eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
434 دنبال‌کننده
150 عکس
45 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
حالا چی بپوشم؟! به موقع رسیدم. آخرین بسته‌های رشته را من و محمدعلی با ذکر صلوات بر محمد و آل محمد به آب و بُنشن سبزرنگ ریختیم. کم‌کم در کنار سفیدی رشته‌ها، سبزی سبزی آش و زرد و صورتی نخود و لوبیا هم پیدا شد. با اکرم خانم افتادیم به جان دسته‌رشته‌هایی که با هم گلاویز شده بودند. دو کفگیر یک‌متری به دست گرفته بودیم و همه جای دیگ الله‌اکبری آش را کنکاش می‌کردیم تا رشته نپخته‌ای از قلم نیفتد و تهِ دیگ ته نگیرد! طبق عادت آشپزی‌های نذری شروع کردم به خواندن صلوات بر حضرت مادر. تند تند درود فرستادم بر فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها. اثر داشت. حضورشان حس می‌شد. به شوخی و جدی با مامان‌جون بودنشان را گوشزد کردیم؛ همان زمان که بعد از حدیث کسایی که سردیگ خواندیم و به آش فوت کردیم که مایه خیر و برکت و سلامتی و عاقبت‌به‌خیری‌مان شود و قدمی در جهت ظهور. مامان‌جون ساختمان روبروی خانه را نشانم ‌داد؛ طبقه سوم چهارم. - بخون عزیزم. دعا کن. نگا! اوناهاشن. دارن نگامون می‌کنن. با صدای بلند بخون. و من شروع کردم با دعای همیشگی «اللّهم ‌ارزقنا حجّ بیتک الحرام» و با نشانه دست تأکید ‌کردم «فی عامی هذا و فی کل عام» و سپس «اللّهم‌ ارزقنا زیارة الحسین» و آن‌هم با اشاره و تأکید «فی هذه الساعة و فی کل ساعة...» امسال زودتر از همیشه آش آماده بود. متوجه نشدیم چطور درست شد. هنوز خیلی تا غروب مانده بود که شعله آش را خاموش کردیم و درش را گذاشتیم تا به هم بیفتد. نماز مغرب و عشا را که خواندیم در سه لنگه حیاط باز شد. نمی‌دانم چند کاسه و سطل و قابلمه کشیدیم. فقط می‌دانم چهار پنج کیلو کشک که فقط برای تزئئین روی آش بود تمام شد و دوباره تجدیدش کردند. نعناداغ هم چندین بار درست شد و سر برگرداندیم به اتمام رسید. تا دو سه ساعت بعد از غروب، هفت هشت نفر می‌کشیدند و هفت هشت نفر هم توزیع می‌کردند. دم در غلغله بود. رفتم تا عکسی بگیرم. برای برگشت به التماس افتادم! آقایی در صف ایستاده بود و می‌گفت: «نوبت منه» حتی گفتن «من خودم صاحبخونم» افاقه نکرد! به سختی خودم را به حیاط رساندم. هر چند دقیقه یکبار صدای سوتی کش‌دار از سر کوچه بلند می‌شد و آسمان را با دسته‌نورهای رنگی روشن می‌کرد. فامیل به مرور می‌آمدند و از کوچه و خیابان‌های اطراف خبرهای خوشمزه می‌آورند: «کوچه حائری فلافل می‌دادن و بستنی.» «یه جا هم سمنو می‌دادن.» تا آخر باجک، در خیابان و کوچه‌ها گله گله جشن بود و کمترین وسیله پذیرایی‌شان یک مشت شکلات. از ساندویچ و سمبوسه گرفته تا شیرینی و آش و بستنی. همه لبخند بر لب داشتند و از دیده‌های عجیب خود می‌گفتند؛ از سیل ماشین و جمعیت، از نیروهای امنیتی که امسال بیش از سال‌های پیش، حضورشان در شهر حس می‌شد. یاد حرف مامان‌سادات افتادم که قبلِ غروب، دستش را بلند کرد و گفت: «حس می‌کنم امشب آقا میاد.» و من سروپایم را نظر انداختم و دنبال لباسی مناسب ظهور گشتم... شب نیمه‌شعبان ۱۴۰۲
«کی خسته‌س؟» از وقتی چشم به دنیا باز کردم، اهل کار بودم. این را وقتی فهمیدم که توفیق خواندن درس شیرین فیزیک را پیدا کردم و من چقدر بامباهات به گذشته پرمشغله‌ام نگاه کردم! از همان زمانی که جغجغه رنگی‌رنگی‌ام را با کلی تقلّا، بالاخره از دست باباجون می‌قاپیدم و پیروزمندانه در دهان فرو می‌بردم، من یک کارکُشته حرفه‌ای شدم؛ حتی کمی قبل‌تر، وقتی مامان‌جون وضو می‌گرفت و گوشه‌ای دنج پیدا می‌کرد و هر چه عشق داشت عصاره می‌کرد و در کامم می‌ریخت. قانون فیزیک این‌طور می‌گفت، حرف من نبود. این شد که از همان اولِ اول، من مشغول کار شدم! کمی که بزرگتر