از آن روزی که جای خالی پیرمرد را بیشتر از همیشه حس کردم، به مرام و معرفتش ایمان آوردم.
آن روزی که زن قوزکردهای که بارها آمد و رفت با عزت و نانش را دیده بودم، با صدایی از ته چاه، سهمیه همیشگی نان مجانیاش را طلب کرد و توسط شاطر خمار پرت شد بیرون و من در زمین فرو رفتم.
از خجالت، از اینکه کاش هزار میلیارد پول داشتم و دیگر هیچ زن و بچهای را نمیدیدم که سر کج کند و برای قرص نانی گدایی کند و نه تنها به نانش نرسد که با جملات رکیک هم رانده شود.
روز بعد که رفتم، اولین کاری که کردم کشیدن پیرمرد به بیرون نانوایی بود و شرح ماجرای دیروز. پوزخندی زد و گفت: «خوبه خودشون صاحاب نونوایی نیستن! من هر روز کلّی از این مشتریا دارم و همیشه از حساب خودم براشون کارت میکشم و بهشون نون میدم.»
در دلم یک احسنت بزرگ گفتم و رو کردم به نانوای بامرام.
- خدا خیرتون بده. مطمئن باشین اگه دستی رو بگیرین، خدا هم دستتونو موقع سختیا میگیره.
باور داشت. محکم گفت: «بله خانوم؛ گرفته. خدارو شکر.» بعد دستش را رو به آسمان گرفت و ادامه داد: «همیشه به پسرم میگم: «شک نکن تو یه انگشت بگیری، دستتو تا بازو میگیرن و تنهات نمیذارن!»
یاد استادی افتادم که خروار خروار کلاس و مدرک را جمع کرده بود و گذاشته بود دم کوزه و آبی را میخورد که بوی تعفن بینزاکتی میداد؛ بوی دست نگرفتن، بوی تحقیر زیردست. بوی نامردی.
بوی نان تازه سنگک و مرام پیرمرد، هردو مشامم را پر کردند. زیر لب گفتم: «کاش همه کلاس نداشتند؛ اما ادب و مرام این پیرمرد را داشتند.»
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
سلام
صبح آدینهتون به خیر و سلامتی🌹
میخواستم از سفر اخیرمون بگم و روزگار شیرینی که با همسفرانم، مامانجون و مادرجون و خالهزهرا داشتم و مثل برق و باد گذشت، که دیدم کتاب قطوری میشه پر از لحظات ناب و بعضا کمدی که فرصت زیادی برای نوشتن میطلبه
بعد گفتم امروز جمعه است و روز جمعه به آقا و سامرا پیوند خورده. برای همین تصمیم گرفتم چند خطی از سامرا بگم و حس و حال آن حرم عجیب
این چشمها را چه به دیدن!
سه چهار ساعتی از نیمه شب گذشته بود که به سامرا رسیدیم؛ حرمی که زیارتش همیشه به یک سلام و دویدن و به ماشین رسیدن ختم شده بود؛ حرمی پر از رمز و راز و غربت که چند بار مجبور شدیم بایستیم و با کلماتی که هنوز از دهان خارج نشده قندیل میبست، از حرم و ضریح و سرداب بپرسیم.
مسیر رفت و آمد، یکی دو متر بیشتر نبود و دو طرف با پتوهای قهوهای مخملی پوشیده شده بود. جلوتر که رفتیم یکی از پتوهای لولهشده تکانی خورد و مثل پروانهای که از پیله ابریشمیاش خارج شود، بچه پسری از آن خارج شد و دوید آن سوی صحن. چشم که چرخاندم از زمین مرمری صحن چیزی نمانده بود و یکپارچه قهوهای تیره شده بود که هر از چندگاهی تکانی میخورد.
پرس و جو که کردیم متوجه شدیم بابت هر پتو فقط پنجاه تومان امانی باید داد. در صف ایستادیم و دو پتویی که به اندازه ده برابر پتوهای مسافرتی سنگینی داشت به دستمان دادند و راه سرداب را نشانمان.
از پلههای باریکی پایین رفتیم و به قصری زیرزمینی که با نورهای سفید و سبز، زندگی در آن موج میزد رسیدیم و هر کدام گوشهای را پیدا کردیم برای مناجات؛ اما من از خستگی صبح تا شب توی اتوبوس ماندن وارفتم و حتی نای بلندشدن و پیداکردن زیارتنامه را هم نداشتم.
