کتابخانهی خیابان نوزدهمـ
میون اینهمه پست متوجه شدم ایتا جان عزیزم، پستی که از عمیقترین حسام براش کپشن زده بودم با این اهنگ
He was looking to get a scholarship in order to live in England, so he left the country to Syria.
He needed to rent a room in the dormitory, and he did. The two roommates he had were scarcely kind to him and didn't want him at that place.
Days passed, and one of them got a terrible flu. He felt sad , so he started to watch over him. That was the time they hit it off immediately and made good friends.
At that university, out of the blue, he realized he's fallen for an adorable girl whose classmate was. Due to being raised in a civilized family, he had set some limitations for himself as well. Thus, he was totally aware of how to keep distance and stay on his rules.
Days gone by, and he proposed her, but bcz the girl was Christian and he was Muslim, she refused. "My family doesn't allow me to marry a Muslim one, and after the marriage, where are we supposed to go for a living? Ur not our citizen, in spite of I would be overlooked in your country, " she said.
After giving him the last present, which she used to give, he was able to recall and remember everything evidently that she left him at the eight floor meanwhile crying and passing the stairs.
She never got married. He didn't as well.
It needs to be told that's a true story;))).
#ریوجی
#روشنترین_رنگ_لحظهها
همان تصویر کشدار. همان ترکیب بههم خورده. یک ذهنیت مات و چروک. این تصویر آیندهی مبهم پیشرو هست. تصویر آیندهای که بارون خورده(زده؟!) شده. امتداد این تصویر تا به انتهایی که متناهی نیست، تصویرش تو دستگاه فِرنه مسافتی رو خواهد گفت که تو از ابتدای مسیرت طی کردی. و چه تلاشی، چه تلاشی، چه تلاشی برای بقا!! برای عبور.
1402/12/21
#روشنترین_رنگ_لحظهها
#ریوجی
#Aesthetic
کتابخانهی خیابان نوزدهمـ
#Song
چهارصد و دو داره نفس های آخرش رو میکشه.
چهارصد و دو رو قراره زیادی دوست داشتهباشم. از اون تودهی غم، استرس، ناامیدی و یأس، بیحسی، نگرانی و دست و پا زدنهای بیهدف خبری نبود بر خلاف چهارصد و یکی که سرتاسرش از این حجم پر بود.
من از تغییر کردن لذت میبرم و این چیزی بود که چهار صد و دو تو تمام لحظاتش بهم هدیه داد. فراز و نشیبها، جیغ و فریادهای از سر خوشحالی و یا اندوه و زجر بیحد و حساب، پنجرهای که چهارصد و دو تو ذهنم باز کرد، طریق جدید نظاره به محیط و مسائل، تغییر فازهای مدامی که تو زندگیم ایجاد شد از همون آغازش تا به انتهاش، ورود و خروج بستهای از افراد، سفرهای بیدغدغه، گشت و گذارهای شبانه و عبور از مسیرهای ناشناس، وقتی به همهی اینها تو این نفس نفس زدنهای آخر چهارصد و دو برمیگردم نگاه کنم، یک لبخند عمیق میزنم و شوق و لذت تو خونم منتشر میشه.
دلیل اول بخاطر سایهای هست که همواره از سر لطف زیاد خدا و اهلبیت(علیهم الصلوة و السلام) روی سرم بوده.
دلیل دومش اما اثر حضور بود. فراموش نکردن نقطهی شروع و اینکه چه مسیری رو با چه شرایطی تونستم با کمک عبور کنم وگرنه... اینجایی نمیایستادم که از لحظه لحظهی این سال لذت بردهباشم و بی دغدغه تو آینه به خودم نگاه کردهباشم، بی حس گناه و بعد از ته دل لبخند بزنم تو دوربین صحنههای زندگیم.
چهارصد و دو بدون رویداد تلخ نبود، ولی شیرینی و حلاوتش میچربه و اون تلخیها رو هم برام شیرین میکنه. این رشد عظیمی که حاصل شده برام رو مدیون چهارصد و دو هستم و مطمئنم این مسیر سال به سال قراره برام پربارتر بشه.
اوج و فرودهای این سال برام زیاد بود. ولی جالب این که قدر این اوج و فرودها رو میدونم، حالا میدونم چجوری با اشتباههایم رو به رو بشم و درمانشون کنم، چجوری پیداشون کنم و دیگه اجازهی تکرار رو بهشون ندم.
اگر برای سال چهارصد و دویی که برای من گذشت بخوام یک آهنگ انتخاب کنم- چون غالب صحنههای زندگیم رو به آهنگ گره میزنم- اون آهنگ رو همینی انتخاب میکنم که ریپلای کردم؛ تجمع ذرهایِ اشتیاق و انرژی و مسیر رو به بالاش تا برسه به نقطهی اوج و به ثمر بنشینه و بعد کم کم با تسلط و یک کاهش ارتفاع ثابت به مسیر اولیه برگرده و مثل یک موج آروم شده به جمع آوری دوباره انرژی و اشتیاق بپردازه، چون انرژی هیچگاه از بین نمیره، بلکه ما تصمیم میگیریم کجا مسیرش رو جهت بدیم و در نقطهی دیگری سرمایه گذاریش کنیم.
