eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
451 دنبال‌کننده
165 عکس
51 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
از آن‌چه می‌ترسید، سرش آمد! نمازم را که خواندم، یکهو دلم به جنب و جوش افتاد. «پاشو! پاشو!» بلند شدم و لباس پوشیدم. منطقه طلاب خیلی هم نزدیک نبود؛ اما دلم به کتانی‌هایم خوش بود. به پا کردم و دویدم. کجا؟ فقط می‌دانستم یک سخنرانی است؛ بلافاصله بعد از نماز مغرب. آن هم نه مغرب خودمان، مغرب مشهد، که هنوز چهار ساعت از دوازده نگذشته، خورشید غروب می‌کند. به پارکینگ که رسیدم، در اتوماتیک باز شد و حاجی را خدا رساند. - سلام کجا؟! - می‌دونم خیلی دیره و مراسم تموم شده؛ ولی دلم می‌خواد برم. می‌شه زحمتشو بکشی؟ - باشه. می‌رسونمت. سوار شدم و پرسان‌پرسان به مسجد امام حسن (علیه‌السلام) رسیدیم. استاد فیض‌آبادی مشغول سخنرانی بود. از زمان جنگ تحمیلی می‌گفت و مقایسه‌اش می‌کرد با الان. از شقاوت کومله‌ها گفت و رسید به شعارهایی که یکسال است گوش جوانان ما را پر کرده است. می‌گفت صاحبان این شعارها، همان‌هایی هستند که با بی‌رحمیِ تمام، جوانان ما را سر می‌بریدند و آب هم در دلشان تکان نمی‌خورد و حالا بیرق آزادی دست گرفته‌اند. ده دقیقه‌ای ننشسته بودم که مجلس تمام شد! دوست مشهدی‌ام مشغول صحبت با تلفن بود. رو کرد به من. -استاد می‌گن بریم منزل شهید ذبیح فاطمیون. شمام میای؟ - زنگ زدن؟ هماهنگ شده؟ - می‌گن لازم نیس؛ ولی باشه به خاطر شما زنگ می‌زنم. برعکس همیشه ماشین نداشتم. رفتیم سمت ماشین سفیدی که کنار مسجد پارک شده بود. ماشین چند کوچه پس‌کوچه را رد کرد و بالاخره ایستاد. وارد آپارتمان نقلی و تمیزی شدیم. مادر شهید روی تختی کنار سالن نشسته و منتظر ما بود. فضا خیلی خودمانی بود. انگار بارها آن‌جا آمده و رفته بودم. نشستم کنار تخت. مادر وصیت‌نامه شهید را نشانم داد. عکس دامادی‌اش هم بود. اهل ورزش بود و مدال‌آور. 21ساله بود. تازه ازدواج کرده بود و تازه فرزندش در رحم مادر چهارماهه بود که رفت. شغل فنی داشت. خانواده داشت. پس چرا رفت؟ آن هم به سختی و با اصرار! با یک گروه 22 نفره به فرماندهی شهید توسلی، حلقه اولیه لشکر فاطمیون را تشکیل داده و رفته بودند. در مصاحبه‌ای خواندم از قول خواهرش که «رضا از تنها چیزی که می‌ترسید، سرش آمد!» مادر گوشی همراهش را دستم داد. - این فیلمو ببین؛ پسرمه. جمعیت روی هم می‌لولیدند. جای سوزن انداختن نبود. یک لحظه بعد یک طَبَق بود و یک سر... زد زیرِ دلم. نیم‌نگاهی به مادر کردم. حال و هوای خاصی داشت؛ مثل همان موقع‌ها که هم نم‌نم باران می‌آید، هم آفتاب گوشه آسمان می‌درخشد و همان موقع رنگین‌کمانی هفت‌رنگ، آسمان را تزئین می‌کند. دو قطره اشک روی گونه‌اش غلتید و گوشه لبخندش گم شد. خواهر گفته بود: «از شهادت نمی‌ترسید؛ اما در اینترنت دیده بود که داعش سر می‌بُرد و از بریده شدن سرش می‌ترسید» اما ... به قول همرزمان شهید، همان شب قبل از شهادتش، اربابِ بی‌سر، در خواب به دیدارش آمده و با یک نگاه، دلش را برده و سرش را هم مهیّای بریدن کرده بود. نگاهم به عکس نوجوان کنار تخت افتاد. چقدر زنده بود! بوی دسته گل نرگس کنار قاب عکس، هر چند دقیقه یکبار، در هوا می‌پیچید. - می‌خوای شمع روشن کنی؟ خیلیا حاجت گرفتن. دو قطره اشکی که بی‌اختیار از چشمانم جاری شده بود، با گوشه چادر پاک کردم و شمع را از دست دوستم گرفتم و نشستم کنار قاب عکس شهیدی که مدافع حرم مولایش بود. شعله کوچک شمع که زیر حباب سبز امام حسین (علیه‌السلام) قرار گرفت، چشم و دلم را روشن کرد. ✅سپیددار را به دوستانتان معرفی کنید: https://eitaa.com/pahlevaniqomi