کتابخانهی خیابان نوزدهمـ
قبل از اینکه کتاب فروشی را ببینی
بویش را حس میکنی، بویی که آدم خوشش میآید.
نمیتوانم به آسانی بیانش کنم؛ اما ترکیبی از بوی خاک،
نا و گذرِ زمان، و دیوارها و کفهای چوبی...
#هلین_هانف
#به_اشارتی_بپیما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Like me, have u always wanted to have such these balloons?!
#Eye_catching
هدایت شده از ˖ درختِ نوزدهساله𓋼 ˖
وقتی داشتم اینو مینوشتم یه لحظه تو دلم گفتم زنبور خیلی مفیده خدایا کاش زنبور بودم!😄😅🤍
اما یهو یه چیزی به ذهنم رسید!
با خودمو گفتم زنبور با این حجم از فایده و خوبی وجود داره ولی خدا به انسان ، لقبِ اشرف مخلوقات یا همون برترین موجودی که خداوند خلق کرده ، رو داده...
پس یعنی توانایی و شگفتیهای ما خیلی خفنتر از ایناست !!! شگفتا 🌿
و اگه نظر منو بخای فقط و فقط باید قدر خودمون رو بدونیم و به خیلی از مسائل و حاشیههای مضخرف دورمون که باعث میشه به مسیر درست مون شک کنیم ، اهمیت ندیم و همه تلاشمون رو بکنیم که پیش خدا عزیزترین باشیم!
*یجوری خوب و خفن و بدردبخور و زرنگ باشیم که خدا عاشقمون بشه:)🤍🌱
کتابخانهی خیابان نوزدهمـ
وقتی داشتم اینو مینوشتم یه لحظه تو دلم گفتم زنبور خیلی مفیده خدایا کاش زنبور بودم!😄😅🤍 اما یهو یه چی
دقیقا نکته همینه.
وقتی خیلی جاها باوجود تموم سختی های محتمل شده ولی یهو لبخند رو لبامون میآد دلیلش همینه؛ امیدوار میشیم که هرچی هم که باشه، هرچی هم که بشه ما رو خدا برای خود خود خودش خلق کرده و چی بهتر از خالقی که پر از مهربونی هستش و اگر ما نمیتونیم عاشق خوبی باشیم براش پس بهتره که معشوق خوبی بشیم لااقل ((((:
#ای_آبیترین_آسمان_در_پیشگاه_تو
کتابخانهی خیابان نوزدهمـ
روزگار همیشه بر یک قرار نمیماند
روز و شب دارد
روشنی دارد، تاریکی دارد
پایین دارد، بالا دارد
کم دارد، بیش دارد
دیگر چیزی از زمستان نمانده
تمام میشود
بهار میآید:))...
1402/11/09
2024/01/29
در نیمهی روز قامت بسته بودیم.
#محمود_دولت_آبادی
#قهوه_های_آرام
#University
15.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی امتحانهای معارف همهی دانشگاه در یک روز برگزار میشود:
#University
15.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
https://eitaa.com/soulhome/433
حقیقت پشت پرده اما چنین بوده:)))))
#Tuneful
کتابخانهی خیابان نوزدهمـ
https://eitaa.com/soulhome/433 حقیقت پشت پرده اما چنین بوده:))))) #Tuneful
اصلا یکی از دلایلی که تیک تاک رو دوست دارم همینه😂😂 اصالت داره و اصل ویدئوها اونجاست.حکم مادر سایر اپها رو داره🗿🗿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Asking ourselves all the time if we're doing the right thing, I wanna be the best version of myself for anyone who is going to some day walk into my life and needs someone to love them beyond reasons[[:
#Eye_catching
#Fact_time
کتابخانهی خیابان نوزدهمـ
Asking ourselves all the time if we're doing the right thing, I wanna be the best version of myself
Ps. Honestly speaking, that's what we all should try out... No matter how empty we sound, just give it one shot, and y'll see the reflection of the miracle which has come to ya.
بچهها بیایید براتون یک خاطره بگم از آموزشگاه بامزست برای خودم امیدوارم شما هم خوشتون بیاد😂.
آقا ما یک روز با رفقا قرار داشتیم بیرون(حوالی روزای انتخاب رشته بود)، بعد من اونروز حالم اصلا خوب نبود ولی خوب این رفقا رو هم نمیخواستم روشون زمین بزنم این شد که ما پاشدیم رفتیم. بعد جایی که بودیم همون طرفای آموزشگاه اینا بود من پیاده رفتم. خلاصه که ظهر شد و من دیدم دیگه اصلا نمیتونم، لذا زودتر از بقیه برگشتم. منتها حالم هی داشت بدتر و بدتر میشد و آفتاب های قم هم که قربونش برم همچین میزنه کف سرت حال میآیی، بعد بطری آب هم خالی شد وسطای راه تا رسیدم به آموزشگاه. بعد گفتم الان من برم تو آموزشگاه بگم چی؟! اومدم بطریمو آب کنم و یک ابی به دست و صورتم بزنم؟! 🗿😂🤌🏽 بعد آیا اصلا این موقع آموزشگاه باز هستش؟! دل رو زدم به دریا و گفتم میرم فوقش میگم بابا من زبان آموز همینجا هستم ديگه 😂💔.
ما رفتیم نزدیکی در ورودی و دیدیم عه یه خانم و آقایی هم رفتن تو خوشحال شدم که آموزشگاه باز هستش. بعد که رفتم تو دیدم وایی😂😂 آموزشگاه زیادی بازه چون روز ازمون B1,B2 هستش و دختر و پسر اومدن برای آزمون. سو بهترین موقعیت جور شد و ما خیلی سوسکی رفتیم بطریمونو آب کردیم و یکراست اومدیم بیرون تا خود منزل خندیدیم😂😂. بعدا که به تیچر و رفقا میگفتم، گفتن بابا ما بیشتر از سه-چهارساله اونجاییم؛ حق آب و گل داریم🗿😂.
خلاصه اره این حق آب و گل خیلی جاها دستگیر هستش ولی زیاده روی هم نکنید آفرین😂🫂☘.
#Institute
#ریوجی
#روشنترین_رنگ_لحظهها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Just a piece of calmness?!
#Tranquility
#Tuneful
صبح است و غزل خوان نگاهت شدهام من!
یک بار نگاهی بکن و باز سلامی که دهم جان(((:
#هما_کشتگر
#سبزینه_های_خیال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Let's learn the language of nature ««:
#Eye_catching
#Tranquility
1660844260320108273NA-140_-_audio_only_medium.m4a.mp3
1.52M
How'bout starting our day with this one?!=)
#Song
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Isn't strange?!...
-
#Tranquility
تو دل دل میکنی اما دلم را دست تو دادم
ولی ای کاش جایدل نمیدادی تو بر بادم
تو با تلخی خود شیرینی و من، این من مجنون
بدون تیشهای و بیستونی باز فرهادم
نمیفهمد کسی راز مرا و حال این دل را
نمیفهمد چرا در بند زلفت از غم آزادم؟!...
و خود هم ماندهام مات تو و راز نگاه تو
که با اخم تو هم راضی، که با داد تو هم شادم
مرا از خاطرات خود چگونه راندهای؟ من که...
هر آنچه کردم و کردی نرفتی یک دم از یادم...
همه امید من لطف دل نامهربانت بود...
و بر اینکه بشنوی شاید شبی در کوهی فریادم
به امید همین امیدهای مبهم و واهی
تو دل دل میکنی اما دلم را دست تو دادم
#حسین_حیدری_رهگذر
#خاکستر_کوچه_های_ذهن
13.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
Kindness always comes around:)))))
-
#A_shot_of_kindness
#Fact_time
توى اتاق دانيال، پیرزن دستمال خیسی را گذاشت روى پیشانی پسرش. کلهی مرد مثل منگلها از حد طبیعی بزرگتر و اندکی كج و کوله بود. موهاش را تراشیده بود و جاىِ زخمِ كهنهاى درست وسط سرش پیدا بود.
«شدی عینهو آتیش. صد دفعه گفتم جلوِ اون پنجرهی وامونده ننشین، اين قدر داد و فرياد نكن، حرف كه حالیت نیست.»
عینک دانیال را درآورد و کنار کیفِ زنانهی رنگ و رو رفتهای گذاشت روی پاتختی.
«برات سوپ درست کردهم. روی اجاقه. دارم میرم زیارت اهل قبور و تا غروب هم بر نمیگردم.»
دانیال با دقت به پشت دستهای پیرزن نگاه کرد: رگهای برجسته سبز رنگی به شکل نامنظمی این طرف و آن طرف رفته بودند. گونهاش را گذاشت روی بالش و با صدایی که از شدت ضعف و بیماری به سختی شنیده میشد گفت: «خوب، این هم یه جورشه. اما بهترین جورش نیست. مطمئنم که نیست. نمیگم باید بهشت باشه، اما جهنم که نباید باشه. هیچکی نمیگه باید جهنم باشه. میدونِ جنگ نباید باشه. توی میدونِ جنگ که نمیشه زندگی کرد. اون قرصهای تببُر رو بیار، شاید از شرِ این تبِ لعنتی خلاص شم.»
پیرزن رفت توی آشپزخانه و با لیوان آب برگشت. اتاق دانیال چیزی بود شبیهِ بههم ریختهترین انبارِ کتابی که میشد تصور کرد. جابهجای اتاق ستونهای کج و کولهای از کتاب تا نزدیکی سقف بالا رفته بود. روی زمین گُله به گُله روزنامه و مجله ریخته بود. پیرزن از روی مجلهها گذشت و کنار تخت خواب زانو زد. دستش را گذاشت زیرِ سرِ دانیال و او را به جلو خم کرد تا بتواند قرصش را ببلعد.
«این را بخور و دیگه هم اون پنجره رو باز نکن. هوا باز سرد شده.»
پیرزن نشست لبه تختخواب و انگار دویده باشد و یا پلههای زیادی را بالا آمده باشد، به نَفَس نَفَس افتاد. مثل سیبی که از یخچال بیرون مانده باشد، پلاسیده بود. هیکلش از کودکی که تازه دبستان را تمام کرده باشد اندکی بزرگتر بود. از روی پاتختی کیفش را برداشت و توی آن را وارسی کرد. دانیال دستمال مرطوب را کشید روی صورتش.
«شده عینهو جنگ جهانی دوم. همهمون داریم توی میدونِ مین زندگی میکنیم. دائم باید مواظب باشی پاهات روی مین نره. تا حالا اسم آنتونی فلو رو شنیدهای؟»
وقتی حرف میزد دستمال از جایی که لبهاش بود پف میکرد و بالا و پایین میرفت. پیرزن چیزی نگفت.
«اگه شانس بیاری و پاهات روی مین نره، یه خمپاره که معلوم نیست از کجا شلیک شده، میآد و میآد و میآد و وییییییییییژ میخوره به وسط کلهت و تموم. به همین سادگی. بازم صد رحمت به خمپاره که صدای ویژش میآد، اون که اصلاً صدا نداره. حتی معلوم نیست از کجا میآد. از بالا؟ از پایین؟ از چپ؟ از راست؟ هیچکی نمیدونه.»
پیرزن باز توی کیفش را وارسی کرد و سرانجام بلیتهای اتوبوس را پیدا کرد. بلیتها را گذاشت لای لبهاش تا زیپ کیف را ببندد. بلیتها را گذاشت توی جیب بغل کیفش. گفت: «اگه خواستی از خونه بری بیرون، درها رو خوب قفل کن. امنیت که نیست، روز روشن هم آدم میکُشند.»
«یه سوال ازت کردم خوشگله. گفتم اسم آنتونی فلو رو شنیدهای؟»
دستمال را از روی دهان و بینیاش عقب زد. حالا تنها چشمها و بخش کوچکی از بینیاش زیر دستمال بود.
پیرزن کف دستهاش رو گذاشت روی زانوهاش و آنها را مالش داد. «اگه بیرون رفتی چند تا نون بگیر. وقتی فکر میکنم که باید دو ساعتِ تموم توی این اتوبوسهای فکسنی بنشینم تا برسم بهشت زهرا، تموم بدنم درد میگیره. عینهو خَر لنگ راه میرند. اگه شب جمعه و استحبابِ زیارتِ اهلِ قبور نبود، محال بود سوار این اتوبوسها بشم.»
پیرزن دستش را گذاشت روی سینهاش و چند بار سرفه کرد. انگار کودکی سرفه میکرد.
دانیال دستمال را از روی چشمهاش برداشت و گذاشت روی گونههاش. روی آرنج تکیه داد تا به پهلو بخوابد.
«اگه از عرضِ خیابونی گذشتی و ماشین زیرت نکرد، خیلی خوشحال نشو چون قراره کسی درست اونورِ خیابون جیبت رو بزنه. به هر حال وقتی از خیابون رد میشی مواظب ماشینها باش، خوشگله.»
زل زد به پیرزن: «اگه بهشت زهرا رسیدی، از طرف من بِهِشون بگو دلم حسابی واسهشون تنگ شده.»
پیرزن از روی تخت بلند شد از لای کتابها، مجلهها، ضبط صوت قدیمی گروندیگ و نوارهای ریخته شدهی روی زمین رفت به طرف گنجهی لباسها.
دانیال باز دستمال را گذاشت روی چشمهاش. «این تبِ لعنتی ِمن هم یکی از ترکشهای همون خمپارههاست که گفتم.»
پیرزن از آپارتمان بیرون زد. جلو آسانسور منتظر ماند. درهای آسانسور که باز شد رفت با فاصله کنار دکتر مفید توی آسانسور ایستاد.
#استخوان_خوک_و_دست_های_جذامی
#مصطفی_مستور
#به_اشارتی_بپیما
کتابخانهی خیابان نوزدهمـ
بیتو خبری نیست دگر فقط شب شدهاست;)) 🎆🎼 01:27 02:23 #Song
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Take me back to the night(day?!) we met (((((:
#Tuneful
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Take a look at the moon(((((:
#Eye_catching