به دیوار تکیه دادم و سعی کردم کلمات زیارت آلیاسین در ذهنم را بر تکههای آیینهکاری سقف جست و جو کنم. قلبم هم گویا خسته بود و تک و توک ضربهای میزد.
دم و بازدم نصفه نیمهای کشیدم و شروع کردم زیر لب خواندن: «سلامٌ علی آل یاسین. السلام علیک یا داعِیالله و ربّانی آیاته...» شمرده شمرده و با توجه به معانی خواندم.
به سلام دوازدهم رسیده بودم که یکهو جرقّهای در ذهنم زده شد و قلبم را از خواب پراند و وادار کرد به تاپ تاپ.
تصور اینکه اینجا مکانیست که سه امام در آن نفس کشیدهاند، مناجات کردهاند، سجده کردهاند، سلام دادهاند .... مرا مجنونتر از همیشه کرد.
میخواندم: «السلام علیک حین تقوم. السلام علیک حین تقعد ...» اما آنچه در دلم معنا میشد چیز دیگری بود: «قربونت برم مولای من وقتی میایستی. قربونت برم مولای من وقتی مینشینی... قربونت برم وقتی رکوع و سجود میری. قربونت برم وقتی تهلیل و تکبیر میگی...»
با هر قربان صدقه، قند در دلم آب میشد؛ مثل این بود که دور آقا میگردم و قربان قد و قامت و اعمال و رفتارش میشوم.
انگار در گذشته بارها ایشان را دیده باشم و حالا دلم برای دیدار دوبارهشان تنگ شده باشد! سلامها را گفتم و گفتم تا به جوامع سلام رسیدم تا خیالم راحت شود هر جور که شایسته مولایم هست سلامتش را از پروردگار خواسته باشم.
وقتی به اسامی معصومین رسیدم قلبم آرام گرفت. لبخندی بر لبهای سرمازدهام نشست و جِزجِزش را درآورد!
چشمهایم را بستم و تصاویر صحن و سرایشان را که بر صفحه دلم انداخته شده بود به تماشا نشستم و همزمان زمزمه کردم: «و اُشهدک یا مولای، انّ علیاً امیرالمؤمنین حُجّته ...» تا رسیدم به جایی از زیارتنامه که باید به چیزهایی اقرار کنی که بارها در زندگی خلافش را انجام دادهای!
وقتی به حق بودن مرگ اقرار میکنی و باز چسبیدهای به دنیا گویا که ابدی هستی...
وقتی به میزان و صراط و مرصاد اقرار میکنی و باز مشغول دنیایی...
وقتی به جنّت و نار اعتراف میکنی و باز ...
گریه امانم نداد. پشت پردهای از اشک چشم دوختم به کبوترهای چاهی که بیتفاوت نسبت به آن همه جمعیت، در حال برچیدن دانه از روی فرش بودند.
یکدفعه سرداب پر از هیاهو شد. چند خادم دسته پَری را دست گرفته بودند و به تپههای قهوهای پتو «صلاة» را یادآوری میکردند.
یاد وقت رو به اتمام افتادم. سرآسیمه برخاستم. چشمانم را پاک کردم و گوشه به گوشه سرداب را دنبالش گشتم؛ ولی این چشمها را چه به دیدن!
با آهی وا رفتم روی زمین و در لابهلای شهادتهای مؤذن، تند تند شاهد گرفتم: «فَاشْهد علی ما اَشْهدتُک علیه... : پس شاهد باش بر آنچه شما را بر آن گواه گرفتم... »
دعا و نماز و مهلت دیدار به پایان رسید و خبری از یار نشد.
دست از پا درازتر پتوهای سنگین را برداشتیم و تحویل دادیم و راهی کربلا شدیم.
شاید این شب جمعه و جمعه، همان جمعه موعود باشد؛ شاید.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#آل_یاسین
#سامرا
#سرداب_غیبت
#پهلوانی_قمی
سنگ پای زرد!
دیگر کارد به استخوانم رسیده است. خودم از خودم و بقیه آدمهای دور و برم متحیرم که چه جور داریم تحمل میکنیم!
