صبح است و غزل خوان نگاهت شدهام من!
یک بار نگاهی بکن و باز سلامی که دهم جان(((:
#هما_کشتگر
#سبزینه_های_خیال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Let's learn the language of nature ««:
#Eye_catching
#Tranquility
1660844260320108273NA-140_-_audio_only_medium.m4a.mp3
1.52M
How'bout starting our day with this one?!=)
#Song
6.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
Isn't strange?!...
-
#Tranquility
تو دل دل میکنی اما دلم را دست تو دادم
ولی ای کاش جایدل نمیدادی تو بر بادم
تو با تلخی خود شیرینی و من، این من مجنون
بدون تیشهای و بیستونی باز فرهادم
نمیفهمد کسی راز مرا و حال این دل را
نمیفهمد چرا در بند زلفت از غم آزادم؟!...
و خود هم ماندهام مات تو و راز نگاه تو
که با اخم تو هم راضی، که با داد تو هم شادم
مرا از خاطرات خود چگونه راندهای؟ من که...
هر آنچه کردم و کردی نرفتی یک دم از یادم...
همه امید من لطف دل نامهربانت بود...
و بر اینکه بشنوی شاید شبی در کوهی فریادم
به امید همین امیدهای مبهم و واهی
تو دل دل میکنی اما دلم را دست تو دادم
#حسین_حیدری_رهگذر
#خاکستر_کوچه_های_ذهن
13.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
Kindness always comes around:)))))
-
#A_shot_of_kindness
#Fact_time
توى اتاق دانيال، پیرزن دستمال خیسی را گذاشت روى پیشانی پسرش. کلهی مرد مثل منگلها از حد طبیعی بزرگتر و اندکی كج و کوله بود. موهاش را تراشیده بود و جاىِ زخمِ كهنهاى درست وسط سرش پیدا بود.
«شدی عینهو آتیش. صد دفعه گفتم جلوِ اون پنجرهی وامونده ننشین، اين قدر داد و فرياد نكن، حرف كه حالیت نیست.»
عینک دانیال را درآورد و کنار کیفِ زنانهی رنگ و رو رفتهای گذاشت روی پاتختی.
«برات سوپ درست کردهم. روی اجاقه. دارم میرم زیارت اهل قبور و تا غروب هم بر نمیگردم.»
دانیال با دقت به پشت دستهای پیرزن نگاه کرد: رگهای برجسته سبز رنگی به شکل نامنظمی این طرف و آن طرف رفته بودند. گونهاش را گذاشت روی بالش و با صدایی که از شدت ضعف و بیماری به سختی شنیده میشد گفت: «خوب، این هم یه جورشه. اما بهترین جورش نیست. مطمئنم که نیست. نمیگم باید بهشت باشه، اما جهنم که نباید باشه. هیچکی نمیگه باید جهنم باشه. میدونِ جنگ نباید باشه. توی میدونِ جنگ که نمیشه زندگی کرد. اون قرصهای تببُر رو بیار، شاید از شرِ این تبِ لعنتی خلاص شم.»
پیرزن رفت توی آشپزخانه و با لیوان آب برگشت. اتاق دانیال چیزی بود شبیهِ بههم ریختهترین انبارِ کتابی که میشد تصور کرد. جابهجای اتاق ستونهای کج و کولهای از کتاب تا نزدیکی سقف بالا رفته بود. روی زمین گُله به گُله روزنامه و مجله ریخته بود. پیرزن از روی مجلهها گذشت و کنار تخت خواب زانو زد. دستش را گذاشت زیرِ سرِ دانیال و او را به جلو خم کرد تا بتواند قرصش را ببلعد.
«این را بخور و دیگه هم اون پنجره رو باز نکن. هوا باز سرد شده.»
پیرزن نشست لبه تختخواب و انگار دویده باشد و یا پلههای زیادی را بالا آمده باشد، به نَفَس نَفَس افتاد. مثل سیبی که از یخچال بیرون مانده باشد، پلاسیده بود. هیکلش از کودکی که تازه دبستان را تمام کرده باشد اندکی بزرگتر بود. از روی پاتختی کیفش را برداشت و توی آن را وارسی کرد. دانیال دستمال مرطوب را کشید روی صورتش.
