دو کیسه خون متصل به هر دو دست مادر، با فرشتهی مرگ که پاهای مادر را میکشید، مسابقه جانکِشی راه انداخته بودند!
لحظهای فرشتهی مرگ غالب شد. سیاهی چشمان مادر، پشت پلکها گم شد و دلم را زیر و رو کرد. نزدیک بود قلبم را قی کنم؛ بس که تپید و جهید!
بعد از مدتی مادر به دنیا برگشت؛ اما جریان خون همچنان ادامه داشت. تیم احیا رفت و ما ماندیم و مادر و فرشته مرگ که رختخوابش را در اتاق پهن کرده و منتظر فرصت بود.
نگاهم به نوزادی صورتی افتاد که با هر دو دست و پایش، برای نجات مادر تقلّا میکرد. انگشتم را دور انگشت نوزاد گره کردم و تکان دادم.
- قول قول قول
قول دادم مراقب مادرش باشم ...
👶🧕👶🧕👶🧕👶🧕👶
آنچه که خواندید قسمتی از فصل «گراهام بل» از کتاب «سپیددار»📗است که سرگذشت سالها تلاش یک مادر مدافع سلامت را که در دوران کرونا به اوج خود رسید، به تصویر کشیده است.
مادری که همزمان با خدمت به مادران و نوزادان در بیمارستان، از فرزندآوری و خدمت به همسر و فرزندانش غافل نمانده و علاوه بر آن بر تحصیل علوم اسلامی نیز اهتمام داشته است.
این کتاب به قلم «اشرف پهلوانی قمی»، به شرح فداکاریها، عاشقانههای مادرانه، خاطرات جذّاب تحصیل در حوزه و لحظات پرالتهاب تلخ و شیرین دفاع در خط مقدم سلامت میپردازد و در سال 1401، روز میلاد حضرت زینب کبری😍 (سلاماللهعلیها) در نشر معارف چاپ و رونمایی شده است.
📗برای خرید کتاب به فروشگاههای
پاتوق کتاب در سراسر کشور مراجعه فرمایید.
🌿عضو کانال یادداشتهای یک مدافع سلامت طلبه شوید:
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#پهلوانی_قمی
#حال_خوب_با_کتاب_خوب
#لطفاً_نشر_حداکثری
3.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قرار مسکونی
ساعت سه و نیم یک قرار ویژه داشتم.
تازه از حرم برگشته بودیم و هنوز ماکارونی چرب و چیلی از مری پایین نرفته، عزم رفتن کردیم.
حالا بماند که حرم یک اتفاق خیلی خاص افتاد که فکر کنم از آن اتفاقاتی است که تنها بشود با مهربانترین بابای دنیا در میان گذاشت.
قرارمان خیابان وحید بود. حس عجیبی داشتم که تا به حال تجربهاش نکرده بودم؛ مطمئن بودم اتفاق خوبی خواهد افتاد.
فیلمش را تازه دیده بودم. دلم میخواست خودم از نزدیک ببینم. از ده بیست پلهای بالا رفتیم و به محفلی گرم و ساده رسیدیم.
چند نفر از اعضای جلسه را میشناختم. جانباز تخریبچی راوی دفاع مقدس که برای من، هم حکم برادری دارند، هم استادی، کنار مادر شهیدی که برای دیدنش لحظهشماری میکردم نشسته بودند و از خاطرات همرزم هفدهسالهشان میگفتند؛
خاطراتی که برای سیدمحمدعلی من عجیب بود. او که نوجوان است؛ ما بزرگترها هم روح بزرگ این رزمندگان نوجوان را نمیتوانیم درک کنیم؛ اینکه سه روز غذا نخورد برای شنیدن یک غیبت!
دور تا دور مجلس پر بود و همه آرام نشسته بودند تا در گوش مادر سؤالی کنند و او با لحنی خاص از تکدانه پسرش «سید محمد حامدمسکون» بگوید. تنها صدایی که میآمد تق و توق استکانها بود که برای پذیرایی آماده میکردند.
- مامان! این دخترایی که اومدن، حاجت میخوان. همه میگن برامون دعا کنین. برای همشون یک دعا بکنین.