مشتاقانه و مسر پیگیر آرزوهاتون باشید و سند امسال رو به نام خودتون بزنید. برای تغییر از منبع بینهایت انرژی و انگیزه استفاده کنید و در مسير رودخانهی ترس و ناامیدی یک سد محکم بسازید. از فرورفتن تو خروشها و پیچ و خم مسیر زندگی واهمه نداشته باشید. به خودتون بابت ترمیم زخمها اجازه بدید و اجازه بدید که برای اندوهها و از دست دادنهاتون سوگواری کنید. درسهایی که از سابق به ذهن دارید رو فشرده سازی کنید و به سرحد یک عقیق انگشتر برسونید، حالا همیشه اون عقیق رو تو دست راستتون حفظش کنید.
برای هممون آرزو میکنم تو این سال جدید، حجم زیادی اطلاعات و دیتاهای سودمند توی ذهنمون جاگیر بشوند و بتونیم به خوبی هرچه تمامتر ازشون تمام استفاده رو ببریم.
ارادت و التماس دعا
#ریوجی
#روشنترین_رنگ_لحظهها
کتابخانهی خیابان نوزدهمـ
یکی اینجا سه شنبه میانترم ریاضی 2 داره و هرچی بیشتر توابع برداری و توابع چندمتغییره رو میخونه کمتر
درسای مهندسی واقعا سنگینن.
خدا میدونه چقدر ریزش داشتیم این ترم!! برق و عمران و مکانیک و خودمون تا حتی پلیمرها!! کلی از بچهها نشستن دوباره به خوندن برای تغییر رشته و دوباره کنکور دادن و ما عملا از شروع ترم دو ندیدیمشون تو دانشگاه!!
خوب این از یک جهت خوبه که بچهها زودی به خودشون میآن و میفهمن که این مسیری نیست که باید. و نه مثلا ترم پنج و شش!! از طرفی ناراحت کنندست. چون مثلا امکان مطالعه و تحقیق درخصوص اون رشته و دروسش و درجه سختی دروس برای تو فراهم بوده و تو اینکارو نکردی و حالا داری با دوباره خودت رو در معرض پر تنشترین آزمون قرار دادن، دوباره کاری میکنی.
تعداد ریاضیهایی که اینجا هستند رو نمیدونم ولی این یک بحث کلیه؛
بچهها توروخدا دلتون برای خودتون بسوزه و رشتهای که انتخاب میکنید رو با چشم باز انتخاب کنید. فرقی نداره رشتهی دانشگاهی و یا رشتهی دبیرستان... تا میتونید by hook or by crook اطلاعات جمع کنید تا کارتون به برگشت به آغاز نرسه.
دمتون گرم.
#ریوجی
11 - Fallin' - Isaac Hong (128).mp3
4.23M
و تو اتوبوس، تو خیابون، تو اتوبان، وسط کلاس، روی موتور، تو خونه پرسیدم. از خودم پرسیدم آیا واقعا این حقیقت داره یا حقیقت تغییر یافتهست؟! آیا واقعا این چیزی است که وعده داده شده یا گمان ما به این رفته...
و خدایا من ازت خواهش کردم، اشک ریختم و درهای خونهات رو کوبیدم.
تو لبهاتو-هیچگاه-نمیبندی و نظاره کنی. احتمالا قرار نبود وسط خیابون ایستاده باشم و نگاه بیفکنم به اطراف و پشت تلفن وقتی ازم درخواست میکنه الان کجام؟! بگم نمیدونم... کجام؟؟ حیرت زده نگاه میکردم به درختها و گلها و غنچهها و ماشینهایی که رد میشدند و بعد بوق ممتد ماشین و من واقعا اون لحظه نمیدونستم کجا باید باشم؟! حسی مانند خونه به دوشها؛
کل زندگیمو توی کولهی روی دوشم ریختهام و شهر رو طی میکنم و دنبال خونم میگردم. ماشین، دانشگاه، نمازخونه، کتابخونه، کلاسها، پشت بوم دانشگاه، حیاط پشتی دانشگاه، لای درختهای دانشگاه، اتوبوس، اتوبان، خیابون، کافه، آموزشگاه... دنبال خونه بودم و برم بخزم زیر پتو و دفاع لوژین رو در آغوش بگیرم و خودم رو التیام ببخشم که من فردا لبخند خواهم زد. که بعد از دو سال وقتی اون زلزله رو با حدت و شدت بیشتری عبور بدم از تنم به این فکر کنم
Did I deserve all the hell I've been gotten??
#ریوجی
#روشنترین_رنگ_لحظهها
#Song
شما دارید عربی میخوانید، ولی من نشستهم و مسائل بارگزاری گسترده حل میکنم از استاتیک.