هر چه جوابش ندادیم وقیحتر شد. نمیدانم سنگ پای قزوین چه گناهی داشت و چه هیزم تری به ما فروخته بود که هر کس را میدیدیم که رویش بیش از قاعده متعارف است به سنگ پای بنده خدا نسبتش میدادیم؛ ولی یک رقیب نه، که یک جایگزین قَدَر جایش را گرفته است!
همین مردک ترامپه را میگویم که هر روز مینشیند روبروی خبرنگارانِ از خودش بیکارتر و یک مشت اراجیف در مورد ایران تحویلشان میدهد و آنها هم پخش میکنند در هوا و زودتر از همسایه یارو ترامپ، به ما میرسد!
از طرفی رهبرنا (روحی فداه) همکلام شدن با یارو را بیعقلی میداند و از طرف دیگر یک مشت بیبُن و ریشه، هنوز سرشان را در همین برفهای این چند روز فرو بردهاند و دنبال راهی هستند برای حرف زدن.
قیمت دلار و طلا پلهها را ول کردهاند و سوار بر آسانسور صعود میکنند به قلهای که ارتفاعش معلوم نیست.
میوه فروشی محله فریاد میزند: «سیب زمینی اوردم مفت؛ بدو بدو» و بعد که نزدیک میشوی چند قلوه سنگ سبز میبینی که کیلویی چهل و پنج هزار تومان غالب مردم میکند! برای خرید گوشت که اوضاع وخیمتر است و فقط میلیونرها باید قدم پیش بگذارند.
دلم میخواهد بخوابم و نه دهه هشتاد و نود، که نوروز همین امسالی که تهاش هستیم بیدار شوم.
عنقریب است که سنکوپ کنم. یکی نیست گِل بزند به دهان کثیف این پیر خرفت؟
یا حداقل اگر دستش به ترامپ نمیرسد، دست دراز کند و مسئولین اندر چرت زمستانی را بیدار کند که به داد دل مردم برسند.
العجل مولانا
#پهلوانی_قمی
«کی خستهس؟»
از وقتی چشم به دنیا باز کردم، اهل کار بودم. این را وقتی فهمیدم که توفیق خواندن درس شیرین فیزیک را پیدا کردم و من چقدر بامباهات به گذشته پرمشغلهام نگاه کردم!
از همان زمانی که جغجغه رنگیرنگیام را با کلی تقلّا، بالاخره از دست باباجون میقاپیدم و پیروزمندانه در دهان فرو میبردم، من یک کارکُشته حرفهای شدم؛ حتی کمی قبلتر، وقتی مامانجون وضو میگرفت و گوشهای دنج پیدا میکرد و هر چه عشق داشت عصاره میکرد و در کامم میریخت.
قانون فیزیک اینطور میگفت، حرف من نبود. این شد که از همان اولِ اول، من مشغول کار شدم!
کمی که بزرگتر شدم، از بزرگترها شنیدم که فقط دشمن خسته میشود. به خودم تلقین کردم: «تو خسته نیستی، اگه خسته باشی جبههت عوض میشه، پس قوی باش. خسته نشو»
اما من بارها خسته شدم. خسته و حتی بعضی مواقع ناامید از همه چیز؛ حتی از تمام دنیا.
این احساس گهگاهی سراغم میآمد تا وقتی اولین بار، چند قدمی قبله قرار گرفتم و شانههایم در سجده، از ابهّت و شکر بیکران بابت این نعمتی که در حد و اندازه من نبود لرزید و ناامیدیهایم که طی این سالها در تن خستهام رشد کرده و بال و پر گرفته بود، خزان شد و بر سنگهای مرمرین ریخت و در حرارت عشق ذوب شد.
از آن زمان وقتی جایی میشنیدم: «کی خستهس؟» هیچ ابایی نداشتم که بگویم: «من» حتی اگر در جبهه مقابل دور و برم قرار بگیرم.
بارها خسته شدم؛ اما نا امید، نه.
چطورناامید شوم وقتی تکیهگاهم، بزرگترین و قویترینِ تکیهگاههاست؟
چطور ناامید شوم وقتی آیندهای به این روشنی و پر از امید برای من ترسیم شده است؟
چطور از رفتن این و آن و بیمحلی دوست و آشنا ناامید و سرخورده شوم؟ وقتی یقین دارم در غیاب آنها، بهترین دوست جویای احوالم خواهد بود؛ دوستی که هم بسیار شنواست، هم بسیار بینا و هم بسیار عالِم به حال و روز و درون و بیرون من.