- خدا سفیدبختشان کِنَه اِلایی. چیزِ از سفیدبختی بِتَر نیس، خدا سفیدبختشان کِنَه.
انشاالله ادامه دارد...
✅عضو شوید:
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#سید_محمد_حامد_مسکون
#خادمالشهدا_پهلوانی_قمی
#لطفا_نشر_حداکثری
این عکس را فرستادم به دو علّت😉
🔶اوّلاً بگویم که در چنین جایی به یادتان بودم و برایتان دعا کردم😍
🔷 ثانیاً بگویم این تسبیحهای متبرّک بسیار زیبا، یک قدمی دستان عزیزانی است که در مسابقه شرکت کردهاند.
امیدوارم نگویید: «کدوم مسابقه؟
ما که خبر نداشتیم.»😒
حالا بگویید هم، خودم دوباره یادآوری میکنم:
👌 قرار بود به این دو سؤال پاسخ دهید:
۱. در مورد داستانهای کتاب سپیددار و با ارفاق در مورد داستانهایی که در این کانال خواندهاید نظر بدهید.
۲. بگویید به نظر شما چرا اسم کتاب را سپیددار گذاشتهام؟
⏰خیلی وقتی نمانده؛ فقط تا فردا شب وقت دارید.
🌿خدایی خواندن تسبیحات حضرت زهرا سلاماللهعلیها با این تسبیحهای کریستال زیبای متبرّک📿 یک مزهی دیگری میدهد.😍
❤️ راستی برای کسانی که از کانال سپیددار و یادداشتهای خواندنیاش اطلاع ندارند بگویم: کافیست وارد این لینک شوید:
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#پهلوانی_قمی
#لطفا_نشر_حداکثری
شاه کلید
گوشی همراهم پر شده بود از عکسهای کج و معوج. ظهر بعد از نماز و زیارت حرم، آدرس خانه توکّلی را گرفته و به اصرار محمدعلی رفته بودیم آنجا. جای باصفایی بود. تصاویری که گرفته بودم؛ مثل تابلوهای نقاشی شده بود؛ گرم و نوستالژی. هر بار که به محمدعلی گفته بودیم عکس بگیرد، گوشی را موّرب کرده بود و چلیک!
صدای همرزم آمد که از شاهکلید میگفت. تا من از آن عکسهای به یاد ماندنی دل بکَنم و دوربین را روشن کنم، شاه کلید از دستم رفت.
- از رموز شهادت بچهها همین بود.
- چی بود؟!
ده دقیقه تأخیر که شاید بیشتر به خاطر ناآشنایی با خیابانهای مشهد بود، باعث شد بنشینم آخر مجلس و صدای آشپزخانه مانع درست شنیدنم میشد. گوش تیز کردم؛ اما استاد شاه کلید را گفته بود و من بینصیب مانده بودم.
محمدعلی انتهای سالن نشسته بود و توی عالم خودش بود. ریحانهسادات هم مثل همیشه با دختر کوچکی دوست شده بود و مشغول خاله بازی بود.
خانمی که بعداً فهمیدم خواهر شهید حامدمسکون است، چای تعارف کرد و شیرینی زبان. گذاشتم کنارم و سراپا گوش شدم.
همرزم شهید از نهایت بیادعایی و سادگی مادر میگفت؛ اینکه در جواب «مادر چی میخوای؟ برات چی تهیه کنیم؟» فقط گفته بود: «بِرِیِ بِچَم صُندُق بِذِرِن. همهٔ شهیدا صُندُق دِرَن بچهی مو نِدِرَ»
منظورش صندوقهایی بود که بالای سر قبور شهدا، عکس شهید را در آن میگذاشتند.
ریحانه سادات که با آن روسری و چادر سفت و محکمی که پوشیده بود یک پارچه خانم شده بود، آمد کنارم و چمباتمه زد و درِگوشی از من شیرینی خواست. شاه کلید که از دستم رفته بود. مجبور شدم به خاطر وزیر هم که شده، از خیر شیرینی بگذرم.