شدم، از بزرگترها شنیدم که فقط دشمن خسته می‌شود. به خودم تلقین کردم: «تو خسته نیستی، اگه خسته باشی جبهه‌ت عوض می‌شه، پس قوی باش. خسته نشو» اما من بارها خسته شدم. خسته و حتی بعضی مواقع ناامید از همه چیز؛ حتی از تمام دنیا. این احساس گه‌گاهی سراغم می‌آمد تا وقتی اولین بار، چند قدمی قبله قرار گرفتم و شانه‌هایم در سجده، از ابهّت و شکر بیکران بابت این نعمتی که در حد و اندازه من نبود لرزید و ناامیدی‌هایم که طی این سال‌ها در تن خسته‌ام رشد کرده و بال و پر گرفته بود، خزان شد و بر سنگ‌های مرمرین ریخت و در حرارت عشق ذوب شد. از آن زمان وقتی جایی می‌شنیدم: «کی خسته‌س؟» هیچ ابایی نداشتم که بگویم: «من» حتی اگر در جبهه مقابل دور و برم قرار بگیرم. بارها خسته شدم؛ اما نا امید، نه. چطورناامید شوم وقتی تکیه‌گاهم، بزرگ‌ترین و قوی‌ترینِ تکیه‌گاه‌هاست؟ چطور ناامید شوم وقتی آینده‌ای به این روشنی و پر از امید برای من ترسیم شده است؟ چطور از رفتن این و آن و بی‌محلی دوست و آشنا ناامید و سرخورده شوم؟ وقتی یقین دارم در غیاب آن‌ها، بهترین دوست جویای احوالم خواهد بود؛ دوستی که هم بسیار شنواست، هم بسیار بینا و هم بسیار عالِم به حال و روز و درون و بیرون من. چطور شیعه ناامید شود؟ وقتی به او با چند تأکید، وعده داده شده است که «لَیستخلفنّهم فی الارض .... ولَیمکّنّن لهم دینهم ... و لَیبدّلنّهم من بعد خوفهم امناً...» (نور/55) چطور شیعه ناامید شود؟ وقتی خودِ خودِ خدا وعده داده است که ترسشان را به امنیت و آرامش مبدّل خواهد کرد. من خسته می‌شوم؛ حتی بعضی مواقع از این همه جان‌سختی خودم انگشت به دهان می‌مانم؛ اما ناامید نه. با دلی سرشار از امید، چشم به راهم. من منتظرم؛ منتظر روزی که حکم انتقام را کف دستم بگذارند و بگویند: «برو! تو آزادی هر چه عقده سال‌ها فاطمیه در دلت جمع شده، آزاد کن. این تو و این قاتلان مادرت.» من چشم به راهم. از گرانی و بی‌حجابی و بی‌درایتی مسئولین خسته شده‌ام؛ اما امیدم سرجایش محکم نشسته، جوری که گویا آب از آب تکان نخورده است. من خسته‌ام؛ اما ناامید نه. همین چند روز پیش در راهپیمایی به چشم خود دیدم که تنها نیستم. در میان این همه سختی‌ها امید میان شیعیان موج می‌زند. باورش برای دیگران سخت است؛ اما برای شیعه نه. بی‌اغراق می‌گویم: «شیعه، نوک دماغش هم که به دماغه موشک دشمن چسبیده باشد، میدان را خالی نمی‌کند. احساس شکست نمی‌کند.» (نمونه‌اش همین حسین‌های فهمیده سیزده چهارده ساله که در جنگ کم نداشته‌ایم.) چطور این احساس سخیف به او دست دهد، وقتی پشتش به خدای قادرٌ علی کلّ شیء و امام حیّ گرم است. شیعه خسته می‌شود؛ اما ناامید نه. شب و روز نیمه شعبان در شهرم، شهر کریمه اهل بیت، غوغاست. امید موج می‌زند. باید بودید و می‌دیدید. مسیر حرم تا جمکران که قفل است از جمعیت. تا چشم کار می‌کند موکب است و صف نذری. به هر کوچه و خیابانی هم که سرک بکشی بوی اسپند است و چند جوانی که لب‌خندان نُقل و شیرینی پخش می‌کنند؛ حتی کوچه بانکی‌ها را دیشب بسته بودند و میانش سِن و چندین ردیف صندلی گذاشته بودند و جمعیت گوش تا گوش در سرمای بهمن ماه نشسته و چشم به مجری و خواننده و کمدین‌ها دوخته بودند. از در و دیوار شهر، همراه با رحمت باران، نعمت هم می‌بارد؛ از آش رشته و فلافل و پیتزا گرفته تا بستنی و کیک و شیرینی. شهر پر از شادی و امید است؛ حتی در میان اوضاع نابسامان و خستگی‌های این روزهای کشور. شیعه خسته می‌شود؛ اما ناامید نه. پشت شیعه به مولایش مهدی (عج)، صاحب زمان و زمین گرم است. یا ربّ المهدی بحقّ المهدی اِشفِ صَدرِالمهدی بِظهور الحُجة الّلهم عَجّل لِولیّک الفرج و العافیة و النَّصر و اجعَلنا مِن خیر اَعوانه و اَنصاره. الهی آمین. https://eitaa.com/pahlevaniqomi