پارسال اینموقع احتمالا سر یکی از امتحانهای نهاییم درگیر بودم، و اکنون حتی به یاد نمیآورم :))
اگر سال گذشته کسی این حرف را به من میزد، مسلما تو دهنی نوش میکرد، لکن اکنون سرم را از شدت جهالتی که در آن زیست کرده بودم، تکان میدهم و لبخند میزنم(هرچند دیگر چشمانم چیزی نمیبیند!!)
به آنچه که برایش تلاش کردهاید باور داشته باشید و کسی از آن بالا نظارهگر شماست که اوست دانای نهان و آشکار.
#University
#Fact_time
#ریوجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نکتهای که در نظرم در این ویدئو بیشاز سایر به چشم میآمد، ضرب المثلی بود که هماره شنیدهایم ولی بنا بر احتمال در آن ژرفاندیشی نکرده و یا باور قلبی نداشته و لفظاً از آن صحبت به میان میآوریم.
خدا گر ببند ز حکمت دری، ز رحمت گشاید در دیگری
God never shots one door without opening another(((:
گاهی ما فراموش میکنیم، پاداشهای بهتر، رویاهای زیباتر، و آرزوهای ماندگارتری هستند از آنچه که همواره در سر میپنداشتیم. و اگر آنچه را که در سعی برای دستیابی هستیم، محقق نشود، اندوهی چنان ما را میبلعد. و القای حسی که محسوساً ناکافی بودهای برای داشتنش. اما گاه مانند این ویدئو سریعاً متوجه میشویم چقدر بهتر است که خداوند به رویاهای ما توجه نکرد و آنچه را که خودش بهتر میدانست- که الحق و الانصاف هم بهتر است- نصیب ما کرد. و رخ میدهد زمانهایی که به تسریع به این امر پی نمیبریم و همچنان در سوگواری به سر میکنیم.
از خداوند میخواهم هر آنچه را که برایمان در نظرش بهترین است را، برای همگیمان رقم بزند و توانایی ادراک حقیقت را در وجودمان ازدیاد بخشد.
#روشنترین_رنگ_لحظهها
#ریوجی
#Fact_time
#University
کتابخانهی خیابان نوزدهمـ
وقتی تو کلاس بزن و برقص داشتید و یهو معاون وارد میشد: #Fun #Meme
سال دوازدهم، یک موسیقی با ریتم بسیار تند با تلفن همراه شیر تعزیه در حال گوش دادن بودیم و زنگ تفریح بود، در حال خوردن انواع مرکبات بوده و vibing که ناگهان معاون به داخل کلاس آمد. من سریعا در یک حرکت شتابزده، صدای گوشی را کم کردم گوشی را از روی میز معلم(همانی که با نام اسبم میشناختمش) برداشتم و داخل جیب اورکت جینم قرار دادم و سپس مستقیم به چشمان معاون زل زدم. آنچنان قاطعانه و بدون ترس با او صحبت کرده(در حالی که نظاره گر چهرههای ترسیده رفقایم بودم) که معاون از همان راهی که آمده بود، راه خروج را پیش گرفت.
دو سه بار نیز وقتی گوشیهامان در شارژ بوده معاون ورود کرده بود و متوجه نشده بود. البته مورد های زیادی بود از عملیات های ریسکیمان، فیالمثل بار دگر همانطور که روی اسبم نشسته بودم و تبلتم در شارژ بوده و از آن استفاده میکردم، معاون ورود کرد و من مانند مجسمه هیچ تغییری در پوزشین نداده و معاون سپس خروج کرد، این درحالی بود که بچهها از ته کلاس من را دیده و با ایما و اشاره من را هشدار میدادند.
و.. و... و... 😂🗿
دلم برای ریسکپذیری آن روزها پر کشید❤️
#ریوجی
#Ironic
کتابخانهی خیابان نوزدهمـ
سال دوازدهم، یک موسیقی با ریتم بسیار تند با تلفن همراه شیر تعزیه در حال گوش دادن بودیم و زنگ تفریح ب
همونطور که در تصویر 1 قابل مشاهده است، تاریخ اسکرین مربوط به 16 بهمن در حوالی شروع ترم جدید بود. بارها و بارها که خستگی بر من غالب میشد و به گشت در گالری گوشی میپرداختم، به حدفاصل رو به رو شدن با این تصویر، گویی که پیوندی نانوشته باشد، من را از جا بلند کرده و به درس باز میگردانید. انگار که برای اثبات این نوشته، تمام زمین و زمان را باید در اختیار میگرفتم و آنمیزان تلاش میکردم. پیش از این نیز، برایتان از قدرت کلمات، و تاثیر نوشتن گفته بودم، و بازهم این واقعه پدید آمد تا بیش از هر لحظهی دیگری به "بنویس تا اتفاق بدهد" اطمینان بورزم. در حینی که این ترم اساتید تمام دانشکدهها، چنان کمر همت برای انداختن دانشجوها بسته بودند، به هر ضرب و زوری بود، حداقلی از حق واقعیم را بدست آوردم2.