«شده عینهو جنگ جهانی دوم. همهمون داریم توی میدونِ مین زندگی میکنیم. دائم باید مواظب باشی پاهات روی مین نره. تا حالا اسم آنتونی فلو رو شنیدهای؟»
وقتی حرف میزد دستمال از جایی که لبهاش بود پف میکرد و بالا و پایین میرفت. پیرزن چیزی نگفت.
«اگه شانس بیاری و پاهات روی مین نره، یه خمپاره که معلوم نیست از کجا شلیک شده، میآد و میآد و میآد و وییییییییییژ میخوره به وسط کلهت و تموم. به همین سادگی. بازم صد رحمت به خمپاره که صدای ویژش میآد، اون که اصلاً صدا نداره. حتی معلوم نیست از کجا میآد. از بالا؟ از پایین؟ از چپ؟ از راست؟ هیچکی نمیدونه.»
پیرزن باز توی کیفش را وارسی کرد و سرانجام بلیتهای اتوبوس را پیدا کرد. بلیتها را گذاشت لای لبهاش تا زیپ کیف را ببندد. بلیتها را گذاشت توی جیب بغل کیفش. گفت: «اگه خواستی از خونه بری بیرون، درها رو خوب قفل کن. امنیت که نیست، روز روشن هم آدم میکُشند.»
«یه سوال ازت کردم خوشگله. گفتم اسم آنتونی فلو رو شنیدهای؟»
دستمال را از روی دهان و بینیاش عقب زد. حالا تنها چشمها و بخش کوچکی از بینیاش زیر دستمال بود.
پیرزن کف دستهاش رو گذاشت روی زانوهاش و آنها را مالش داد. «اگه بیرون رفتی چند تا نون بگیر. وقتی فکر میکنم که باید دو ساعتِ تموم توی این اتوبوسهای فکسنی بنشینم تا برسم بهشت زهرا، تموم بدنم درد میگیره. عینهو خَر لنگ راه میرند. اگه شب جمعه و استحبابِ زیارتِ اهلِ قبور نبود، محال بود سوار این اتوبوسها بشم.»
پیرزن دستش را گذاشت روی سینهاش و چند بار سرفه کرد. انگار کودکی سرفه میکرد.
دانیال دستمال را از روی چشمهاش برداشت و گذاشت روی گونههاش. روی آرنج تکیه داد تا به پهلو بخوابد.
«اگه از عرضِ خیابونی گذشتی و ماشین زیرت نکرد، خیلی خوشحال نشو چون قراره کسی درست اونورِ خیابون جیبت رو بزنه. به هر حال وقتی از خیابون رد میشی مواظب ماشینها باش، خوشگله.»
زل زد به پیرزن: «اگه بهشت زهرا رسیدی، از طرف من بِهِشون بگو دلم حسابی واسهشون تنگ شده.»
پیرزن از روی تخت بلند شد از لای کتابها، مجلهها، ضبط صوت قدیمی گروندیگ و نوارهای ریخته شدهی روی زمین رفت به طرف گنجهی لباسها.
دانیال باز دستمال را گذاشت روی چشمهاش. «این تبِ لعنتی ِمن هم یکی از ترکشهای همون خمپارههاست که گفتم.»
پیرزن از آپارتمان بیرون زد. جلو آسانسور منتظر ماند. درهای آسانسور که باز شد رفت با فاصله کنار دکتر مفید توی آسانسور ایستاد.
#استخوان_خوک_و_دست_های_جذامی
#مصطفی_مستور
#به_اشارتی_بپیما
کتابخانهی خیابان نوزدهمـ
بیتو خبری نیست دگر فقط شب شدهاست;)) 🎆🎼 01:27 02:23 #Song
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Take me back to the night(day?!) we met (((((:
#Tuneful