسید از همشون واسم میارین...
_: چشم مهندس؟
تینا: مهندس تابش؟
مسعود: به کارتون برسین...بله؟
تینا:بیا...
مسعود:جانم چیشده؟
تینا: باید بریم یه جایی؟... یعنی باید بریم مهندس جوادی رو بِبینیم...
مسعود: چرا؟چیشده؟تینا داری نگرانم میکنیا!
تینا:عه... مسعود بسه دیگه...زودباش میریم.
و منتظر جوابش نشدم و با قدم های محکم راه افتادم سمت دفتر.
قسمت شصت و دوم
#مسعود
بعد اینکه لباس های کارَمو تعویض کردم رفتم سمت دفتر و به خاطر اعصاب خورد تینا از خانم جفرودی سوال کردم.
مسعود: شما میدونین چرا تینا این شکلیه؟!
نسیم:نه منم مثل شما بیخبرم... اگه چیزی فهمیدین به منم بگین🤷🏻♀
مسعود: ممنون...
و رفتم داخل دفتر.درو بستم و گفتم.
مسعود:تینا چت شده؟..اعصابت خورده؟
تینوش:منم نمیفهممش!
با چشم و ابرو بهش فهموندم که بره بیرون.
تینوش:من میرم به کارگرا سر بزنم.
و رفت.
مسعود: میشه بگی چیشده؟... این مدل حرف زدن،چشم و ابرو اومدن واسه بقیه.
تینا:چیزی نیست..
مسعود: یعنی من دوراز جونم،هزاربار زبونم لال،خَرَم دیگه؟😐
تینا: آماده شدی بریم؟!
مسعود: متشکرم واقعاً...(با صدای نسبتاً بلند) مثلاً دارم باهات حرف میزنما سرکار خانم وِصال...😶
تینا:سرِ من داد نزنااا... هرچی میخوام چیزی نگم هی کشش میده...
مسعود: ببین تا من نفهمم قضیه ی تغییر اخلاقت چیه...جایی نمیرم!
تینا: آره دلیل دارم..... مهندس جوادی تصادف کرده.
انگار فکٌم قفل شد،
مسعود:چ...چی...چی...گفت..تی...؟
تینا: همین که شنیدی...
پاهام بی جون شد به زور خودمو روی صندلی انداختم.حتی اشک از چشمام نمیومد،یجوری بهم شک وارد شده بود که صدازدن های تینا نمیتونست منو از شُک دربیاره.
#تینا
هرچقدر مسعودو صدا میکردم جوابی نمیگرفتم.که نسیم وارد اتاق شد.
نسیم:چتونه شماها؟...چه خب....
با دیدن حال و روز مسعود زبونش بند اومد.
تینا: مسعود؟... مسعود؟...نسیم به تینوش بگو بیاد بریم بیمارستان.
نسیم:چی؟
تینا: مگه نمیشنوی بگو بیاد دیگه...
نسیم: باشه....
و رفت.
تینا: مسعود؟... جان تینا نگام کن؟...
نگام کرد و با شکّی که تو لحنش بود لب زد.
مسعود:دروغ میگی؟... آره دروغ میگی؟
تینا: مسعود جان آروم باش....میریم میبینیش خب؟... فقط آروم باش.
#مرضیه
نگران بودم و هی بلند میشدم و نگاهی به اتاق میکردم و مینشستم.
هانیه که دیگه نمیتونست نگرانیمو برطرف کنه و تسلیم شد و دیگه جلومو نمیگرفت.
همینطور که مینشستم هانیه غرزد.
هانیه:بسه دیگه مرضیه...چه خبرِته.بشین دیگه.
مرضیه:نمیتونم...
داوود: هانیه؟.. اونجا رو ببین!
نگاه هردومون به ته سالن کشیده شد.آقامسعود و تینا اومده بودن.
مسعود: جواد کجاست؟
مرضیه: سلام... اونجا.
و نزدیک شیشه رفت و مساوی شد با شکستن بغضش.
آقا رسول سعی داشت دلداریش بده ولی هق هق هردوشون فضا رو پر کرده بود.
اشکایی که میریختم دست خودم نبود و هانیه و تینا کنارم بودن و دلداریم میدادن.
آقا داوود کنار آقا رسول نشسته بود و آقا مسعودم کنارش.
سالن تو سکوت محض فرو رفته بود که دکتر اومد وضعتشو چک کرد و اومد بیرون.
همه بلند شدن و من پیش دستی کردمو پرسیدم.
