eitaa logo
کتابخانه‌ی خیابان نوزدهمـ
242 دنبال‌کننده
459 عکس
302 ویدیو
4 فایل
با عطر اسپرسو و بوی کاه پذیراتون هستم. ☕📜 ریوجی می‌شنود‌: https://daigo.ir/secret/2399342596 طنین هجویات روزانه + پاسخ پرسش هاتون: https://eitaa.com/storerome
مشاهده در ایتا
دانلود
کتابخانه‌ی خیابان نوزدهمـ
بسم الله الرحمن الرحیم.
ما بازگشتیم. خیلی مشرف بابت قدم نهادن در این جمع صمیمی!🤍🤎(برداشتن کلاه از سر خویش به نشانهٔ احترام) حقیر فارغ‌التحصیل رشتهٔ ریاضی بوده و اکنون مشغول‌التحصیل کارشناسی مهندسی انرژی‌ست. تحصیلات اکادمیک تخصصی درخصوص ادبیات و علوم انسانی را فاقد بوده و هیچوقت هم ادعا ننموده نظرات، تحلیل‌ها و ایده‌ها قطعا و بی برو و برگشت درست هستند. به عنوان شهروندی خُرد که تنها اشتیاق به یادگیری در او به مثابهٔ عطش سیری ناپذیری می‌باشد، اما به اندازهٔ اندکی هم دانش نداشته صحبت نموده و نه یک متخصص در زمینه‌ی ادبیات و علوم انسانی. خاطر نشان میشود ولو در ریاضی نیز که سه سال دبیرستان را به مشغولیت آن گذرانده‌است و در حاشیهٔ آن چقدر در پی مطالب دیگر نیز رفته‌است، هیچ زمان مدعی بر تسلط کامل ننموده‌است. تقاضا میشود، با در نظر گرفتن این مطلب که برداشت یک شهروند از این کتاب، از این نویسنده بدین شرح بوده‌است به مطالب نگاه شود؛ و نه یک فرد با تحصیلات عالیه و آگاه به تمام زیر و خم آن‌رشته، نویسنده، کتاب، ژانر و... . آنچه که به سمع و نظر جنابتان رسید، گوشه‌ای از محتوایی است که کتابخانه‌ی خیابان نوزدهمــ را تشکیل میدهد:)).
هشتگ هایی که با آنها مواجه خواهید شد به شرح ذیل است: : تک بیت یا دوبیتی و رباعی‌ها : غزل، قصیده، مثنوی : شعرهای نو، نیمایی و سپید : بررسی و تحلیل کتاب‌ها : برش‌هایی از کتاب‌ها : مطالب مذهبی و مرتبط با حضرت دوست : از عربیات چه خبر؟! : نامه‌ها و رقعه‌ها و درددلی اگر : از لحظه‌ها ثبت نموده‌ام : از این گفت و سخن‌های حقیر :هرآنچه که خوش‌آهنگ آید : هرآنچه مربوط به دانشگاه باشد :رسیدن به زمان حق شنوی :نکته‌های کوچک اما بزرگ :من باب افزایش اطلاعات تخصصی و علمی :فریفتن چشم‌ها را گویند : لحظه‌ای از فراغ بال :لمس مهربانی :زیبایی شناسی و تصاویر مربوطه : هنگامه‌های انگلیسی :نوش‌آواز : دیالوگی محبوب اگر باشد : زیبایی های زندگی جمعی : فکاهه
کتابخانه‌ی خیابان نوزدهمـ
#Song