- عزیزم مال منو بردار و بدو بازیتو بکن.
یک دفعه در خانه باز شد و نسیم سرد پاییزی، عطر خاصی را با خود آورد. دو خانم که یکیشان قاب عکسی دستش بود کنار هم روی مبل نشستند و من حس کردم چقدر مجلس سنگین شده است.
مادر شهید مدام سرش پایین بود و فقط زمانی که از او سؤال میشد، یکی دو جمله را با صدای حزنآلود خاصی میگفت و دوباره سکوت میکرد.
همرزم شهید به مادر اشاره کرد.
- این همین رمزه که گفتم. وقتی من ایشونو دیدم گفتم: عه حامدم به همین مادر رفته دیگه! سادگی، بیادعایی، بیتشریفاتی. مادر شهیدو ببینید؛ تا ازش سؤال نکنی، حرفی نمیزنه؛ مادری که اونو پرورش داده. حامد شیر همین مادرو خورده دیگه. رمز شهادت بیشتر شهدایی که میشناسم سکوتشان بود.
ادامه دارد...
✅عضو شوید:
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#سید_محمد_حامد_مسکون
#خادمالشهدا_پهلوانی_قمی
#لطفا_نشر_حداکثری
✍نویسنده شو
👌برای اینکه خواننده، به خوبی بتواند خودش را جای قهرمان داستان شما قرار دهد، باید تصوّر درستی از موقعیت داستان داشته باشد.
نویسندهای موفق است که بیش از دیگران به ریزهکاریها توجّه میکند و به خاطر میسپارد. 👀
❓از حافظه تصویری چیزی شنیدهاید؟
توجه کردهاید بعضیها حافظه تصویری🧠 فوقالعادهای دارند و میتوانند بعد از سالها، جزئیات جایی را که رفتهاند برای شما تعریف کنند و شما را دقیقاً در موقعیت مشابه خودشان قرار دهند؛ انگار شما بودید که رفتهاید و دیدهاید.😊
📌در داستان هم همین است. اگر نویسنده موقعیت داستانی را که در ذهنش هست، به خوبی با کلمات به تصویر بکشد📝
خواننده میتواند خودش را جای قهرمان بگذارد و در داستان غرق شود و این همان هدف نویسنده است✍
که بتواند با جادوی کلمات خوانندهاش را تحت تأثیر قرار دهد و قصهاش را هر چه جذّابتر برای خوانندهاش تعریف کند.🎭
اگر میخواهید نوشتههایتان ملموس و قابل باور شود، باید علاوه بر خوب شنیدن، خوب ببینید و خوب دیدههایتان را با کلمات به تصویر بکشید.👌
تمرین👈
امروز بیشتر و بهتر از همیشه ببینید.
میزکارتان را، اتاقی که در آن کار میکنید. آشپزخانه، حیاط خانه، درختان، گلها، پرندگان، گربههای کوچه، بازی بچهها، هر چه را که تا الان بدون توجه میگذشتید، اینبار به خوبی ببینید و بنویسید.✒️
به چهره آدمها، زمان خوشحالی😁 یا عصبانیت 😡یا تعجب 😳و ...
به دقت توجّه کنید.
🔴شما در نویسندگی حق ندارید بگویید: «قهرمان تعجّب کرد.»
✅باید این تعجّب را به تصویر بکشید تا خواننده از توضیحات چهره متوجّه بشود. این همان قانون معروف نویسندگی است:
«نگو نشان بده»
✅دوستانتان را که عاشق نویسندگی هستند، به کانال سپیددار دعوت کنید:
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#پهلوانی_قمی
#نویسنده_شو
#لطفا_نشر_حداکثری
✍نویسنده شو
🔺ممکن است هنوز در نوشتن تردید داشته باشید و مدام توی سرتان چند سؤال؛ مثل زنبور ویز ویز کنند و آرامش را از شما گرفته باشند که
«آیا من میتونم بنویسم؟ 🧐
برای چی بنویسم؟
اصلاً کسی به نوشتههای من اهمیتی میده؟ 😏
اصلاً وسط اینهمه کار و درس و مشغولیتهای روزمره وقت میکنم؟»😢
🔺تمام نویسندگان بزرگ، یک روز بر این سؤالات و بر این ترسی که الان گریبان شما را گرفته است، فائق آمدهاند.😌
میپرسید چطور؟
🔺خیلی ساده؛ آنها نشستند و نوشتند.😊
آنها هر روز مینویسند؛ دائماً.