مرضیه: آقای دکتر حالش چطوره؟
_: وضعیتش که تغیری نکرده،وهمینشم جای شکر داره.... فقط میتونم بگم دعا کنین براش.
مسعود: یعنی معلوم نیست کی بیدار بشه؟!
_:خیر... فعلاً تغیری تو وضعیتی که داره ندیدیم... ببخشید من باید برم!
و ازمون فاصله گرفت،هنوز فاصلش با ما زیاد نبود که صداش زدم.
مرضیه: دکتر؟
_:بله..
مرضیه:میتونم ببینمش؟
باکمی تردید گفت.
_: فقط پنج دقیقه.
لبخند تلخی روی لبهام نشست و تشکر کردم.تاحّدی گریه کرده بودم که چشمام میسوخت ولی الان باید باهاش حرف بزنم،باید حرف دلَمو بهش بگم.
https://harfeto.timefriend.net/16493625337393
دوپارت قشنگ غمگین💔🥺
نظرم که یادتون نره😉🌸
قسمت شصت و سوم
#مرضیه
بعد پوشیدن لباس مخصوص رفتم داخل.صدای دستگاه همه جای اتاق پر کرده بود.بغض راه گلومو بسته بود و پاهام جون نداشتن.
وقتی نشستم دستشو توی دستم گرفتم و شروع کردم به حرف زدن.
مرضیه: سلام آقای بی معرفت من... درسته هنوز دو روزه اینجایی ولی واسه من عین دوسال داره میگذره.... جواد؟یادته چی بهم گفتی وقتی اومدی خونه؟!
گفتی دیگه ترکِتون نمیکنم... دیگه تنهاتون نمیزارم... این کارِت بی معرفتیه هاااا آقا جواد💔
جواب دلِ شکستمو چی بدم؟جات نباید راحت باشه هاااا؟برمیگردی سر خونه زندگیت خب....
ترمه همه ی کارش شده گریه کردن و غذا نخوردن.خودت بیا سرِ راهش بیار من که حریف دخترِ کله شقت نشدم....
دیگه سرتو درد نیارم زود بیا که دلِ هممون تنگته.... مراقب خودت باش❤️
و از اتاق بیرون اومدم و نشستم روی صندلی که هانیه بهم دلداری میداد که نگران نباشم.
#رسول
بعد اینکه دکتر برای بار چندم اومد معاینه کنه وقتی داشت میرفت بهم اشاره کرد که برم اتاقش.
با چشام به داوود فهموندم که مراقب اوضاع باشه تا برگردم.
در اتاق و زدم و با بفرماییدی که شنیدم وارد شدم.
رسول: سلام...کاری داشتین با من؟
دکتر:بله بفرمایید بشینین.
رسول: خیلی ممنون (و نشستم)
دکتر: برای این موضوع گفتم بیاین که نمیخواستم جلو بقیه بگم.
راستش بیمار شما هیچ امیدی بهش نیست شاید بگین تو این دو روز چی مشخص میشه؟تیر خورده به نزدیکی قلبشون که توی اتاق عمل تونستیم زنده نگهش داریم
ولی الان هیچ امیدی به اینکه تا چند روز آینده به هوش بیاد نداریم و اینکه فقط معجزه میتونه برش گردونه فقط معجزه....
دیگه بقیه ی حرفای دکتر و نمیشنیدم و دوست داشتم فقط داد بزنم.
بعد تشکر از دکتر رفتم سمت(ICU) که هیچ کسی حرفی نمیزد تا اینکه تلفن مرضیه خانم زنگ زد.
مرضیه:الو سلام؟
مرضیه: ممنون من بیمارستانم... چطور؟... باشه منتظرم!! فعلاً.
و قطع کرد.
هانیه:کی بود؟
مرضیه: الهام.
نمیدونم چی شد که ترسی تو دلم نشست در عرض چند ثانیه باز تلفنش زنگ خورد.
هانیه:کیه؟
مرضیه: الهام....الو چیشده الهام؟
•|راوی|•
الهام:منو ببخش مرضیه!...من الهام تاجیک نیستم...من نفیسه فروزشم... دختر طاهر فروزش.... تقصیر همه ی اتفاقاتی که برای مهندس جوادی افتاد حتی خودت پدرم بود....من هیچ کاره بودم مرضیه... حتی خواستن ازم مهندسُ بکشم ولی این کارُ نکردم....حلالم کن مرضیه.
