فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا سیّد شباب اهل الجنة
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد گل سر سبد جوانان اهل بهشت، مبارک❤️
میلاد آن بزرگی که چهره مبارکش، لذّیذترین دیدنی بهشت است، مبارک❤️
میلاد آن سَروَری که دیدن گنبد و بارگاهش، سُرور عالم را بر دل زائرانش مینشاند، مبارک❤️
میلاد آن محبوبی که هر چی بیشتر زیارتش میکنید عاشقترش میشوید، مبارک❤️
میلاد حسین علیهالسلام، حسینی که نه فقط انسانها، نه مسلمان و نه شیعه، که دل همه عالم را برده است، مبارک❤️
اللّهم ارزقنا زیارةالحسین و شفاعةالحسین یومالورود.🤲
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
به بهانه میلاد پرشکوه دستان دستگیر علمدار کربلا، بابالحوائج، ابالفضل العباس علیهالسلام:
شک نکن یه انگشت بگیری، دستتو تا بازو میگیرن!
شب عید بود؛ اما به جز مدال «یا ابالفضل»ی که بر مقنعه سبزم سنجاق زده بودم، هیچ نشانی از عید و میلاد بابالحوائج و شیرینی و شادی نبود؛ فقط گریه بود و شیون؛ حتی مرکز سونوگرافی هم شده بود مثل اتاق زایمان و زنی در راهروی طبقه منفی یک، تمام زورش را انداخته بود توی گلویش و فریاد میکشید.
خانم شریعتی که تمام دو سه ساعت حضور در بخش، مدام لب و دهانش کج و معوج میشد و «مادرشوهرم فلان کرد و بَهمان کرد» راه انداخته بود، روی ویلچر وارفته بود و با شنیدن هر جیغ، هزار چروک به ابرو و چشمهایش میافتاد و چشمان بادامیاش از عدس هم ریزتر میشد.
تخت که خالی شد به زحمت بالا رفت و تختخوابید و چشم دوخت به مانیتور و صورت درهم کشیده دکتر پارسا.
- برای چی بستری شدی؟ چند ماهته؟
خانوم! با شمام. صدامو میشنوی؟!
ظاهراً گوشش به فریادهای زن بیشتر جمع بود تا به دکتر. آب دهانش را قورت داد و خواست جواب بدهد که پیشدستی کردم.
- خانوم دکتر، به دلیل تروما (ضربه به شکم) بستری شده. 27هفتهس.
دکتر دستگاه را چندبار از کوه شکم زن جوان بالا و پایین برد و رو کرد به منشی.
- جفت خلفی...
میان کلمات دکتر، «نرمال» را که شنید نفسش را که گویا مدت زیادی حبس شده بود آزاد کرد و لبخندی بر لبهای رنگپریدهاش نشست.
من هم خیالم راحت شد؛ اما لبهایم نای خندیدن نداشت.
در فکر حرفهایی بودم که سالها قبل، مشابهاش را زیاد شنیده بودم؛ از همان شخص و افرادی مثل او و تا به امروز تمام توانم را گذاشتهبودم تا جوری حرکت کنم تا پَرم به هیچ جای چنین اشخاصی نخورد!
به نظرتان اینکه شخصی وسط سالن کف و سقف سرامیک شده که صدا را چند برابر اکو میکند بایستد و باد به غبغب بیاندازد و علم و مقام و منصب فنایی دنیا را با صدای بیش از حد و قاعده، به رخ دانشجویان زیردستی بکشد که کیلومترها از خانواده دورافتاده و هیچ پشت و پناهی جز خدا ندارند، به راه و رسم انسانی شبیه است؟
بغض گلویم را گرفته بود و ولکن نبود! حرف این دانشجو را خوب میفهمیدم و با تمام وجود درکش میکردم. انگار فیلم روزهای اوایل دهه نود، برایم روی دور تند به نمایش گذاشته شده بود و مدام قلبم را مچالهتر میکرد.
به او یک پیشنهاد دادم: «سکوت» اینها را در این چند صباحی که از پروردگار عمر گرفتهام خوب میشناسم. گفتن یک توجیه، ولو منطقی و حق، همان و پشت سر هم لگدمال شدن همان!
ویلچر، خانم شریعتی و همکار خدمات رفتند سمت آسانسور و من کنار دیوار، با ذهنم گلاویز ماندم. تمام شب بیماران مدام رفتند و آمدند و من همچنان فکر و ذهنم مشغول بود. نزدیکیهای سحر بیمار از در و دیوار اتاق زایمان بالا میرفت. هر اتاقی که سرک میکشیدم یک جیغ و یک اووَ اووَی نوزاد میآمد و بعد تبدیل میشد به آهنگ ملایم ملچ و ملوچ شیر خوردن نوزاد؛ اما باز هم حرفهای آن دانشجو و مظلومیتی که در چشمان خسته و افتادهاش فریاد میکشید، از یادم نمیرفت.