تعلل نورزید، امروز خود را در هماهنگی با دیروز بازنیامده نوسازی کنید و پیگیر پیمانهای از پیش بسته باشید؛ در مصاف با کتابهای بسته، تعلل نورزید. فصلهای جدید را رقم بزنید.
#University
#Fact_time
#روشنترین_رنگ_لحظهها
#ریوجی
فعالیتی که این چندوقت اخیر تصمیم به آن گرفتم، نتیجهای بس دلبخش داشته، فقط صدها حیف که ایتا اجازهی دسترسی به تمامی ممبرها را نمیدهد. این سلام و وقت/شب بخیر، ادمین ریوجی هستم از کتابخانهی خیابان نوزدهمها، به مذاق حقیر خوش آمده. و چه زبانی بهتر از موسیقی برای اشتراک؟
تا کنون که بالغ بر یک سوم جمعیت اینجا را در شنیدن نواها و آوازهای موجود در مموریام همگام کردهام، حس بهتری از شنیدن به آنها دارم. البته پروسهی تهیجآورش، لبخند را به لب میآورد. از این که آن حس ششم، معیّنِ نوایِ ارسالی بود، خندهام میگرفت و البته به مثابهی تماشایِ بازیِ تصمیمات گوناگون بود.
جمع کوچک دوستداشتنی این کتابخانه، لااقل میدانم افرادی هستند که به اینجا اهتمام میورزند. همین بس.
#روشنترین_رنگ_لحظهها
#ریوجی
کتابخانهی خیابان نوزدهمـ
همچنان منتظر پاسخت نشستهام. *نوای دوستداشتنی دوستداشتنت. #Song
بعداز مدتهای مدید، مدتهای بسیار زیادی که از این نوا، قصه، داستان و نتهای آمیخته به احساسات ژرفام، دور بوده بودهام¹، در لحظهای که هیچ به انتظار نبودم و در فراغت خیال، به سر میبردم، به ناگهی که نتهای آغازین در گوشم شروع به نواختن کرد، لرزیدن قلبم را حس کردم؛ سوگند خورده که به ثانیههایی چند، مات مانده سر بر نگردانیده و مورد هجمههای شدید احساسات قرار گرفته بودم. میگویم در گردباد خاطرات و اشکها و لبخندها بلعیده میشدم، طاقت از دست داده بودم برای تنفس آواز این نوا. حجم عظیمی از دژاوو را در پشت سینهام حس میکردم که گویا به آشنایی بس قدیمی برخورد کرده و حالا برای در آغوش کشیدن آن الحان، ممکن است هر آن از درب خیال به عالمی قعرتر فرود آید.
در لابهلای واجها و واژهها دنبال تو میگردم. تو در پشت همهی این کلمهها ردپا به جا گذاشتهای. در همهی بالا و پایین رفتنهای این تناژ، در هر عروج و هبوط تو هستی. نه آنکه نخواهم و نه آنکه تلاشی بس بهکار گیرم، خیر، ناگفتنیها را تو خود به اکمال گفتهای. بیبهانه پیدا میشوی. هویداتر از آنی که برای کشفت سعی بسیار نیاز باشد.
من فقط به انتظار پاسخت در هر "جواب بده²" مکررا تکرار میشوم. به هر تنگشدهگی دل³، دل میدهم و همصدا با آن، نفی تمام منکرات⁴ را جار میزنم. رهایشی ممکن نباشد؛ لذا در الطاف نامتناهیت بیش از پیش به غرق شدگی روی خواهم آورد.
ــــــــــ
1: از سری ادغام قوانین ساختاری زبانها.
2:به متن آهنگ رجوع شود.
3,4: همان.
#روشنترین_رنگ_لحظهها
#ریوجی
کتابخانهی خیابان نوزدهمـ
بود ده روز سالی موسم این دانه افشانی ز غفلت مگذران بیگریه ایامِ محرم را... #صائب_تبریزی #ای_آبی
دلم میخواست مثلا ایتا قابلیت این را دارا بود که پیامهای مرتبط با محرم و صفر را داخل یک طبقه از کتابخانه قرار میدادم و هرگاه تَنگیِ دل طاقت از جانم میبُرد، به آن سر میزدم. مثل یک جان شیرین در بهترین بخش این طبقه را قرار میدادم و از آن حفاظت میکردم. ولی خوب متاسفانه این جهانهای محدود، به نامتناهی بودن خیال نمیرسند. خدای بینهایت را شاکرم که لطف و محبت بینهایتش را شامل حال ما کرد تا امسال نیز، توفیق عزاداری بهترین بندگانش را داشته باشیم؛ هرچند غم و حزن ابدی در سینههای ما جاگیر است. یک دنیای بینهایت سپاسگزار موهبت اعطا داده شده تو هستیم که بعد از سالیان انتظار و اشتیاق، این شوق بر جان نشسته را به آتش کشیده و ما را به زیارت پدر بندگان رساندی. گرچه عایدی ما در این دنیا-تمام عایدی ما در این دنیا- از الطاف بانوی کریمه و برادر رئوفشان است که تو خواستهای چنین واسطههای امن و پر محبتی، ما را در دریای بیکران معرفتت، غوطهور کنند.