مرضیه: معلوم هست چی میگی دختر؟! یعنی چی؟
الهام:ببخش منو حتی اگه به پلیسم خبر بدی حق داری ولی حلالم کن.خداحافظ مرضیه... شاید این آخرین خداحافظی ما باشه پس حلالم کن.
و قطع کرد.
#رسول
رسول:چی گفت؟
مرضیه: گفت اون دختر فروزشه.... طاهر فروزش.
داوود:چی؟؟؟.... یعنی الان اگه بفهمن کشتنش؟!
رسول:وای.... باید خبر بدیم به آقا محمد.
زنگ زدم و ماجرا رو تعریف کردم،گفت سعید و خانم قطبی میرن به خونش.
#سعید
با خانم قطبی پیاده شدیم و در زدیم ولی صدایی نشنیدم.یکی از بچه ها در و باز کرد و وارد شدیم صدایی نشنیدیم و خونه در سکوت کامل بود.
یکی یکی اتاق ها رو باهم گشتیم تا اینکه یه در باز نمیشد انگار یه چیزی پشت در بود بالاخره بازش کردم و با چیزی که دیدم خانم قطبی رو صدا کردم.
اومد داخل و نگاهشو به جنازه ی الهام داد.
سعید:نبضش میزنه؟
دستشو روی گلوش گذاشت.
ستاره:تموم کرده.
با بقیه هماهنگ کردم که آمبولانس بفرستن.
رفتم بیمارستان تا به آقا محمد خبر بدم.
رسیدم به بخش آی سیو با خانم قطبی رفتیم جلو که چشم داوود به ما افتاد.
داوود: سلام... سلام... خسته نباشین چی شد؟
سعید: سلام...بهت میگم.
محمد: سلام چیشد؟
سعید: آقا حدستون درست بود...
محمد:پس کشتنش؟!
سعید:بله آقا.
داوود: یعنی...دختره رو کشتن؟
سعید:بله.
محمد: چیشد حالا جنازه رو کجا فرستادین؟
سعید: فرستادیم پزشکی قانونی که علت قتلش خفگی بوده.
محمد: خسته نباشین...گزارش که تکمیل شد بزار روی میز و باید خونش تا چند روز تحت نظر باشه ممکنه مدارکی باشه که بیان و برن راستی از نزدیک ترین آدما هم بپرس خانوادش کیَن؟
سعید: چشم آقا.
داوود: آقا خواهر منو همسر مهندس جوادی دوستای صمیمی بودن از دوره ی دبیرستان.
محمد:پس خانم قطبی شما زحمتشو بکشین؟!
ستاره: چشم آقا.
محمد:برین سرِ کاراتون.
قسمت شصت و چهارم
#مرضیه
نشسته بودم روی صندلی پیش هانیه و سرم روی شونش.تااینکه برادر هانیه صداش زد.سرمو برداشتم و بین دستام گرفتم.
هانیه بلند شد و رفت سمت برادرش.
یاد الهام افتادم که قرار بود بیاد بیمارستان و بهم یه چیزایی بگه؟ولی گوشیش خاموش بود.چندبار بهش زنگ زدم و جوابی نشنیدم.
تا اینکه هانیه شکه و ناراحت پیش من نشست و نگاهش به زمین خیره بود.
تعجب توی صورتم مشهود بود و نگاهمو بهش دادم که نگاهمون به هم گره خورد.
مرضیه:چیزی شده؟
هانیه:......
مرضیه: هانیه حرف بزن چیشده؟
بازم حرفی نزد و ایندفعه نسبتاً صدام رفت بالا.
مرضیه (با صدای نسبتاً بلند): هانیه حرف بزن چیشده؟
هانیه:م...مر...مرض...مرضیه....ال...الهام...الهام رفت....
و خودشو تو بغلم انداخت و گریه کرد.
به اطرافم نگاه کردم دیدم که همه ناراحت نگاهمون میکنن به جزء آقا رسول که اونم مثل من متعجب بود.
مرضیه: یعنی چی؟.... کجا رفت؟! میشه حرف بزنی هانیه؟
خودشو اَزَم جدا کرد و اشکاشو که پاک میکرد گفت.
هانیه: الهام خوب رفت... الهام پاکِ پاک رفت...
هنوز منظورشو نگرفته بودم که آقا رسول رفت جلوی آقا داوود و گفت.
رسول: داوود بگو حرف بزن؟...بگو دروغه بگو هنوز داره نفس میکشه؟....(تن صداش رفت بالا)دِ بگو دیگه داوود.
داوود:آروم باش... آروم باش....