3سال گذشته بود. به منزلِ هیچ، عزیمت نبرده بودیم. تن‌هایی، تن میطلبد. -الو جونم؟! سلام داریوش، خوبی؟! -نوکرم! چه خبر؟! شکر، زنگ زدم دعوتت کنم. -کجا به سلامتی؟! بساط قدیمیو راه انداختم، میای دیگه؟! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ از روی تخت بلند شده به سمت میز توالت میروم. خودم را در آینه میبینم. صورتم رنگ پریده است. طوسی. تلخندم در میان گوشه‌های لبم گم میشود. وارد حمام می شوم. شیر آب را باز می کنم. خیره‌ی قطرات آب میمانم. قرار بود به خانه عمه جانشان وصول کنیم. هنگام برگشت از حمام، متوجه نبود دمپایی‌هایم می شوم. با دستان ظریفش دمپایی‌هایم را جلوی درمی‌گذارد و با تمام صورت می‌خندد. با سوزش بدنم به خودم می‌آیم. از زیر دوش کنار می‌روم. آب، جوش است. بیرون آمده، به سمت آشپزخانه قدم میکشم؛ بی توجه به دمپایی های جفت شده جلوی درب حمام. عادت نوشیدن آب بعد از دوش، سالهاست که مرا رها نکرده. درب یخچال را باز می کنم. متن روی بطری را میخوانم، با بطری آب نخورید؛ حتی شما همسر عزیز. درب بطری را باز می کنم و تا لب هایم بالا میبرم که با دست هایش- لامصب بوی سیب می دهند- مانع کارم میشود. بطری که از صورتم کنار می‌رود، چهره‌ی اخم آلودش را میبینم. دلم از شوق، ضعف می‌رود برایش. واذا زلزلت الارض زلزلها. آب را داخل لیوان میریزد و به دستم می دهد. خنده‌ام را نمی توانم کنترل کنم. سخاوتمندانه، خنده هایمان را به در و دیوار خانه اهدا می‌کنیم. صدای بوق یخچال همچو پوزخندی بر منِ غرق شده است. درب را محکم به هم میزنم. پوزخند یخچال معوج میشود. مچاله شده، از بین میرود. مغول ها حمله کرده‌اند. سال 654 هجری. با اسب و آتش. خاطرات سوخته از چشمانم فرو می‌چکند. تصویر صورتش را آب میبرد. باز هم غرق میشوم در دریایِ خاطراتِ آتش‌زده. می خواهم چشمانم را ببندم تا تصویر صورتش واضح تر شود. ساعت 6، نفسهای آخرش را می زند. برخورد پاهای خیسم با خنکای سرامیک‌های هال، از آتش سوزی درونی نجاتم میدهد. همان هودی مشکی سیر با نوشته ی What A Black Day که وقتی برای گعده به خانه مادرم رفته بودیم و در راه برگشت ازم خواسته بود برای خودم بخرم را - چرا که چند روز پیش تر برق چشمانش را ربوده بوده!!- به تن میکشم. ادکلنش را برمی‌دارم و به ته مانده های جان این بدن، اجازه‌ی لمس عطر صاحبشان را میدهم. با وجود نابودی ماشین بعد از آن افتراق انداز، ماشین را عوض نکردم. او دوستش میداشت. سکوت ماشین مرا به چشیدن شراب ناب چشمهایش دعوت میکند. بریز هرچه شراب است را به کوره جامم... دست میبرم سمت ضبط و شروع نشده است به خدا آهنگ مورد علاقه‌اش، ماشین پر از عطر سیب تنش می شود و والله که من در میان گذشته، حال را آینده می کنم. چشم که به ساعت مچی اهدایی جهازش میبرم، حلقه جا مانده‌ی او در دستم، مرا در هم می پیچاند. مغول ها... بوی رفتن مشمئز کننده است. به خانه سهراب نرسیده، پارک می کنم. عقل کجا پی برد شیوه ی سودای عشق... -داداش شرمنده .... - آره ... -خوش بگذره... عقل تو چون قطره ای است مانده ز دریا جدا، چند کند قطره‌ای فهم ز دریای عشق... بوی سیب را می خواهم از خاکت استشمام کنم. بهشت زهرا نت آخر است.