آخرین غروب صفر 1446
#عبور_از_روز
#ای_آبیترین_آسمان_در_پیشگاه_تو
#روشنترین_رنگ_لحظهها
#ریوجی
Mohsen Chavoshi - To Dar Masafate Barani.mp3
8.88M
اگرچه hardlyever به آوازهای ایرانی گوش میدهم، لکن ترجیحام این بوده که همان هم از آثار افرادی مانند شجریانهای بزرگ و یا چاووشی بوده باشد و لاغیر.
این آواز به صورت دقیقی توصیفی از احوالات اخیرم بوده و نیز سوز و اوج و فرودهای این خواننده، به طرز اعجابآوری منرا نیز در الحان و پیچشهای متن و موسیقی متن به گردش وا میداشت.
بیان ویژهی روحیات و احساسات نسبت به معشوق، از همان جنسی بود که مدتها انتظار چنین استعارهها، تشبیهات و مجازهایی را میکشیدم که در چنین ریتم و نوایی جاگیر شده باشد؛ ریتم و نوای ترکیبی سنتی و مدرن که به طریقی دلنشین و هوشبَرندهای به تلفیق یکدیگر در آمدهاند.
اینک بهطور خاصه شما را دعوت به شنیدن این آواز میکنم.
#روشنترین_رنگ_لحظهها
#ریوجی
#Song
به وصف نمیگنجد خواندن دعای فرج، هنگام شب شهادت پدر حضرت بقیهالله در حرم سلطان خراسان.
چندین مرتبه البته به اندیشه وا داشته شدم تا بفهمم دقیقا چه امری را در آن لحظات به انجام رسانیدم.
اگرچه هیچ لحظهای عظمت و وجودیت شما را نمیتوان درک نمود، لکن در پس و پیش تمام لحظههای شادی و غم جمعی و غیر جمعی گاها، عدم حضور تو سخت در ذوق میزند.
حتی یک لحظههایی فکر میکنم کاش این امکان بود در آن اوج حزنهای بیحد، مانند علی ابن یقطین به هنگام رؤیت امام زمانش، خود را در آغوشت میانداختم و به اشک غسل داده تمام صورترا. خودخواهانه است، ولیکن گرههای کور این عالم را گرهگشایی جز آیینهی تمام قد نور و علم خداوند بر روی زمین نباشد.
ما شخصا نیاز به حضور تو داریم تا دست پدرانهات را به طور عمیقتری حس کنیم، تا این رویش جدید، تا این پروازهای نامتناهی را به تنها حقیقت عالم پیوند زنیم.
قدم بگذار و اجازه بده در هوای تو، رقم زنیم همان که تو میخواهی را. ما را بپرور. ما را آنگونه که صواب است بپرور.
ظهر شهادت پدر صاحب ما 1446
#عبور_از_روز
#ای_آبیترین_آسمان_در_پیشگاه_تو
#روشنترین_رنگ_لحظهها
#ریوجی
4_5953872227664396710.mp3
8.89M
چندین شبیست که شبها را با این نوا-آواز سیر میکنم و سیر نمیشوم. اقرار میکنم دلتنگی امانم را بریده، اقرار میکنم. نیاز مبرم به شنیدن صدای باران( شما بخوان صدای کفشهایت) دارم. شنیدنی که خیالپرورانه، احتمال کاهش دلتنگی را بعد از شنیدنش میدهم.
ــــ
حسم، حسی که در نوشتن باعث نفرتورزیام میشود، نون ابتدای افعال است. از نمیشودها، نمیتوانها، نمیخواستنها، به تنگ آمدهام. نمیخواهم نتوانستنهایم را با جملهی نشد به پایان برسانم.
ـــــ
در چرخشهای این مضامین ثباتی نیست، بیناییام اندکی مایل به تضعیف شده و سر رشتههای صحبتم را مدام گم میکنم. حتی وقت خواندن کتابها، مجبورم دوباره برگردم به پاراگراف آغازین. کمی آزاردهنده شده و به رویم نیاورید این امر به دلیل کم شدگی قوهی تمرکز است و ربطی به بینایی ندارد. شاید اگر کمی عینکت را قرض بگیرم، دید بهتری پیدا کنم و بتوانم کما فی السابق اضافهگویی کنم نه این نوشتههای بی پیکر و سر و ته و بهم ریخته و شلوغ که دل خودم را از هر لحظه بیشتر بهم میزند. البته این بیان، بدین معنی نیست که نوشتههای قبلی مستثنی این صفتها بودهاند، خیر عزیز من! لکن میشد در ازدحام کلمهها و واجها، اندکی نظم و آراستگی را به سختی یافت، ولیکن در اینها، هیچ نوعی از نظام دیده نمیشود بلکه پراکندهگوییها بیشتر از دفعات قبل در ذوق میزند.
ـــــ
پ.ن(حقیقی): با یاد دوست غیر تلنبار بغض و آه...