🔺ممکن است؛ حتی محبوبترین نویسندهها هم هنوز بترسند؛ ترس از اینکه اثر جدیدشان هم، مورد قبول خواهد بود؟🙄
میترسند؛ اما نمیگذارند ترس مانع نوشتنشان شود.
وقتی میبینند میتوانند بنویسند و زندهاند، ترسشان معمولاً فروکش میکند. 👌
✅توصیه میکنم بنویسید. هر چقدر بیشتر، بهتر.
اصلاً هر کدام از شما، یک کانال بزنید و برای خودتان بنویسید؛ حتی اگر یک دنبالکننده داشته باشد.👌
🔺در مورد ترس نبود وقت، سعی کنید برای خود، این وقت را پیدا کنید.
زیرا نوشتن✍ برای پیشرفت شما که عاشق نوشتن هستید، حیاتی است.
🍃خلق یک اثر، به شما حس مفید بودن و آرامش میدهد.
ببینید در چه زمانی بهترین بازده را دارید؟🤔
🔺اگر وقت ندارید، کافی است فردا صبح، یک ساعت زودتر از همیشه بیدار شوید؛ همین.😉👌
🔺میتوانید بعضی کارهایی را که غیر از شما، کس دیگری هم میتواند انجام دهد، به او واگذار کنید. 😎
ممکن است مخارج این کار بالا باشد؛ اما شاید هزینه ننوشتن شما بیشتر باشد.❤️
🔺ممکن است شما ایدهای در سر دارید که کس دیگری جز شما، صلاحیت نوشتن آن را نداشته باشد.🙄
🔺با نوشتن روزانه تنها یک صفحه، در پایان سال، شما یک کتاب نوشتهاید.☺️
✅کانال سپیددار را به دوستان عاشق نویسندگی معرفی کنید:
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#نویسنده_شو
#پهلوانی_قمی
#لطفا_نشر_حداکثری
عموجان! آب
خیره میشوم به عکس. دخترانی را میبینم با موهای ژولیده خاکی و لبهایی ترکخورده. خارج از کادر؛ اما چیز دیگری را هم میبینم: لاشخور اسرائیلی غولپیکری را که روی تپّهای مُشرف به جمعیت نشسته است. هوس خوردن گوشت جوان کرده و مدام چشم میچرخاند و منتظر است که کدامشان زودتر از تشنگی تلف میشوند تا به دندان بگیرد.
دلم آشوب میشود. تشنگی هر جور که باشد مرا یاد کربلا میاندازد و فریاد «عموجان! آب»
از این همه یکجا نشستن و نگاه کردن به تکرار فجایع تاریخ خسته شدهام. دلم میخواهد بطریهای شهر را جمع کنم و سوار بر هواپیما، برسانم به دست دخترکان لبترک.
یعنی نمیشود یک کشتی راه بیاندازیم و بزنیم به اقیانوس؟
مذاکریّون!
کجا نشستهاید؟ مذاکره کنید که قبل از وقوع فاجعه، یک کشتی آب و غذا برای مسلمانان غزه برود.
خستهاید؟
مذاکرهتان نمیآید؟
این هفته تهران تعطیل است؟
یک فراخوان بدهید. ببینید چند نفر حاضرند دل به دریا بزنند تا آن طفلان معصوم را از تشنگی و گرسنگی نجات دهند. امتحانش بیضرر است. ملت غیور ایران همیشه پای کار است.
قبل از وقوع فاجعه، کمکهای «ایران حسینی» باید به مسلمانان غزه برسد.
مطالبه کنید عزیزان. مطالبه کنید.
#لطفا_نشر_حداکثری
✍ پهلوانی قمی
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#کربلای_غزه
#ایران_حسینی