آقا داوود و آقا سعید سعی داشتن آرومش کنن ولی تأثیری نداشت که فهمیدم الهام رفته... رفت و دیگه برنمیگرده؟... دیگه نمیاد و انتظارم بی فایدست.
سرم سنگین شد و دیگه هیچی نفهمیدم.
#هانیه
وقتی صدای داد و بیداد به گریه تبدیل شد مرضیه دیگه صداش نبود و نگاهم به مرضیه که روی شونم بیهوش شده بود.
هانیه: مرضیه.... مرضیه.... مرضیه؟؟؟؟
و بردنش سمت بخش باهاش رفتم و یه چند دقیقه بعد وقتی به هوش اومد فقط به یه گوشه خیره بود.
قسمت شصت و پنجم
#هانیه
هانیه: مرضیه خوبی؟
مرضیه: الهام کی میاد؟
بغضم و قورتش دادم و جواب دادم.
هانیه: مرضیه... الهام دیگه برنمیگرده!
مرضیه:خالش میدونه که الهام نمیاد؟
هانیه:نه هنوز.
مرضیه:بهش بگو.
هانیه: مرضیه گریه کن... گریه کن خالی میشی... اینطوری خودتو از پا درمیاری دختر.
مرضیه:نمیدونم هانیه... انگار اشکام انقدر ریختن خشکیدن... دیگه اشکی واسه ریختن نیست.
هانیه:نمیخوای بری خونه استراحت کنی؟...من و داوود و آقا رسول هستیم.
از جاش بلند شد و گفت.
مرضیه:نه نه نمیخواد بگو بیان این سِرُمُ دربیارن برم.
هانیه:آخه عزیز من چرا لجبازی میکنی؟...بزار تموم بشه بعد.
مرضیه:نه میخوام برم بگو بیاد باز کنه.
هانیه: باشه صبر کن.
رفتم پرستار صدا کردم و بعد باز کردن سرم رفتیم سمت آی سیو.
آقا رسول نبود و داوود سرشو به شیشه چسبونده بود و به آقا جواد نگاه میکرد.
به مرضیه کمک کردم بشینه و بعد رفتم سمتش.
هانیه: داوود؟... داوود؟
داوود:هان؟... چیشده؟
هانیه: کجایی؟
داوود: همینجا...
نگاهش به مرضیه افتاد و گفت.
داوود:حالش چطوره؟
هانیه: اگه اینطوری پیش بره از پا میوفته....نه جیغی نه دادی؟..نه گریه ای؟
خدا خودش کمکش کنه؟!
داوود: از مانی خبر داری؟
هانیه: صبح زنگ زدم و دیگه خبری ازش ندارم.راستی آقا رسول و بقیه کجان؟
داوود: رسول حالش خوب نبود گفتم بره خونه قبول نمیکرد با سعید رفتن.
هانیه:آهان...حالا اون چرا حالش بد بود؟
داوود: بعداً بهت میگم....من میرم خونه دو روزه نرفتم حتماً نگران شدن.
هانیه: باشه.... مواظب خودت باش.
داوود: خداحافظ.
رفتم و پیش مرضیه نشستم و نگاهم به روبه روم بود.
مرضیه: به نظرت جواد هم منو تنها میزاره مثل الهام؟
هانیه: مطمئنم برمیگرده...بایدم برگرده...اینهمه آدم منتظرشن.
#رسول
به کمک سعید رفتیم تا دم خونه.
کلید و دادم دستش و باز کرد و رفتم تو انقدر تو حال خودم بودم که نتونستم سعید و تعارف کنم.
نشستم روی تخت توی حیاط که سعید نشست کنارم و دستشو روی شونم گذاشت.
سعید:چیشده که آقا رسول حالش اینطوری شده؟....نکنه عاشق شده بودی؟!
رسول: آره.... اگه یه روز نمیدیدمش حالم خوب نبود.
سعید که از حرف من جا خورده بود خندید و گفت.
سعید: واقعاً؟...من که باور نمیکنم...
رسول:باور کن....
و بلند شدم و رفتم سمت خونه و در و باز کردم وقتی الهام نباشه این خونه هیچی نداره.به سعید گفتم بیاد تو.
اومد داخل و منم رفتم تو آشپزخونه و توی لیوان آب ریختم و خوردم.
سعید اومد داخل و با تعجب گفت.
سعید:شما باهم ازدواج کرده بودین؟
سرمو به نشونه تأیید تکون دادم و اونم با تعجب به من زل زده بود.