هی گوش دادن «شجریان» چه فایده؟
#حامد_عسکری
#سبزینه_های_خیال
#Song
#روشنترین_رنگ_لحظهها
#ریوجی
2164_Sweet_Boy_Blue_LIM_Moon_Sung_Nam_Lim_Tae_Young_128.mp3
1.82M
هرچند فاصله افتاده، هنوز بالا و پایین شدنهای تناژ صدایت یاد ذهنم مانده؛
هنوز میشود سوار بر جریان صدایت شد و از تمام شروط عدم لغزش پیروی کرد، مگر رسیدن به تو آسانتر شود.
#Song
#روشنترین_رنگ_لحظهها
#ریوجی
کتابخانهی خیابان نوزدهمـ
در پی این برآمده بودم که بنویسم،" کاملا رندوم"، اما بعد دیدم نه... رندوم نیست. این دلتنگی رندوم نیست. از صبح، از دیروز، از ظهر، از بعد از ظهر نه اصلا چهار ماهی میشود که دلتنگم.
شاید روند برخوردم با این ویدئو، رندوم بوده باشد، لکن رویدادهای ثانویه رندوم نبود؛ بلکه حالتی نشات گرفته از دلتنگی بینهایتی بود که دچارش شده بودم.
در آنی بدون تانی حس کردم چقدر دلم برای حرف زدن و شنیدن صدای شما تنگ شده؛ برای آن لحن خاص. آنقدر که در آپارت دنبال سخنرانیهایتان میگردم و "کاملا رندوم" یکی را پخش میکنم و میبینم چقدر دلم تنگ بود. چقدر جایتان امروز خالی بود. کاش شما هم بودید. کاش شما هم امروز در بین جمعیت حضور داشتید. در امروزی که گذشت؛ امروزی که بعدا مفتخر خواهیم بود در چنین روز و سال و ماهی زیست کردیم و تصویر اقتدار و نصرت امت اسلامی را خود با چشمانمان، هرچند از دور، به تماشا نشستیم. کاش بودید. کاش... .
1403/07/13
#عبور_از_روز
#به_قوهٔ_ثانیهها
#روشنترین_رنگ_لحظهها
#ریوجی
مسئلهی فلسطین برایم مصداق همان ترازوییست که حق را از باطل تمیز میدهد؛ همان فرقان.
یا در سمت درست تاریخ ایستادهای، یا از دایرهی انسانیت خارجی. حوادثی که در حال روی دادن است، فرای تصور لفظ هجوم وحشیانه است. این نحوهی ددمنشانهی جدال، جز در حیواناتی به نام صهونیستها یافت نمیشود.
لعن و نفرین خداوند تا آخرین لحظهی بقای کوتاهتان بر شما باد.
#Free_palestine
#Fact_time
#ریوجی
کتابخانهی خیابان نوزدهمـ
How can I forget someone who gave me so much to remember?... 1403/07/26 #Song #عبور_از_روز
برای ماهایی که زبان خوندن و علاقه به زبان از زمانی شروع شد که آهنگهای خارجی گوش میدادیم و در به در دنبال ترجمه میگشتیم، وان دایرکشن از اونهایی بود که نوجوونیامون بهش گره خورده بود. از اون پایه ثابتهای هر جمعی که دور هم میخواستیم بزنیم زیر آواز و همخوانی داشته باشیم.
اعصاب خوردی امروز قابل توصیف نیست. حس از دست دادن تمام اون نوجوونی و اون ارتباط... دوستانی دارم که خصوصا باعث آشنایی بیشترم شده بودن و امروز... امروز واقعا سخت بود... برای مایی که یک گوشهی کوچیک دلمون رو تو آهنگهای دورهی نوجوونیمون قایم کردیم و با هربار گوش دادن سفر میکنیم، دیگه قرار نیست، الکی الکی امیدوار باشیم که وان دایرکشن دوباره قراره دور هم جمع بشن... امروز همهی اون امیدها به معنی حقیقی مرد. خاک شد.
ـــــــــــــــــ
کاش میشد امیدها رو زنده کرد. کاش میشد رفتنها تو پاییز رخ نمیدادن. کاش مهر زودتر تموم بشه تا بیشتر از این تعداد رفتنها، زیاد نشده. کاش تو پاییز نرید. تو پاییز نرید.
#روشنترین_رنگ_لحظهها
#ریوجی
خیلی زیاد. این روزها خیلی زیاد وسط خوندن کتاب، توی یکی از بندها، توی بعضی از خطوط گم میشم. بعد نگاه میکنم به متن آوازی که تو گوشمه. قرار به گم کردن خط نیست، قرار به رفتن توی عمق اون خطوطه. حواسم پرت میشه هی. اون فقط یه کلمهست. بهش فکر نکن، بعد دوباره تحلیل میکنم، التماس میکنم: فکر نکن، فکر نکن، فکر نک... میبینم دقیقا وسط حادثه نشستم دارم نگاه به ریز و درشتش میکنم. پسر، من واقعا گم شدم. گم کردم. خودم رو، رفیقام رو، همه رو. یه حال عجیبیام. چرا اینجوری شد؟
چقدر ترمیم سختتر شده. چرا درمانها موضعی شدهان؟ عزیزم، اون تیر خلاص روی دردهامون فقط یه رویای دست نیافتنی بود که این همه سال الکی خودمون رو براش به آب و آتیش زده بودیم. تهش دیدیم، همچین آش دهن سوزی هم نبوده و فقط خودمون رو زحمت داده بودیم.