صبح به عادت همیشگی رفتم سمت نانوایی، پیش همان پیرمرد همیشگی، با صورتی گرد و موهایی که به قول باباجون فکر میکنند که پرفسورند! (رک کتاب سپیددار)
ماشین را کنار مغازه قصابی پارک کردم و دست کردم کارت را از کیفم دربیاورم که عباس آقا و زنی با شانههای آویزان روبرویم سبز شدند. زن چیزی را زیر چادر بور و پرچروکش مخفی کرد و «خدا عمر باعزت بهتون بده» را آهسته گفت و سرش را زیر انداخت و مثل باد از آن جا دور شد.
کنجکاویام گل کرد. رفتم جلو و بعد از سلام و احوالپرسی پرسیدم: «حاجآقا قصابیم مال شماس؟!» لبخند عریضی که روی صورتش پخش شد، جای خالی دندانش را لو داد.
- مال بچه آبجیمه.
و خیلی زود لبخند بر لبهایش خشکید. آهی کشید و ادامه داد: «خانوم نمیدونین چقدر محتاجن! هر ماه چنتا مرغ میکشم؛ پخش میکنم بینشون.»
با تکان سر حرفش را تأیید کردم و گفتم: «آره میدونم. یه بنده خدایی رو میشناسم پیغام داده بود تو رو خدا آشغال مرغاتونو نریزین دور؛ من برای بچههام سوپ درست میکنم. خیلی دوس دارن! از اون موقع هر ماه همسرم یکی دو تا مرغ میکشه میبره براشون.»
جای خالی دندان، پشت پُشتهای از موهای جو گندمی ریش و سبیل پیرمرد گم شد. سرش را زیر انداخت و رفت سمت قصابی. کلید انداخت و با کیسهای پر از لاشههای مرغ برگشت و کیسه را بالا گرفت.
- پس بیاین اینارم ببرین. ثواب داره.
از آن روزی که جای خالی پیرمرد را بیشتر از همیشه حس کردم، به مرام و معرفتش ایمان آوردم.
آن روزی که زن قوزکردهای که بارها آمد و رفت با عزت و نانش را دیده بودم، با صدایی از ته چاه، سهمیه همیشگی نان مجانیاش را طلب کرد و توسط شاطر خمار پرت شد بیرون و من در زمین فرو رفتم.
از خجالت، از اینکه کاش هزار میلیارد پول داشتم و دیگر هیچ زن و بچهای را نمیدیدم که سر کج کند و برای قرص نانی گدایی کند و نه تنها به نانش نرسد که با جملات رکیک هم رانده شود.
روز بعد که رفتم، اولین کاری که کردم کشیدن پیرمرد به بیرون نانوایی بود و شرح ماجرای دیروز. پوزخندی زد و گفت: «خوبه خودشون صاحاب نونوایی نیستن! من هر روز کلّی از این مشتریا دارم و همیشه از حساب خودم براشون کارت میکشم و بهشون نون میدم.»
در دلم یک احسنت بزرگ گفتم و رو کردم به نانوای بامرام.
- خدا خیرتون بده. مطمئن باشین اگه دستی رو بگیرین، خدا هم دستتونو موقع سختیا میگیره.
باور داشت. محکم گفت: «بله خانوم؛ گرفته. خدارو شکر.» بعد دستش را رو به آسمان گرفت و ادامه داد: «همیشه به پسرم میگم: «شک نکن تو یه انگشت بگیری، دستتو تا بازو میگیرن و تنهات نمیذارن!»
یاد استادی افتادم که خروار خروار کلاس و مدرک را جمع کرده بود و گذاشته بود دم کوزه و آبی را میخورد که بوی تعفن بینزاکتی میداد؛ بوی دست نگرفتن، بوی تحقیر زیردست. بوی نامردی.
بوی نان تازه سنگک و مرام پیرمرد، هردو مشامم را پر کردند. زیر لب گفتم: «کاش همه کلاس نداشتند؛ اما ادب و مرام این پیرمرد را داشتند.»
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
سلام
صبح آدینهتون به خیر و سلامتی🌹
میخواستم از سفر اخیرمون بگم و روزگار شیرینی که با همسفرانم، مامانجون و مادرجون و خالهزهرا داشتم و مثل برق و باد گذشت، که دیدم کتاب قطوری میشه پر از لحظات ناب و بعضا کمدی که فرصت زیادی برای نوشتن میطلبه
بعد گفتم امروز جمعه است و روز جمعه به آقا و سامرا پیوند خورده. برای همین تصمیم گرفتم چند خطی از سامرا بگم و حس و حال آن حرم عجیب
این چشمها را چه به دیدن!
سه چهار ساعتی از نیمه شب گذشته بود که به سامرا رسیدیم؛ حرمی که زیارتش همیشه به یک سلام و دویدن و به ماشین رسیدن ختم شده بود؛ حرمی پر از رمز و راز و غربت که چند بار مجبور شدیم بایستیم و با کلماتی که هنوز از دهان خارج نشده قندیل میبست، از حرم و ضریح و سرداب بپرسیم.
مسیر رفت و آمد، یکی دو متر بیشتر نبود و دو طرف با پتوهای قهوهای مخملی پوشیده شده بود. جلوتر که رفتیم یکی از پتوهای لولهشده تکانی خورد و مثل پروانهای که از پیله ابریشمیاش خارج شود، بچه پسری از آن خارج شد و دوید آن سوی صحن. چشم که چرخاندم از زمین مرمری صحن چیزی نمانده بود و یکپارچه قهوهای تیره شده بود که هر از چندگاهی تکانی میخورد.
پرس و جو که کردیم متوجه شدیم بابت هر پتو فقط پنجاه تومان امانی باید داد. در صف ایستادیم و دو پتویی که به اندازه ده برابر پتوهای مسافرتی سنگینی داشت به دستمان دادند و راه سرداب را نشانمان.
از پلههای باریکی پایین رفتیم و به قصری زیرزمینی که با نورهای سفید و سبز، زندگی در آن موج میزد رسیدیم و هر کدام گوشهای را پیدا کردیم برای مناجات؛ اما من از خستگی صبح تا شب توی اتوبوس ماندن وارفتم و حتی نای بلندشدن و پیداکردن زیارتنامه را هم نداشتم.
به دیوار تکیه دادم و سعی کردم کلمات زیارت آلیاسین در ذهنم را بر تکههای آیینهکاری سقف جست و جو کنم. قلبم هم گویا خسته بود و تک و توک ضربهای میزد.
دم و بازدم نصفه نیمهای کشیدم و شروع کردم زیر لب خواندن: «سلامٌ علی آل یاسین. السلام علیک یا داعِیالله و ربّانی آیاته...» شمرده شمرده و با توجه به معانی خواندم.
به سلام دوازدهم رسیده بودم که یکهو جرقّهای در ذهنم زده شد و قلبم را از خواب پراند و وادار کرد به تاپ تاپ.
تصور اینکه اینجا مکانیست که سه امام در آن نفس کشیدهاند، مناجات کردهاند، سجده کردهاند، سلام دادهاند .... مرا مجنونتر از همیشه کرد.
میخواندم: «السلام علیک حین تقوم. السلام علیک حین تقعد ...» اما آنچه در دلم معنا میشد چیز دیگری بود: «قربونت برم مولای من وقتی میایستی. قربونت برم مولای من وقتی مینشینی... قربونت برم وقتی رکوع و سجود میری. قربونت برم وقتی تهلیل و تکبیر میگی...»
با هر قربان صدقه، قند در دلم آب میشد؛ مثل این بود که دور آقا میگردم و قربان قد و قامت و اعمال و رفتارش میشوم.
انگار در گذشته بارها ایشان را دیده باشم و حالا دلم برای دیدار دوبارهشان تنگ شده باشد! سلامها را گفتم و گفتم تا به جوامع سلام رسیدم تا خیالم راحت شود هر جور که شایسته مولایم هست سلامتش را از پروردگار خواسته باشم.
وقتی به اسامی معصومین رسیدم قلبم آرام گرفت. لبخندی بر لبهای سرمازدهام نشست و جِزجِزش را درآورد!
چشمهایم را بستم و تصاویر صحن و سرایشان را که بر صفحه دلم انداخته شده بود به تماشا نشستم و همزمان زمزمه کردم: «و اُشهدک یا مولای، انّ علیاً امیرالمؤمنین حُجّته ...» تا رسیدم به جایی از زیارتنامه که باید به چیزهایی اقرار کنی که بارها در زندگی خلافش را انجام دادهای!
وقتی به حق بودن مرگ اقرار میکنی و باز چسبیدهای به دنیا گویا که ابدی هستی...
وقتی به میزان و صراط و مرصاد اقرار میکنی و باز مشغول دنیایی...
وقتی به جنّت و نار اعتراف میکنی و باز ...
گریه امانم نداد. پشت پردهای از اشک چشم دوختم به کبوترهای چاهی که بیتفاوت نسبت به آن همه جمعیت، در حال برچیدن دانه از روی فرش بودند.
یکدفعه سرداب پر از هیاهو شد. چند خادم دسته پَری را دست گرفته بودند و به تپههای قهوهای پتو «صلاة» را یادآوری میکردند.
یاد وقت رو به اتمام افتادم. سرآسیمه برخاستم. چشمانم را پاک کردم و گوشه به گوشه سرداب را دنبالش گشتم؛ ولی این چشمها را چه به دیدن!
با آهی وا رفتم روی زمین و در لابهلای شهادتهای مؤذن، تند تند شاهد گرفتم: «فَاشْهد علی ما اَشْهدتُک علیه... : پس شاهد باش بر آنچه شما را بر آن گواه گرفتم... »
دعا و نماز و مهلت دیدار به پایان رسید و خبری از یار نشد.
دست از پا درازتر پتوهای سنگین را برداشتیم و تحویل دادیم و راهی کربلا شدیم.
شاید این شب جمعه و جمعه، همان جمعه موعود باشد؛ شاید.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#آل_یاسین
#سامرا
#سرداب_غیبت
#پهلوانی_قمی