کتابخانه‌ی خیابان نوزدهمـ
𝘖𝘩, 𝘴𝘪𝘮𝘱𝘭𝘦 𝘵𝘩𝘪𝘯𝘨, 𝘸𝘩𝘦𝘳𝘦 𝘩𝘢𝘷𝘦 𝘶 𝘨𝘰𝘯𝘦?! 𝘐'𝘮 𝘨𝘦𝘵𝘵𝘪𝘯𝘨 𝘰𝘭𝘥, 𝘢𝘯𝘥 𝘐 𝘯𝘦𝘦𝘥 𝘴𝘰𝘮𝘦𝘵𝘩𝘪𝘯𝘨 𝘵𝘰 𝘳𝘦𝘭𝘺 𝘰𝘯;)) 𝘚𝘰, 𝘵𝘦𝘭𝘭
keane_somewhere_only_we_know.mp3
7.53M
ولی من عاشق زندگی کردنم. صبح زود پاشم بدو بدو کارامو بکنم، خودمو در درس و محیطی که روحم ارامش داره، غرق کنم. مردمو ببینم. مردم، مردم، مردم!... دختربچه‌ای با خواهر بزرگترش بشینه تو اتوبوس و کل مسافت رو ریز ریز باهم بخندن، زوج جوانی که طاقت ندارن دور از هم بشینند و در میانه‌ی اتوبوس خالی می‌ایستند به گفت‌و‌گو، پیرمردی با تسبیح وارد میشه و هر چند ثانیه بلند میگه الهی شکر و... وقتی تو خیابون قدم میزنی و مردم رو مشغول زندگی کردن میبینی، اون حس>>>>>> از کنار مدرسه عبور میکنی و پدر و مادر هایی که منتظرن فرزندانشون تعطیل بشوند،.... اینها برای من نشونه‌ای از زندگی هستش. چرا سختش کنیم؟! وقتی میشه به آسونی ازش لذت برد و لبخند زد. وقتی مردم لبخند می‌زنند، تو هم لبخند میزنی. این یعنی ما داریم زندگی میکنیم. با همه‌ی خوب و بدش ما داریم زندگی میکنیم و از همدیگه مراقبت می‌کنیم. شهر منبع تغذیه‌ی روحه، یک تراپی تمام عیار و رایگان. از تک به تک دیواری شهر تجربه و نصیحت می‌ریزه پایین، ساید‌های گوناگون زندگی رو شما نظاره می‌کنید و متوجه می‌شید که شما تنها نبودید؛ در هیچ‌یک از اون لحظات سخت شما تنها نبوده‌اید. (There's no dubiety that's one of my most FAV)
کتابخانه‌ی خیابان نوزدهمـ
#Jfyi #University
داشتم برگه‌های قدیمی و استاف های سال های پیشم رو چک می‌کردم که با این رو به رو شدم:))) تو جشنواره خوارزمی هم هفتم شرکت کردم و هم هشتم. برای هشتم پی دی اف دارم ولی هفتم چاپ شدش رو دارم. جالبه بدونید تو هیچکدوم هیچ رتبه‌ای نیاوردم ولی برای خودم اینقدر جذابیت داشت انجام اون کار که اصلا نگم براتون:)) این برای هفتم هستش و شاید باورتون نشه که برای هشتم تزم چی بود😂😂 اصلا ایده‌هام عجیب بودن می‌دونید؟! ایده‌ی همین هفتم برگ های دبیر مطالعات و معاون مدرسه رو که راهنمام بودن ریخته بود که البته بهم گفتن در راستای موضوع اصلی جشنواره نیست و من اینجوری بودم که ولی من برای خودم انجامش می‌دهم😂👌🏼 طرحی که برای هشتم دادم، این بود که اومدم با دبیر ریاضیات مدرسه کار کردم روی کتاب ریاضی هشتم و از اونجایی که دلم میخواست همیشه بدونم پشت این قضیه ها چی بوده، نشستم تاریخچه مباحثی که تو کتاب ریاضی هشتم بیان شده بود رو - خوشبختانه مباحث هشتم بیس بودند و چندجانبه، بنابراین دستمو باز میذاشت برای مطالعه و تحقیق- دسته بندی کردم و تحویل جشنواره دادم😂💔 الان که خیلی از اون روزا میگذره به چیزی که فکر میکنم اینه که اول من همیشه یک کله شق بوده‌ام در تمامی سال‌های عمرم😂💔 و دوم این‌که خداروشکر کسایی که تو زندگیم بودند، اجازه ماجراجویی های بی منطق رو بهم داده‌اند!... چرا دانش آموز 13\14 ساله باید همچین مطالبی بنویسه و ذهنش دنبال مسائلی از همچین دست باشه؟؟؟!!! اینکه دبیرهای من با وجود اینکه می‌دونستند اینگونه تایتل‌ها برای جشنواره‌ی نوجوان خوارزمی کاربرد نداره، ولی خیلییییی زیاد، شما نمی‌تونید تصور کنید چقدر، هوامو داشتند و کمکم می‌کردند و مدام تشویقم می‌کردند به انجام کارام، الان قدرش رو درک می‌کنم...الان ارزشش رو می‌فهمم... دعا میکنم تو زندگی هر کس همچین آدمایی باشند که هوای رویاهاتونو داشته باشند=))).
یکی از بیشترین چیزهایی که منو آزار می‌ده اینه که به مسائل پیرامون نگاه یک‌طرفه و تک‌بعدی داشته‌باشیم. یعنی یعنی یعنی دلم می‌خواد این‌دست افراد رو با دستای خودم خفه کنم. همینقدر خشن بله:/// کداااام کدااام پدیده، موضوع، رویداد و سخن فقط و فقط از یک منظر دیده شده، قابل بررسی هستش، گفته‌می‌شه، وجود داره اصلااا... هیچی!! شما از ساده‌ترین نکته های پیرامون خودتون شروع کنید و دنبال چیزی بگردید که فقط و فقط یک هدف رو دنبال کنه. اصولا انسان خودش هم تمایل نداره که از مطلبی، وسیله‌ای یا حالا هرچیزی، حتی یک سخن ساده فقط و فقط یک جهت برداشت بشه یا استفادش از وسیله‌ای هرچی کلا تنها در یک راستا باشه. بخوام براتون مثال بزنم یعنی من یک حرفی رو در جمع دوستانم می‌زنم، خوب؟! هدفم از گفتن این سخن فقط که یکی نبوده، ممکنه در اون کلام من هشدار، تهدید، خشم و غیره هم باشه، حتی ممکنه جوری کلماتو چینش کنم که برای یکی نشونه‌ی لطف و قدرشناسی باشه!! بعد بعد چجوری می‌تونید تو این جهانی که از اول آفرینشش چند بعدی و چندین جهته بوده و هیچگاه حتی برای ثانیه‌ای فقط در راستای یک هدف حرکت نکرده، شما دیدگاه و نظریات و حدسیاتتون‌رو تک بعدی بچینید و از یک منظر خاص نگرش داشته باشید به اون مسئله؟!!! شما همه تحصیل‌کرده‌اید یا در حال تحصیل هستید، همین تحصیل ساده‌ی شما باید به شما، به ذهن شما این دیدگاه رو، این ذهنیت رو غالب کرده باشه که به مطلبی تنها از یک جنبه‌ی خاص فکر نکنید... نگرش چندبعدی و چند جهته بسیار براتون سودمندتره تا دیدگاه دیفالت ذهن که غالبا ساده ترین و دم دست ترین هستش🙂