نه دلم خواست برگردم درستش کنم، نه خواستم هیچوقت رخ نمیداده. فقط دوست میداشتم اگر رویاگونه-حداقل مثل رویای یه کودک- پیش میرفت.
وسط همون لاینها، میفهمم که بعضی چیزها هم هستن که کلا قرار نبوده نصیبت بشن، no matter what u have done for gaining . حالا تو خودت رو کشته باشی، عزیزم ما گول خوردیم. گول تموم شعرها و قصهها و روایات رو. هیچکدومشون واقعی نبودن. همه چیز یه قصهای بود که برامون خونده شده بود و فقط خودمون باورش کرده بودیم.
ــــــــ
کتاب رو برای بار هزارم پرت میکنم روی میز. پا میشم چای میریزم.
#روشنترین_رنگ_لحظهها
#ریوجی
24. 灼け落ちない翼.mp3
13.12M
میدونید مثلا چجوریه؟ اینکه وسط بوق دوم، یهو یه حس لرزی میشینه تو دلت، نکنه از ایران رفته؟ نکنه خطش دست عزیزاش باشه، خودش ایران رو ترک کرده باشه؟ اینکه با مِن مِن میپرسی از رفقا که از ایران رفته؟ بعد هم تو میدونی هم اون... که قرار بوده بره... که هنوز ته دلت، اون آخرش هیچکی برات بچههای دبیرستان نشد... هیچکی برات بچههای دبیرستان نشد.
ــــــ
که حاضری ساعتها باهاشون حرف بزنی و خسته نشی... که زندهان، که زندهان که طعم خوب زندگی میدن... که بیشتر از هر لحظه بینقابی پیششون.
ـــــــــــــ
که نگاه میکنی به همجنسهات توی پارک دانشجو، لای شمشادها چقدر سیگار، چقدر سیگار دود میکنن، بعد تو دلچرکین میشی از خودت که پاشو خودت رو جمع و جور کن، از اون لحظهها خودت رو رها کن، همونموقع تشر میزنی، بشین سرجات. از همون بهترین و قشنگترین لحظهها میخوای خودت رو رها کنی؟ کجایی؟ کجای این مسیری؟ اگر این اعتیاده، اگر این یه سیکل معیوبه، برای من سالمترینه تو این حجم گمشدگی.
ــــــــــ
*رد میشه و به من پوزخند میزنه. من هم نگاهم میوفته به آخرین جلز و ولزهای ✗ نفسها✓ی اون سیگاری که افتاده روی زمین، هنوز قرمزه. هنوز زندهست. به یه پک دیگه. به یه پک دیگه. به یه التماس. به یه نقطهی کوچیک امید؛ هنوز زندهست.
ــــــــــــــ
**محمدحسین رو نمیشناسید، پا میشه میره دانشگاه تهران، از در و دیوارش عکس میگیره، شبها انیمه میبینه. 21 سالشه. اتاقش فقط با کتاب فیلد شده.
ما مثل همیم.
#روشنترین_رنگ_لحظهها
#ریوجی
#Song
کتابخانهی خیابان نوزدهمـ
میدونید مثلا چجوریه؟ اینکه وسط بوق دوم، یهو یه حس لرزی میشینه تو دلت، نکنه از ایران رفته؟ نکنه خطش
14. 春の日.mp3
7.82M
بین جهنمهای زندگیم، اون موقعها که نیاز مبرم به یه نیروی فرازمینی دارم، میرم سراغ کودکی و نوجوانی داغونم. میرم وسطهای اون دوره رو میجورم. میون کلی آت و آشغال و اضافات، همونایی که همیشگی شدهان رو بهشون چنگ میاندازم. نه بهشون پناه میبرم. خودم رو در اونها غرق میکنم، انگار برای بار ده هزارم اون کودکیای که میخواستم بکنم رو الان تجربه کنم. الان بزرگسالی باشم که لبخند کودکی رو دوباره میزنم. اوه، عزیزم، عزیزم. تو فکر میکنی من هیچوقت نشستهام؟ هیچوقت دست کشیدم؟ هیچوقت ترکت کردم؟ اشتباه! اشتباه! اشتباه! تو با من بودی، هرلحظهاش. هر دقیقهاش. توی ذهنم، توی قلبم، توی تک تک اون ثانیههایی که تو رو به یاد نمیآوردم و از تو قدرت میگرفتم.
چقدر دوستت دارم، چقدر خوب که میشه هنوز تو رو به یاد آورد. چقدر خوب که میشه تو رو به یاد آورد. چقدر آرومم.
عجب پازی وسط این جهنم زده شد. دقیقا وقتی کل سرم و فکرم درگیر و درجدال هستند، من و تو و قلبم نشستهایم و آرومیم. فارغ از همهی اون پچپچها، موجهای حقیقی نگرانی و از دست دادن ثانیهها، نه، از دست دادن آدمها، ما نشستهایم و دیگه منتظر معجزه نیستیم؛ چون همه چی برای واقعی به اتمام رسیده. همه چی برای ما تموم شده و تو حینی که داری مثل نور محو میشی، من بهت لبخند میزنم؛ وعدهی بهشت، وعدهی صادقی نبود.
پایان.
1403/08/26
#روشنترین_رنگ_لحظهها
#ریوجی
#عبور_از_روز
#Song
1_1 - Flower - Yoonmirae (128).mp3
4.19M
من؟ یه آدم مریض که روی ادیتها، قفلی سگی میزنه. دیدن کیدراما و داستانهای جذاب، شاد و غمگیناش رو به خیلی چیزهای حیاتی ترجیح میده؛ و خوشحاله و هیچ حس بدی نداره؛ چون میدونه احساسات آدمها واقعا براشون خیلی اهمیت داره و هرچقدر هم ازش فرار کنن، تهش به احساساتشون پناه میارن و اونها رو ناجی میدونن. داره از احساسش رنج میبره، انواع و اقسام حسهای مزخرف و گس وات؟ باید با منطقش پیش بره، پس تسلیم میشه... ولی عزیزم، تسلیم چه شدنی؟ تسلیم شدنی که هنوز احساست درگیرش باشه؟ توی قلبت حکش میکنی و هر لحظه، عزیزم هر لحظه ازش رنج میبری و یادشی ولی مجبوری قایمش کنی. لعنت به تموم مرزهای این مرز. به تموم بردرها و لیمیتهای این زمین. برای زیست کوتاه این موجود، این همه قانون، زیادی سختگیرانه نیست؟ مرد گریه نمیکنه؟ این سینه زیادی سنگین شده عزیزم... این حرفها رو معنی کن که من از جنگهای طولانی با تو، توی قلبم خستهام، ولی نه تسلیم. چون معتقدم:
Goodbyes are bitter sweet. But it's not the end, i'll see ur face again. U will find me, in places that we've never been, for reason why don't we understand, walking in the wind.
1403/09/06
#روشنترین_رنگ_لحظهها
#ریوجی
#عبور_از_روز
#Song
#Kdrama
کتابخانهی خیابان نوزدهمـ
~^/.
میدونید از دید شمای مخاطب، یحتمل اینجور به نظر برسه که چقدر آخه، چقدر و تا کی قراره هی بیایی بگی تک به تک خطوط و نتهای این نوا/آواز، تو رو در خودش غرق کرده؟... Well، حق باشماست؛ ولی خب انگار نه من و نه شما تونستیم هیچوقت خودمون رو از حقیقت قایم کنیم.
زندگی همهمون، روزانه پر از لحظههای رنگارنگه، یکیمون بهش توجه میکنه، یکیمون ازش رد میشه. ما مریضها، ما میشینیم برای هرلحظهش رویا میبافیم. بعد عزیزم، بعدش دردناکه که این نخها رو باید با دستهای خودت باز کنی. اینکه چرا به اینکار ادامه میدی، بهخاطر اینه که خودت رو بتونی به روزهای بعد بکشونی. امید داری، امید داری. انتظار کشیدن برات مفهوم زندگی شده. ولی متوجه نبودیم که این انتظار ما رو از پا درآورد. هرسری نخها رو دوباره دور دوک پیچیدیم، و دیگه اینقدر این رشتهها باز و بسته شدن که وسط پیچیدن دور دوک، پاره میشن توی دستت. برای اون لحظههایی که نخهای رویاهای بیشمارت توی دستهات پاره شدن، برای اون لحظهها، این آواز رو سر میدم.
متاسفم که نمیتونم، متاسفم که فقط تونستم ابراز تاسف کنم. میخوام بفهمی که deep down in my heart واقعا میخواستم که به سرانجام برسه، ولی مثل تمام اون آرزوهای برآورده نشدهی کودکی، بازهم شکست خوردم. دقیقا چون همیشه ask for too much و درس عبرت نمیگیرم.
کاش... کاش میشد پای این ساختمون سست، نشست و گریه سر داد عزیزم. کاش میشد گریههامون این foundation رو خرابتر نمیکرد و اون رو استحکام میبخشید. من تلاش کردم، میدونی، حرف تلاش رو نزدم، واقعا تلاش کردم جلوی ریزش رو بگیرم ولی هردومون طاقت از دست داده بودیم که الان روی آوارهها نشستیم و به این آواز گوش میدیم.
I can't save us, my Atlantis, we fall;
We built this town on shaky ground.
#روشنترین_رنگ_لحظهها
#ریوجی
#Song