eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
451 دنبال‌کننده
165 عکس
51 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 شیخون فصل سوم قسمت۳ از ماه پیش که با بی‌بی حرفشان شده بود، ندیده بودمشان. پرده توری را کنار زدم. مادرجون نگاهش که به من افتاد، لب‌ها و ابروهایش از دو طرف آویزان شد. تسبیح فیروزه‌ای‌اش را توی مشت آقاجون جا داد و دوید سمت من؛ در حالی که من غرق نگاه به چند چروک اضافه‌ای بودم که کنار ابروها و گردن آقاجون افتاده بود. مادرجون در را باز کرد و لنگان به طرف من آمد. از تخت بلند شدم و پریدم بغلش. دیگر از مادرجونی که آغوشش، متکای نرمی بود که درونش فرو می‌رفتی، خبری نبود! هم وزنش آب رفته بود، هم قدش. شاید هم من قد کشیده بودم. سرم را روی قلب مادرجون گذاشته بودم که آقاجون هم وارد شد؛ مثل همیشه سیخ قدم برمی‌داشت. لبخند از لبانش نمی‌افتاد. اصلاً نمی‌توانستی بفهمی خوشحال است یا ناراحت. شاید به خاطر خط لب‌شکری روی لبش بود. هر چه بود، استوانه صبر زندگی من بود. وقتی بابا رفت، خم به ابرو نیاورد؛ اما الان می‌دیدم که چقدر قدش خمیده شده است. با همان لبخندش صدا زد: «قربون نوه گلم برم؛ مثل همیشه بیستاتو خریدارم. بیستی، بیست تومن.» یاد مدرسه که افتادم، ابروهایم گوریده شد. آمدم بگویم که «دیگه پامو اون مدرسه نمیذارم» که بیشتر از چند آ از دهانم در نیامد. بغض گلویم را گرفت. پریدم توی بغل آقاجون و توی سینه ستبرش فرورفتم. آقاجون دستی به موهای بلندم کشید. - موهای آقا مصطفی چرا اینقدر بلند شده؟! میخوای خودم برات کوتاه کنم؟ بلدما. ادامه دارد. 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 شیخون فصل سوم قسمت۴ سرم را بلند کردم و از فاصله بیست‌سانتی زل زدم به چشم و ابروی مشکی آقاجون. نه قد و قواره‌ام به او رفته بود، نه چشم و ابرویم؛ اما دوست داشتم اخلاقم به او برود؛ شاید یکی از خواسته‌های مامان که می‌گفت: «مصطفی باش» همین بود. تمام تنهایی‌هایم را به حرف مامان فکر کردم. «چرا اینطور گفت؟ منظورش چی بود؟ مگه میشه من مصطفی نباشم که مامان از من قول بودنش را گرفت؟» - می‌خوام یک جای خوب ببرمت. آماده‌ای؟ مادرجون دو قدم برداشت و تسبیح را از دست آقاجون گرفت و همان طور که توی دستش می‌چرخاند خم شد و صورتش را به صورتم چسباند. - میخوایم بریم پابوس امام‌رضا. میای؟ اسم امام‌رضا را که شنیدم دلم هرّی ریخت. نگاهی به میخ کوبیده به دیوار روبرو کردم و جاکلیدی آویزانش. از بغل آقاجون جدا شدم و قلب سرخ فلزی را در دستم فشار دادم. چشم‌هایم را بستم و رفتم پیش مامان و بابا. روزی که توی بازار ‌رضا پا به زمین ‌کوبیدم و ‌گفتم «الّا و بلّا من اینو می‌خوام» هر چه بابا لب ‌جوید و لااله‌الا‌الله ‌گفت، گوش من بدهکار نبود. آخر با وساطت مامان‌فاطمه، قلب سرخ آتشین را توی دستم گرفتم. دو طرفش را که کمی فشار می‌دادی دو تکه می‌شد و تا کمی نزدیک می‌کردی دو تکه قلب در آغوش هم قرار می‌گرفتند و آن‌قدر یکی می‌شدند که به زحمت خط جدایی‌شان پیدا بود. دو سه بار که دور و نزدیکشان کردم اخمی کردم و قلب را به طرف بابا گرفتم. - بابایی من این‌جوری نمی‌خوام. - لااله‌الّا‌الله پس چه جوری می‌خوای؟ - می‌خوام یکیش اسم من باشه، یکی هم مریم. بابا و مامان‌ نگاهی به هم کردند و پقّی زدند زیر خنده. بابا سری تکان داد و قلب را به فروشنده داد. - داداش بی زحمت روش بنویس مصطفی و مریم. فروشنده یک نگاه به من و یک نگاه به بابا کرد و نوک انگشتانش را روی هر دو چشمش گذاشت. - به روی چشم داداش. دولّا شد و قلمی که سیم نازک سیاهی سرش وصل بود از کنار کمد شیشه‌ای که تویش پر از جاسویچی و خودکار بود برداشت و با خط خوش رویش را حکاکی کرد. یک تکه قلب مصطفی و یک تکه مریم. حرم امام‌رضا که رفتیم سرم را پایین گرفتم. دلم نمی‌خواست تا نزدیکترین جایی که ممکن است سرم را بلند کنم. مریم از من خواسته بود، اولین نگاه مال او باشد. ادامه دارد. 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 شیخون فصل سوم قسمت۵ خودش تا حالا امام‌رضا نرفته بود. بهش قول دادم بزرگ که شدم با هم برویم. لبخند توی صورت توپر و سفیدش پخش شد. جای دودندانی که تازه افتاده بود خالی بود. شروع کردم به خواندن شعری که بی‌بی همیشه برایم می‌خواند؛ البته با کمی تغییر: «مریم بی‌دندون رفت سر قندون...» مریم هم شروع کرد به خواندن. دور خودش می‌چرخید و با صدای بلند می‌خواند: «مصطفی بی‌دندون...» روسری صورتی‌اش که تازگی دایی‌ برایش خریده بود روی هوا پرواز می‌کرد و موهای طلایی‌اش را با خودش به این طرف و آن طرف می‌برد. روبروی سقاخانه اسماعیل‌طلا که رسیدم سرم را بالا آوردم. سرم گیج رفت. چقدر باعظمت و درخشان بود؛ مثل خورشید! یک نگاهم به گنبد بود و یک نگاهم به بابا. بابا خم شد. دستش را به سینه گذاشت و پشت سر هم چند سلام داد. از آن همه سلام یکی‌اش را فهمیدم. به نظرم خود خودش بود. سلطان بود. جایی ایستاده بودم که شنیده بودم خیلی مهربان است. هم دلم می‌خواست بپرم توی بغلش و قلبم را نشانش بدهم، هم یک حس ترسی مرا گرفته بود. بابا و مامان روی تکه فرشی روبروی پنجره فولاد نشستند و شروع کردن به خواندن زیارتنامه. وقتی چند تا زن و مرد را دیدم که با چه شوقی به طرف پنجره فولاد ‌دویدند و خودشان را ‌چسباندند و شروع کردند به درد و دل، شجاع شدم. قلبم را از جیبم درآوردم و یواشکی جوری که هیچ کس، جز امام رضا نبیند، روبروی ضریح که از لابه‌لای پنجره پیدا بود گرفتم. توی دلم چیزی لرزید. دور و برم پر از زائر بود؛ اما حس کردم آقا دارد به من و قلبم نگاه می‌کند. به خودم که آمدم، اشک تمام صورتم را پوشانده بود. آن قلب دو تکه یک جورایی مایه دق من شده بود. چندبار تا دم‌دمای زباله انداختنش هم پیش رفتم؛ اما باز پشیمان شدم. آن قلب تنها یادگاری من بود؛ حتی اگر جز غم برای من چیزی نداشت. - آقا مصطفی نظرت چیه؟ میای با ما؟ ادامه دارد. 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 شیخون فصل سوم قسمت۶ از آن وضعیت خسته شده بودم. هر بار که در آینه نگاه می‌کردم و دو چشم گودافتاده و لب‌های آویزان را می‌دیدم از خودم بدم می‌آمد. می‌خواستم به قول و قراری که با مامان گذاشته بودم وفا کنم. دو دستم را دور کمر آقاجون حلقه کرده و با اشاره سر موافقتم را اعلام کردم. صبح زود، دم در غلغله بود. ملوک‌خانم با دختر و داماد و دو نوه‌اش که همبازی من بودند و بی‌بی و آقاجون و مادرجون همه بودند. دایی سرش شلوغ بود و آقاجون هم توان رانندگی نداشت. کربلایی‌کاظم وانت مش‌رضا را امانت گرفته بود و همگی با هم راهی مشهد شدیم. دم رفتن هر چه با گردن کج به مریم و زن‌دایی نگاه کردم