eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
451 دنبال‌کننده
165 عکس
51 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
سفره‌ای که باز ماند. دبستانی بودم، شاید ده یازده‌ساله. مدتی بود که احساس استقلال می‌کردم و تک و تنها می‌خوابیدم در تک‌اتاق طبقه دوّم که دو طرفش سیاهی شب بود و دو طرفش دیوار همسایه. سمت راست را «فاطمی‌خانمِ حاج‌رضا» می‌گفتیم و دیگری منزل مهدی عبوس(مهدی برادر عباس). هم فاطمه در محله‌مان فراوان بود، هم مهدی. برای همین با اضافه‌کردن اسم همسر و برادر و پدر و ... خیلی راحت منظورمان را منتقل می‌کردیم و هیچ وقت کسی هم دچار اشتباه نمی‌شد. «فاطمی‌خانم» خدا رحمتش کند، همان کسی بود که توی هر خانه‌ای اسمش زیاد گفته می‌شد؛ وقتی سفره‌ای ولو مانده بود و همه پی کارشان رفته‌بودند. فقط ممکن بود عناوینش فرق کند! یکی آقاجواد بقّال را صدا می‌زد و یکی زهراخانم همسایه بغلی! بابا رو به دیوار همسایه می‌کرد و صدا می‌زد: «فاطمی‌خانوم!» و ما دوزاری‌مان می‌افتاد که باید بدویم و سفره را جمع کنیم. تازه چشم باز کرده بودم و در پاگرد طبقه بالا مشغول پوشیدن لباس مدرسه بودم که بابا صدایم زد و گفت: «بابا امروز مدرسه تعطیله» و رفت؛ بدون اینکه علت تعطیلی را بگوید. خودم را انداختم روی نرده فلزی و سرک کشیدم. انگار هیچ کس در خانه نبود. سفره بازمانده بود و منتظر فاطمی‌خانوم بود؛ اما انگار بابا حال صدازدنش را نداشت. فقط سکوت بود؛ همان چیزی که مدام دنبالش می‌گشتم تا بالاخره در تک‌اتاق طبقه بالا پیدایش کردم. خبر تعطیلی خوب بود؛ اما بغض داشتم. نمی‌دانم چرا. چهره گرفته بابا مرا ترساند. از پله‌ها به سرعت برق و باد پایین دویدم و رو کردم به بابا: «بابا اشتباه نمی‌کنی؟ فردا تعطیله‌ها، نه امروز» بغضی در اتاق عقبی ترکید. خیره شدم به بابا. - بابا چیزی شده؟ سراپا گوش شدم تا صدایی که با رگه‌های بغض از گلوی بابا بیرون می‌آمد بشنوم. «امام خمینی رحمت خدا...» دیگر نشنیدم. شاید نمی‌خواستم بشنوم. کوچک بودم. یک دختر دبستانی جنگ‌دیده و چشیده، کودکی که بارها شکستن دیوار صوتی را شنیده بود و هیچ‌وقت پشتش نشکسته و اندکی نترسیده بود؛ اما آن روز، آن لحظه پشتم شکست. با دهان بازمانده زل زدم به لب‌های بابا که ادامه دهد. چیزی بگوید که خلاف حرف الانش باشد. بگوید: «شوخی کردم» بگوید: «سرِ کارت گذاشتم! بیا این دو تا لقمه رو بگیر و بدو کاراتو بکن بریم مدرسه» اما چهره ورم کرده و سرخ مامان که در آستانه اتاق ظاهر شد، چیز دیگری می‌گفت. نشستم روی زمین و خاطراتم را که تنها به قاب تلویزیون ختم می‌شد مرور کردم. روحانی نورانی و سپیدمویی که مهربانی و در عین حال ابهّت و وقارش از پشت صفحه شیشه‌ای تلویزیون هم پیدا بود. تصاویر ذهنم مدام می‌آمد و می‌رفت و من باور نمی‌کردم که این پیر فرزانه که امیدش به ما بچّه‌ها بود و همه ملّت امیدشان به او، از بین ما رفته باشد. باورم نمی‌شد. با خودم تکرار می‌کردم: «امکان نداره... حتماً اشتباهی شده... مگه می‌شه امام خمینی... نه نه نه....» اشک بی‌صدا از گوشه چشمانم سرازیر شد. زانوهایم را بغل کردم و به چشم‌هایم گفتم: «ببارید که حق دارید. ببارید که دیگه یتیم شدید. ببارید که ...» و الان که سال‌ها گذشته، باز هم خاطره آن‌روز، همان بغض‌کردن و ابری‌شدن و آبشارشدن در صبح چهارده خرداد تکرار می‌شود. https://eitaa.com/pahlevaniqomi