چطور شیعه ناامید شود؟ وقتی به او با چند تأکید، وعده داده شده است که «لَیستخلفنّهم فی الارض .... ولَیمکّنّن لهم دینهم ... و لَیبدّلنّهم من بعد خوفهم امناً...» (نور/55)
چطور شیعه ناامید شود؟ وقتی خودِ خودِ خدا وعده داده است که ترسشان را به امنیت و آرامش مبدّل خواهد کرد.
من خسته میشوم؛ حتی بعضی مواقع از این همه جانسختی خودم انگشت به دهان میمانم؛ اما ناامید نه.
با دلی سرشار از امید، چشم به راهم.
من منتظرم؛
منتظر روزی که حکم انتقام را کف دستم بگذارند و بگویند: «برو! تو آزادی هر چه عقده سالها فاطمیه در دلت جمع شده، آزاد کن. این تو و این قاتلان مادرت.»
من چشم به راهم.
از گرانی و بیحجابی و بیدرایتی مسئولین خسته شدهام؛ اما امیدم سرجایش محکم نشسته، جوری که گویا آب از آب تکان نخورده است.
من خستهام؛ اما ناامید نه. همین چند روز پیش در راهپیمایی به چشم خود دیدم که تنها نیستم. در میان این همه سختیها امید میان شیعیان موج میزند. باورش برای دیگران سخت است؛ اما برای شیعه نه.
بیاغراق میگویم: «شیعه، نوک دماغش هم که به دماغه موشک دشمن چسبیده باشد، میدان را خالی نمیکند. احساس شکست نمیکند.» (نمونهاش همین حسینهای فهمیده سیزده چهارده ساله که در جنگ کم نداشتهایم.)
چطور این احساس سخیف به او دست دهد، وقتی پشتش به خدای قادرٌ علی کلّ شیء و امام حیّ گرم است.
شیعه خسته میشود؛ اما ناامید نه.
شب و روز نیمه شعبان در شهرم، شهر کریمه اهل بیت، غوغاست. امید موج میزند. باید بودید و میدیدید. مسیر حرم تا جمکران که قفل است از جمعیت.
تا چشم کار میکند موکب است و صف نذری.
به هر کوچه و خیابانی هم که سرک بکشی بوی اسپند است و چند جوانی که لبخندان نُقل و شیرینی پخش میکنند؛ حتی کوچه بانکیها را دیشب بسته بودند و میانش سِن و چندین ردیف صندلی گذاشته بودند و جمعیت گوش تا گوش در سرمای بهمن ماه نشسته و چشم به مجری و خواننده و کمدینها دوخته بودند.
از در و دیوار شهر، همراه با رحمت باران، نعمت هم میبارد؛ از آش رشته و فلافل و پیتزا گرفته تا بستنی و کیک و شیرینی.
شهر پر از شادی و امید است؛ حتی در میان اوضاع نابسامان و خستگیهای این روزهای کشور.
شیعه خسته میشود؛ اما ناامید نه.
پشت شیعه به مولایش مهدی (عج)، صاحب زمان و زمین گرم است.
یا ربّ المهدی بحقّ المهدی اِشفِ صَدرِالمهدی بِظهور الحُجة
الّلهم عَجّل لِولیّک الفرج و العافیة و النَّصر و اجعَلنا مِن خیر اَعوانه و اَنصاره.
الهی آمین.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#مهدی_عج
#نیمه_شعبان
#پهلوانی_قمی
سلام صبحتون بهخیر🌹
امروز اختتامیه یک رویداد دوسالانه مهم در دانشگاه و شهر ماست؛ جشنواره نهجالبلاغه که در سطح دانشگاهیان کل کشور، هم وزارت بهداشت، هم علوم برگزار شده و دقیقا امروز روز آخرشه.
براتون خبرای خوب دارم انشاالله.
از اونجایی که امروز سرم خیلی شلوغه و تا آخر شب که مهمونای محفل حدیثکسامون برن، فرصت لحظهای استراحت ندارم، جناب مغز هم لج کرد و کله سحر بیدار شد!
منم چارهای نداشتم که از فرصت استفاده کنم🙄☺️
و نتیجه این لج و لجبازی شد خاطرهای که تقدیم نگاهتون میکنم: