eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
451 دنبال‌کننده
165 عکس
51 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
دل‌ مادر - محمدطاهام امسال کلاس اوّل می‌ره. نمی‌دونی چقدر خوشحاله. از راه که می‌رسه کیفش رو خالی می‌کنه وسط سالن و شروع می‌کنه به حرف زدن از درس امروز و خانوم معلمش چی گفته و با دوستاش چه بازی‌ای کرده. زهراخانوم! اصلا فکر نمی‌کردم بچه‌م اینقدر مدرسه رو دوست داشته باشه. مادر محمدطاها نشسته بود روی زیرانداز کوچکی و تکیه داده بود به نرده‌های آلاچیق و با آب و تاب از پسرش و رفتن به مدرسه تعریف می‌کرد و زن جوان روبرویش زل زده بود به چشم‌های میشی‌اش و با هر کلام او، لب و لوشه‌اش بیشتر آویزان می‌شد. - یک... دو... سه ... صدای چند کودک از فاصله ده پانزده متری می‌آمد که دختر کوچکی را روی تاب هل می‌دادند و کش‌دار و بلند می‌شمردند. زن گوشش به بچه‌ها بود و نگاهش به مادرمحمدطاها. یک‌دفعه از دور پسر بچه سفید و تپلی دوید سمت آن‌ها. - چی شده عزیزم؟ گرسنته؟ می‌خوای بهت لقمه بدم؟ گربه‌ کوچکی کز کرده بود کنار آلاچیق و ضعیف میومیو می‌کرد. مادرمحمدطاها لقمه‌ای از کیفش درآورد و یک تکه‌اش را جلوی گربه انداخت. گربه میویی کرد و دور شد. زهراخانم خیره شده بود به محمدطاها که با ولع لقمه را گاز می‌زد و با هر قربان‌صدقه مادرمحمدطاها، حوض چشمانش پرآب‌تر شد. بالاخره حوض سرریز کرد و دو قطره اشک روی گونه‌هایش غلتید. مادرمحمدطاها نگاهش به او افتاد. محکم زد روی دستش و با چشمان گشادشده پرسید: «اِوا خدا مرگم بده. خواهر چی شد یهو؟ حرف بدی زدم؟» زهراخانم به خودش آمد. لبخند کمرنگی زد و با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد. آب بینی‌اش را بالا کشید و با آه بزرگی شروع کرد به صحبت: «منم هفت‌ سال پیش حامله بود. بچه‌م بیست و سه هفته بود. یک نوک‌پا به دنیا آمد و رفت. دست خودم نیست. از اول مهر هر چی بچه مدرسه‌ای می‌بینم یاد چشمان بسته بچه‌م میفتم و دوباره غصه عالم می‌ریزه توی دلم. چقدر دلم براش تنگ شده! اسمشو گذاشته بودیم محمد. اگر محمدم زنده بود...» از ته دل نفسی کشید. دو زانویش را بغل گرفت و شروع کرد به گریه‌کردن. با صدای دیرینگ، نگاهم به گوشی افتاد. «کوچک‌ترین شهید غزه» عکس کودک هفت‌روزه‌ای بود که در پارچه سبزرنگی پیچیده شده و آرام خوابیده بود. همه عالم غصه‌دار نبیله بودند و من بیشتر نگران دل مادرش. https://eitaa.com/pahlevaniqomi
امروز به برکت میلاد پرنور ابالمهدی «ع» یک روز جذاب بود. زودتر از بیدار شدن آفتاب، طلوع کردم و «معمای آن‌وری» را نوشتم و یکی دو ساعت بعد از رفتن بچه‌ها زدم بیرون به مقصد پارک دلبری. این اسم را مامان و خاله‌ رویش گذاشته‌اند. یک جای سرسبز و دنج کنار کاخ شهرداری که چند سالی است کرسی حکمرانی‌اش‌ را به شهردار دیگری داده است؛ از همان کرسی‌هایی که به هیچ کس تا به حال وفا نکرده است. پیاده تا پارک، نیم ساعت بیشتر نبود؛ اما برنامه مامان و خاله فقط پیاده‌روی نبود. باید هر روز صبح، اول بدمینتون بازی کنند و بعد هم با وسایل ورزشی پارک که دور و برش قو هم نمی‌پرید کلی کشتی بگیرند و بعد بنشینند کناری و سیبی آب‌دار قرچ قروچ گاز بزنند تا کمی حال نرفته‌شان برگردد. من هم امروز با آن‌ها همراه شدم و مدام مامان‌جان به خاله‌جان در مورد من و وقتم می‌گفتند که «بچه‌م هر لحظه‌ش دو قرون میارزه و باید زودتر برگرده خونه» حالا نمی‌دانم این جمله تعریف بود یا چیز دیگری! وقتی خسته؛ اما قبراق و سرحال از پارک برمی‌گشتیم به عادت نویسندگان که مدام به زمین و آسمان چشم می‌دوزند و دنبال سوژه‌ای می‌گردند، چشمم به آسمان آبی افتاد. پرچم فلسطین بر فراز شهرداری شهر کریمه اهل‌بیت برافراشته شده بود و با نسیم باد به آن سو و آن سو می‌رفت و من در دلم آرزو کردم به زودی پرچم ایران هم بر فراز قدس عزیز، امید اسلام و مسلمین برافراشته شود. ان‌شاالله