که آنها هم بیایند افاقه نکرد. شاید از دل من خبر نداشتند یا به خاطر درس و مشق مریم بود که این بار هم بدون مریم زیارت می‌رفتم. قلب و چند تکه لباس تنها وسایلی بود که همراه داشتم. آقاجون و مادرجون، کنار مش‌کاظم در اتاق جلوی وانت نشستند و بقیه پشت. تازه از شهر خارج شده بودیم که یک تریلی قرمز رنگ خودش را چسباند به وانت و مدام بوق می‌زد. جاده شلوغ بود و راه رفتن نبود. هر چه کربلایی سریعتر می‌رفت او بیشتر می‌چسبید. من خودم را توی بغل بی‌بی فروکرده بودم و هر چند ثانیه یک نگاه به غول بی‌شاخ و دم قرمز رنگ می‌کردم که قصد داشت لقمه کوچولوی زردرنگش را ببلعد. ملوک خانم دو دستش را به هم چسباند و به حالت تعظیم از راننده خواست که به ماشین ما کاری نداشته باشد؛ اما این التماس تازه بهش مزه کرد. هر چه بیشتر می‌چسباند ما بیشتر جیغ می‌زدیم و او بیشتر کیف می‌کرد. با حامد و احمد قرار گذاشتیم که رویش را کم کنیم. آنها دهانشان را باز می‌کردند و یکصدا با هم «نیا! نیا! می‌خورمت» می‌خواندند و من آآ می‌کردم. صدای من بین صدای آن‌ها گم بود؛ ولی من را خجالت زده کرد که مثل قدیم‌ها نمی‌توانم به قابلیت‌هایم افتخار کنم؛ همان موقع که باد در غبغب می‌کردم و هر بار یکی از آن‌ها را زنده می‌کردم و دوباره به بازی وسطی باز می‌گرداندم. سرم را زیر انداختم و قلبم را توی دست فشردم. چقدر دلم می‌خواست دوباره روبروی ضریح بایستم و با زبان خودم، از او وفای به قولی که به مامان داده بودم را درخواست کنم. کامیون قرمز رنگ، از ادا و اطوار بچه‌ها و خط و نشان کشیدن با دست و دندانشان بود یا اینکه راه باز شده بود که بالاخره از کنار ما سبقت گرفت و رفت؛ اما ابروهای من گره خورده ماند. خیره مانده بودم به خانه‌های شهر که روزی تنها پناه من بود و الان با رفتن بابا و مامان از نفس کشیدن در آنجا هم بدم می‌آمد. بی‌بی مرا در آغوش کشید و کنار گوشم گفت: «خب الان بهترین موقعست که داستان مش‌رضا را برات تعریف کنم. دوست داری؟» ادامه دارد.
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 شیخون فصل سوم قسمت۷ چشم‌های غرق در اشکم را با پشت دست پاک کردم و چند بار سرم را به نشانه تأیید تکان دادم. بی‌بی به چشمان من خیره شد و شروع کرد به تعریف: «یادته در مورد عزت‌الله‌خان و پسرش برات گفتم؟» دماغم را بالا کشیدم و دوباره سرم راتکان دادم. ادامه داد: «خب حالا میخوام بقیه‌شو برات بگم. جونم برات بگه یه سال عاشورا که خونه عزت‌الله‌خان مراسم بود، من و مادر خدابیامرزم رفتیم. اون موقع من فقط سیزده سالم بود. به الانم نگاه نکن. اونموقع بَرو رویی داشتم و خیلیا پیغام و پسغام می‌دادن که می‌خوان بیان خواستگاری؛ اما آقابزرگم که از معتمدین محل بود و همه روش حساب می‌کردن می‌گفت: «باید یکی باشه که سرش به تنش بیارزه. من دختر یکی یدونه‌مو به هر کسی نمیدم.» برای همینم یکی دو سالی که خواستگارا پاشنه در خونه رو کنده بودن، هنوز داماد باب میل آقابزرگ پیدا نشده بود و من توی خونه بودم تا اون روزی که رفتیم روضه.» بی‌بی به اینجا که رسید آه بلندی کشید و خیره شد به تک‌درخت سبزی که در فاصله‌ای دور از جاده، یکّه و تنها خودنمایی می‌کرد. دو دستم را زیر چانه گذاشتم و خیره شدم به چشمان بی‌بی. لبخندی زد و به صحبتش ادامه داد: «رفتن من و خانوم‌جون به اون روضه همان‌و شروع رفت و آمد عباس همان.» اسم باباعباس را از مامان شنیده بودم؛ اما هیچ وقت؛ حتی یک ذره هم فکر نکرده بودم که ممکن است باباعباس همان پسرخان باشد. زندگی و برو و بیای خان کجا و خانه نُقلی بی‌بی کجا؟! با چشمان گردشده زل زدم به لب‌های بی‌بی. ادامه داد: «خان اول موافق نبود؛ ولی اونقدر عباس رفت و اومد و به خان گفت: «یا این دختر یا هیچکس» که دیگه مجبور شد قبول کنه. ربیع‌الاول همون سال وقتی که تمام دیوارای حیاط هزارمتری خان، با فرش دستباف آراسته شده بود و درختای باغ با ریسه‌های رنگی چراغونی شده بود، من عروس اون خونه شدم؛ در حالی‌که چندنفری منو مزاحم کاراشون می‌دونستن و چشم دیدن منو نداشتن.» بی‌بی به اینجا که رسید چشمانش فروغ همیشگی را نداشت. نمی‌دانستم آن سال‌ها چه اتفاقی افتاده که هر بار بی‌بی را اینقدر ناراحت می‌کند. آن همه مال و منال کجا رفت؟ تا به حال هیچ چیزی از خان و باباعباس نشنیده بودم. شاید مامان هم خبر نداشت؛ وگرنه برای من هم تعریف می‌کرد. ادامه دارد. 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 شیخون فصل سوم قسمت۸ نمی‌دانم چرا بعد از این همه سال، دوباره بی‌بی این ماجرا را پیش کشیده بود. من از مش‌رضا پرسیدم، نه باباعباس؛ شاید چون خبری از وجود چنین بابایی نداشتم. پس چرا الان؟ این موقع که داریم می‌رویم پابوس امام رضا؟ ذهنم پر از فکرهای جورواجور بود: «اگه ما توی اون خونه اعیونی بودیم با او همه نوکر و کلفت... اگه تو پناهگاه دراندشتی که چندین متر زیرِ زمین بنا کرده بودن زندگی می‌کردیم و دیگه لازم نبود بریم روستا... اگه کمبود وسایل و خورد و خوراک نداشتیم و بابا و مامان مجبور نبودن برن شهر. اگه ... بابا و مامان الان زنده بودن. الان پیش من بودن. من دیگه این‌قدر تنها و بی‌کس نبودم که هر کسی برام تصمیم بگیره. اگه بابا بود...» بغضی که شش ماه راه گلویم را بسته بود ترکید. از بغل بی‌بی بیرون آمدم و تکیه دادم به دیواره آهنی اتاق وانت و صورتم را سپردم به باد. نسیم داغ تابستان به صورت خیس از اشکم می‌خورد و در لحظه خشکش می‌کرد. بی‌بی می‌خواست سفر کوتاه شود و شروع کرده بود به تعریف کردن چیزی که بارها از او خواسته بودم؛ اما حالا از حرفم پشیمان بودم. از همه چیز و همه کس آن خانه اعیانی بدم می‌آمد. توی سرم مدام فکرهای بد می‌چرخید. صورتم جزجز می‌کرد. بی‌بی دو دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا در آغوش کشید. سرش را توی گردنم فرو کرد و او هم شروع کرد به گریستن. ملوک‌خانم سرش را زیر انداخته بود و مدام دست‌هایش را به هم می‌مالید. آرام که شدم رو کرد به من. - آقا مصطفی برای چی غصه می‌خوری؟ خانوم‌جون که داشت از عروسی می‌گفت. یادش به خیر. چه خبر بود! چقدر ارباب‌کوچیک اون روز خوشحال بود! تا حالا اونجوری ندیده بودمش. ادامه دارد. 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 شیخون فصل سوم قسمت۹ دماغم را با آستین لباسم پاک کردم و گوش تیز کردم ببینم ملوک‌خانم چه چیز دیگری از بی‌بی می‌داند. با خودم گفتم: «پس از اون خونه با هم آشنا شدن» ملوک خانم لبخندی زد و ادامه داد: «من اون‌موقع یه دختربچه زبر و زرنگ بودم. بابام یه رعیت بیشتر نبود. منو برای کار فرستاد خونه ارباب که کمک خرجشون باشم. نمی‌دونی چه بروبیایی داشتن! اولین باری که خان و ارباب کوچیک را دیدم همون موقع بود که برای سرکشی به خونه‌های قالیبافی اومده بودن روستای ما. اون‌موقعا تمام روستای ما و چند تا روستای این ور و اون ور، برای ارباب قالی می‌بافتن. ارباب هر دفعه میومد و قالیا رو می‌برد شهر. می‌گفتن قالیا رو به فرنگیا می‌فروشه. هر کسی که توی روستا بود نون ارباب رو می‌خورد. همه یه جورایی جیره‌خور ارباب بودن.» هر چه بیشتر از خان می‌شنیدم از یک طرف چشم‌هایم بیشتر چهار تا می‌شد، از طرف دیگر یاد امکاناتی می‌افتادم که می‌توانست بابا ومامانم را برای من نگه دارد و اما ... بی‌بی لبخند بی‌روحی زد و دستش را روی پای ملوک‌خانم که چهارزانو نشسته بود گذاشت. آهی کشید و خیره شد به جاده‌ای که تا چشم کار می‌کرد بیابان خشک و بی‌آب و علف بود. خورشید به وسط آسمان رسیده بود و پرتلاش‌تر از همیشه نور و گرمایش را بر سر و کول ماشین آهنی و چادر برزنتی زمخت روی ماشین می‌بارید. لب‌هایم از شدت گرما به هم چسبیده بود. آبی که همراه آورده بودیم برای درست کردن چایی بیشتر مناسب بود تا آب خوردن! با این‌حال چاره‌ای نداشتم. آنقدر خوردم که بتوانم لب‌هایم را از هم باز کنم و رو به بی‌بی با زبان بی‌زبانی بگویم: «خب بقیه‌ش؟» اما بی‌بی حال خوشی نداشت. شاید گرمازده شده بود یا حرارت دل دردمندش بود که دوباره زده بود بالا و کلافه‌اش کرده بود. ملوک خانم شروع کرد به صحبت: «آقا مصطفای گل! قصه‌ش خیلی طولانیه. قصه یه عمره» بعد گویا خودش از حرفش پشیمان شده باشد سرش را پایین انداخت و ادامه داد: «هر چند، بیشتر از یکی دو سال طول نکشید.» ادامه دارد. 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 شیخون فصل سوم قسمت۹ دماغم را با آستین لباسم پاک کردم و گوش تیز کردم ببینم ملوک‌خانم چه چیز
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 شیخون فصل سوم قسمت 10 بی‌بی دو پایش را دراز کرد وسط کابین و شروع کرد به مالیدن. چهاردست و پا از روی پاهای بی‌بی رد شدم و خودم را بین ملوک‌خانم و بی‌بی جا دادم. خیره شدم به چشمان قهوه‌ای ملوک‌خانم که دور و برش پر از چین و چروک بود، با این‌حال هنوز هم درشت بود و می‌درخشید. ملوک‌خانم با لبخندی که خیلی زود در صورت استخوانی آفتاب‌سوخته‌اش محو شد نگاهم کرد. نفسش را پرقدرت بیرون داد و شروع کرد به صحبت: «نمی‌دونم کی چشم دیدن خوشبختی خانوم‌جونو نداشت. انگار زندگیش طلسم شده بود. اون از پدر و مادرش که سر سال رحمت خدا رفتن و حتی نوه‌هاشونم ندیدن، اونم از ارباب کوچیک که...» اشک حلقه زد در حدقه چشمش و سُر خورد روی گونه پرچروکش. چقدر دلم می‌خواست سر از ماجرای آن خانه و آدم‌هایش دربیاورم؛ اما انگار هیچ کدامشان دوست نداشتند من چیز بیشتری بدانم. تمام توانم را جمع کردم و از ته گلویم صدا زدم: «مَ... مَش...» گلویم خشک شد و سرفه‌ام گرفت. بی‌بی با نرمی کف دستش چند ضربه به پشتم زد. پاهایم را جمع کردم و سرم را بین زانوهایم پنهان کردم. دلم برای مامان‌فاطمه تنگ شده بود. اگر او بود سرم را می‌گذاشتم روی پاهایش و همین‌طور که موهایم را نوازش می‌داد کلّ قصه را برایم تعریف می‌کرد و من را از این همه بُهت در می‌آورد. ملوک‌خانم که بغض مرا دید دستی بر کمر قوزکرده‌ام کشید و گفت: «خب حال قهر نکن آقا مصطفی. بیا خودم برات بگم.» با لب‌های آویزان سرم را بلند کردم و به لب‌های باریک ملوک‌خانم خیره شدم. - آخه عزیزم این قصه جز ناراحتی چیزی نداره. برای همینه که خانوم‌جون تا حالا هیچی نگفته. اگرم تو در مورد مش‌رضا پاپیچش نمی‌شدی همینارو هم بهت نمی‌گفت. حرفی نزدم و فقط زل زدم به چشم‌هایش. ادامه داد: «تازه خوشبختی به ارباب کوچیک رو کرده بود و ما بعد مدّت‌ها ایشونو خندون می‌دیدیم که اون اتفاق افتاد. یه روزی که با خان برای سرکشی به خونه‌های قالیبافی میرفتن روستا، توی راه یه اسبی که آخرشم معلوم نشد مال کی بود و از کجا اومده بود، از کنار خان و ارباب کوچیک با سرعت وحشتناکی رد می‌شه و اسب‌ها رم می‌کنن و هر دوشون می‌خورن زمین و ...» احمد که مثل من گوش‌هایش تیز شده بود و با دو چشم خیره، ماجرا را از بین لبان ملوک‌خانم دنبال می‌کرد، نیم‌خیز شد و پرسید: «می‌میرن؟!» ادامه دارد. 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
شیخون فصل سوم قسمت 11 ملوک‌خانم و بی‌بی انگار که دوباره داغدار شده باشند اشک در چشم‌هایشان جمع شد و سکوت بر جمع حکمفرما شد. احمد و حامد هم مثل من هاج‌و‌واج مانده بودند؛ اما بین من و آن‌ها یک فرق بزرگ بود. اگر این اتفاق نمی‌افتاد شاید زندگی من جور دیگری می‌شد. احمد پا به پا شد و با ابروهای درهم‌رفته شروع کرد به قطاری سؤال‌کردن از بی‌بی: «مقصر معلوم نشد؟ یعنی از قصد اینکارو کرده بودن؟ مگه ارباب دشمن داشت؟ یا کسی با خوشبختی شما مشکل داشت؟...» بی‌بی اما یک عکس‌العمل بیشتر نشان نداد؛ فقط آه کشید، آهی که کلاف به هم پیچیده ذهنم را گوریده‌تر کرد. ملوک خانم تا دهانش را باز کرد که پاسخ بدهد بی‌بی با دست ضربه‌ای به پایش زد و ابروهایش را بالا انداخت که یعنی: «نمی‌خواد بگی» نگاهی به احمد انداختم که هنوز چشم از ملوک خانم برنداشته بود و منتظر جوابش بود؛ اما ملوک‌خانم حرف را عوض کرد و با لبخندی ساختگی رو کرد به من. - راستی این قلب قرمز خوشگلت کو؟ احمد خیلی تعریف کرده ازش. میشه به منم نشون بدی؟ سرم را زیر انداختم و قلب آهنین‌ توی مشتم را نشانش دادم. حواسم نبود که با هر پتکی که با شنیدن ماجرای بابا عباس بر سرم خورده بود مشتم را محکمتر فشار داده بودم و جای کناره‌های فلزی قلب روی دستم مانده بود. ملوک‌خانم که قلب را دید کلی «به‌به» و «باریکلا» به سلیقه‌ام گفت؛ ولی من توی حال و هوای خودم بودم. تا سحر که به مشهد رسیدیم در خواب و بیداری به این فکر می‌کردم که کاش خوب می‌شدم. من که تمام زندگی‌ام پدر و مادرم بود و همان‌ها را هم از دست داده بودم، حق داشتم بدانم که چرا این اتفاق بر سر ما آمد؟ چه کسانی پشت این ماجرا بودند که چشم دیدن خوشبختی ما را نداشتند؟ ولی با این بدن ضعیف و زبان الکن نمی‌شد به این در و آن در زد و ماجرا را فهمید. ادامه دارد. ممنونم که نظرتونو اینجا می‌گین: @Sepiddar
شیخون فصل سوم قسمت 12 ماشین کنار بوستانی سرسبز توقف کرد و کربلایی کاظم و آقاجون رفتند دنبال محلی برای اسکان چند روزه در مشهد. آفتاب تازه بیدار شده بود که یک خانه نزدیک‌ حرم پیدا کردند. خانه‌ای نقلی که صاحبخانه زیرزمین ساکن بود و مسافران طبقه همکف. آشپزخانه و دستشویی هم مشترک بود. در حالی که به خود می‌پیچیدم از وانت پایین آمدم. تا پایم به حیاط ده دوازده متری رسید، راهم را کج کردم سمت دری که پسری هفت هشت ساله با اشاره دست نشانم داد. خودش هم پشت سرم آمد. در با صدای قیژ گوش کرکنی باز شد. وقتی در را بستم و نشستم تازه متوجه علت آمدنش شدم. دایره‌ای به قطر بیست سی سانت از در آهنی زهوار دررفته کاملاً خورده شده بود و گویا پسربچه نقش پرده یا در را بازی می‌کرد؛ اما با آن جثّه استخوانی و باریک، نصف دایره باز مانده بود. ملوک‌خانم چادرش را باز کرد و پشت به در ایستاد تا خیالم راحت شد. چقدر سخت بود! هم برای کسی که دستشویی می‌رفت هم برای کسی که پشتش را به در می‌کرد و می‌ایستاد؛ البته برای بچه‌ها وسیله خنده بود. وقتی ملوک‌خانم رفت و نوه‌هایش پشت به در ایستادند، منظره صورت‌هایشان تماشایی بود. اول دو انگشتشان را گرفتند به بینی و تا می‌توانستند فشاردادند. یک لحظه بعد چشم‌هایشان گرد شد و نیم‌نگاهی به هم کردند و بمب خنده‌شان ترکید و با اخم کربلایی کاظم هم توقف‌بردار نبود. من هم با ریسه رفتن دوستانم زدم زیر خنده. صدایی که ماه‌ها بود از دهانم خارج نشده بود. چند ساعتی از رسیدنمان نگذشته بود که آقاجون شروع کرد به عطرزدن و مادرجون روسری گل‌گلی‌اش را گره زد و دم در ایستادند. ادامه دارد.
شیخون فصل سوم قسمت 13 نگاهی به بی‌بی کردم که گوشه اتاق نشسته بود و با ملوک‌خانم گرم صحبت بود. گویا نگاه مرا حس کرد و سمتم برگشت. - جونم بی‌بی. کاری داری؟ رفتم کنارش نشستم و به آقاجون اشاره کردم. لبخندی زد و سرش را کنار گوشم چسباند و گفت: «همین الان می‌ریم حرم. تا من شفاتو از آقا نگیرم از حرم جُنب نمی‌خورم.» لبخند کوتاهی زدم و مشغول پوشیدن جوراب‌هایم شدم. جفت پاهایم خشک شده بود. دیگر آن مصطفای همیشگی نبودم که چند متر جلوتر از بقیه می‌دویدم و مدام عقب و جلو می‌رفتم و دیگران را هم تشویق می‌کردم که زودتر برسند. دست آقاجون را گرفتم و سه‌تایی من و آقاجون و عصایش، پاورچین به سوی گنبد طلایی که زیر نور خورشید می‌درخشید، قدم برداشتیم. تمام مسیر مادرجون تسبیح می‌چرخاند و ذکر می‌گفت و من زل زده بودم به گنبد و گلایه می‌کردم که «کو آن همه تعریفی که باباعلی ازت می‌کرد؟ دفعه پیش بابا و مامان داشتم و اینبار هیچ؛ حتی نمی‌تونم داد بزنم و بگم چِمِه؟ دردم چیه؟ کو مهربونی‌ای که مامان‌فاطمه می‌گفت مثال زدنیه؟ کو آقا؟ کو؟...» گرم مشغول درد و دل با آقا بودم که رسیدیم حرم و از دری که مستقیم روبروی ایوان طلا باز می‌شد وارد شدیم. دور سقاخانه اسماعیل‌طلا آنقدر زن و مرد و کوچک و بزرگ ایستاده بودند که فقط کلاه طلایی‌اش پیدا بود. به کمک آقاجون نزدیک پنجره فولاد رسیدم. چند نفری چنگ زده بودند به قفلک‌های فولادی و زمزمه می‌کردند. چشم چرخاندم تا پدر و مادرم را بین جمعیت پیدا کنم. حتماً بودند. باباعلی عاشق امام‌رضا بود. همیشه تا اسم آقا می‌آمد، بلند می‌شد و دستش را به سینه می‌گذاشت و از راه دور به آقا سلام می‌داد. مگر می‌شود الان که من این‌قدر به آقا نزدیکم، او نیامده باشد؟ بغض گلویم را فشار می‌داد. انگار آنجا بیشتر نبودِ آن‌ها و یتیمی یکباره‌ام را حس می‌کردم. نگاهم به کبوتر سفیدی افتاد که پف‌کرده لب بالکن حجره بالای پنجره فولاد نشسته بود. یک لحظه بعد همان کبوتر باوقار خاصی پرکشید و نزدیک پنجره روی زمین فرودآمد و فارغ از آن همه جمعیت و هیاهو شروع کرد به راه رفتن. با هر قدم سرش را به نشانه تعظیم پایین می‌آورد و بق‌بقویی می‌گفت. ادامه دارد.
شیخون فصل سوم قسمت 14 بغضم شکست. نشستم پایین پنجره و نگاهم پشت پرده‌ای از اشک، قفل شد روی ضریحی که مثل خورشید می‌درخشید. دسته نوری از ضریح مطهّر برخاست؛ بر قلبم چنگ انداخت و برد پای ضریحی که از جمعیت قُرُق شده بود. سر گذاشتم به ضریح و تمام آن‌چه این چند ماه در دلم سنگینی می‌کرد برای آقای رئوفی که کبوترها هم جَلد حرم امن و مِهر و کَرم‌اش بودند گفتم. دانه‌های درشت اشک به پهنای صورتم سُر می‌خورد و لای یقه ایستاده پیراهنم گم می‌شد. گرم درد و دل بودم که یکهو بی‌بی با تکان شدیدی صدایم کرد: «بی‌بی خوبی؟ قربونت برم چیزی شده؟ لباست خیس اشکه. حالت خوبه پسرم؟» با غرغر سرم را از پنجره فولادی بلند کردم و رو کردم به بی‌بی. - بی‌بی چرا منو از ضریح جدا کردی؟ داشتم با آقا حرف می‌زدم. چشمان بی‌بی با هر کلام من گشادتر می‌شد؛ آنقدر که ترسیدم از کاسه‌اش بیرون بزند! دستی که چادرش را زیر چانه گره کرده بود ول کرد و مرا در آغوش گرفت و بلند بلند شروع کرد به گریه کردن. لابه‌لای هق‌هق‌هایش مرا می‌بویید و می‌بوسید و قربان صدقه‌ام می‌رفت: «قربون پسر خوشگلم برم. خدایا شکرت...» سرش را بالا گرفت و همان‌طور که گلوله گلوله اشک می‌ریخت رو کرد به ضریح. - قربوت برم امام رضا. به خدا که خیلی رئوفی. ممنونتم. تا عمر دارم سالی یه بار میام پابوست. اصن میام کنیزیتو می‌کنم. قربون کرمت برم آقاجون... بی‌بی زیر لب زمزمه می‌کرد و من هاج و واج به او نگاه می‌کردم. بی‌بی که خوب دلش خالی شد، کنار من نشست و مرا در آغوش گرفت و گفت: «خب حالا شیرین زبون من بگو. برام بگو چی شد؟ نظر کرده آقا!» آمدم مثل همیشه با آآ و تکان دست و سر منظورم را به او بفهمانم که تازه متوجه شدم زبانم باز شده است! اینبار باران اشک من بود که سرازیر شد و دامان بی‌بی را تر کرد. من از نور درخشان گفتم و ضریحی که دورش را قرق کرده بودند و او به دور ضریح چشم دوخته بود که زائر از سر و کولش بالا می‌رفت. من از درد و دل کردنم با آقا می‌گفتم و او با لبخندی که روی صورت قرمزش پهن شده بود حرفهایم را می‌شنید و تأیید می‌کرد. وقتی آقاجون و مادرجون از زیارت برگشتند و دو چهره برافروخته، ورم‌کرده و خیس را دیدند تازه دوزاری‌شان افتاد! آنها هم شروع کردند به زاری و تشکر از شمس‌الشموس. هیچ‌وقت آن لحظات زیبا را فراموش نمی‌کنم؛ هرچند زیاد دوامی نداشت. ادامه دارد. ✅دوستانتان را به این کانال دعوت کنید: https://eitaa.com/pahlevaniqomi