هم اینجا هم تو کتابخانهٔ قبلی، زیاد از دانشگاه و گذاشتم براتون... این عکس متعلق به دو هفته‌ی منتهی به کنکور هستش، که بخاطر اهمیت بیش از اندازش گذاشته بودم والپیپر. اینکه من از اون روزها عبور کردم و الان بازهم ایستاده‌ام در انتهای یک مسیر(بخوانید ترم یک) برای خودم باورپذیر نیست... هنوز گه‌گداری به خودم می‌آیم و می‌گویم، هی ریوجی، حواست هست که داری توی آرزوی چندین ساله‌ات زندگی می‌کنی؟! ترم یک تموم شد. خوب و بد تموم شد. آدمای جدید، محیط جدید، مسیرهای جدید، دروس جدید و؛ کاو مرهم است، اگر دِگران نیش می‌زنند!! اینکه من الان اینجا نشسته‌ام و می‌گویم اتمام ترم یک، والله که معجزه‌ی حضور است!! هفت خان دیگر پیش روی رودخانهٔ من است، و من خروش accumulate خواهم کرد برای پیش‌روی. درون استکانِ دل، دوباره زندگی بریز و داشتم ‏به تو فکر می‌کردم برای همین از لیوان یک چای برداشتم و قندان را سر کشیدم!! اگرچه سخت‌گذر هستند تعدادی از روزهایی که سپری می‌کنیم، اما هنوز بر سر حرفم پافشاری می‌کنم که من عاشقانه زندگی می‌کنم و تمام سعی‌ در تلاش‌های خودم رو به کار می‌گیرم که از مسیر زندگیم لذت- تمام لذتی که در محدوده‌ام هست- رو ببرم و لبخند بزنم. من خواهم گریست، خواهم خندید، خواهم زمین خورد، خواهم بلند شد ولی هیچگاه نخواهم متوقف شد. حوالی غروب آخرین روز تحصیلی ترم یک 402 1402/10/20 2024/01/10
بچه‌ها بیایید براتون یک خاطره بگم از آموزشگاه بامزست برای خودم امیدوارم شما هم خوشتون بیاد😂. آقا ما یک روز با رفقا قرار داشتیم بیرون(حوالی روزای انتخاب رشته بود)، بعد من اونروز حالم اصلا خوب نبود ولی خوب این رفقا رو هم نمی‌خواستم روشون زمین بزنم این شد که ما پاشدیم رفتیم. بعد جایی که بودیم همون طرفای آموزشگاه اینا بود من پیاده رفتم. خلاصه که ظهر شد و من دیدم دیگه اصلا نمی‌تونم، لذا زودتر از بقیه برگشتم. منتها حالم هی داشت بدتر و بدتر می‌شد و آفتاب های قم هم که قربونش برم همچین می‌زنه کف سرت حال می‌آیی، بعد بطری آب هم خالی شد وسطای راه تا رسیدم به آموزشگاه. بعد گفتم الان من برم تو آموزشگاه بگم چی؟! اومدم بطریمو آب کنم و یک ابی به دست و صورتم بزنم؟! 🗿😂🤌🏽 بعد آیا اصلا این موقع آموزشگاه باز هستش؟! دل رو زدم به دریا و گفتم میرم فوقش میگم بابا من زبان آموز همینجا هستم ديگه 😂💔. ما رفتیم نزدیکی در ورودی و دیدیم عه یه خانم و آقایی هم رفتن تو خوشحال شدم که آموزشگاه باز هستش. بعد که رفتم تو دیدم وایی😂😂 آموزشگاه زیادی بازه چون روز ازمون B1,B2 هستش و دختر و پسر اومدن برای آزمون. سو بهترین موقعیت جور شد و ما خیلی سوسکی رفتیم بطریمونو آب کردیم و یکراست اومدیم بیرون تا خود منزل خندیدیم😂😂. بعدا که به تیچر و رفقا می‌گفتم، گفتن بابا ما بیشتر از سه-چهارساله اونجاییم؛ حق آب و گل داریم🗿😂. خلاصه اره این حق آب و گل خیلی جاها دستگیر هستش ولی زیاده روی هم نکنید آفرین😂🫂☘.