ذلیل شه الهی!
قسمت پایانی
یکی به زور، آب قند توی حلقم میریخت. یکی تندتند با نوک انگشتان، شانههایم را میمالید. مریم با دستهای لرزانش، فشارخون میگرفت. زن جوانی یک دستش لیوان آب بود و دست دیگرش را داخل لیوان میکرد و آب را قطره قطره روی صورتم میپاشید. صورتم میسوخت.
همان که آب روی صورتم میریخت، زد تختهی سینهاش.
- الهی دستش بشکنه. ببین چه بلایی سر بچهی مردم اُورده.
- خدا لعنتش کنه.
- خیر نبینه. ذلیل شه الهی.
سه خط قرمز به عرض و طول سه انگشت، روی زمینهی سفید پوست، آه و نالهی جمعیت را درآورده بود. هر کس هر نفرینی بلد بود، نثارش کرد.
- الهی دستش بشکنه. خانوم باید شکایت کنی.
همه با تکان سر و گفتن اوهوم، حرفش را تأیید کردند و خودشان شروع کردن به نوشتن شکایتنامه و امضاکردن.
- اَللّهُمَّ اِنّی اَسئَلُکَ مِن بَهائِکَ ...
دعای سحر که از بلندگوی بیمارستان بلند شد، جمعیت متفرق شد و رفتند برای خوردن سحری.
شب بیست و یکم ماه رمضان بود. بدجوری دلم گرفته بود. سحری، پلو خورشت قورمه سبزی بود؛ اما جز آب، چیز دیگری از گلوی ورمکردهام، پایین نرفت. نشستم کنار دیوار و زانوی غم بغل گرفتم و تا صبح میان جمعیت، با خودم خلوت کردم!
صبح، خستهتر از همیشه به خانه برگشتم. لباس را در نیاورده، ولو شدم روی تخت. محمدعلی با چشمهای بسته، حضورم را حس کرد. غلتی زد و در آغوشم آرام گرفت. بینی را کنار لپ نرمَش جادادم و به خواب رفتم.
شب احیای بیست و سوم، پرسوزتر از همیشه سپری شد. اینجا نبودم. در کوچههای بنیهاشم پرسه میزدم.
دو روز مرخصی برای آخرین شب احیا به پایان رسید. وارد بخش که شدم، قبل از تعویض لباس و تحویل شیفت، سراغ لیلا را گرفتم. از رویارویی با لیلا و همراهش و تکرار آن صحنهها میترسیدم. یادم که میافتاد، قلبم تیر میکشید.
به جوابِ «ترخیص شد» همکارم اکتفا نکردم. در لیست بیماران بخش، با چشم و انگشت اشاره، دنبال اسمش گشتم. نبود. عقب عقب، روی صندلی ولو شدم و نفس راحتی کشیدم.
بخش را تحویل گرفتم و برای آماده کردن داروها به اتاق کنار استیشن رفتم. یک دستم آب مقطر بود و دست دیگرم سرنگ.
از پشت سر، صدایی شنیدم. صد و هشتاد درجه به عقب برگشتم و سَرم را چهل و پنج درجه به بالا بردم تا توانستم صورت سفید و کک مکی زن را ببینم.
هنوز در حال تحلیل چهره و اینکه میشناسمش یا نه؟ بودم که به گردنم آویزان شد و شروع کرد به هقهق گریه کردن. مات و مبهوت از بغلش خارج شدم و زل زدم به چشمان مشکی اشکآلودش. دماغش را بالا کشید.
- خانم دکتر تو رو خدا ببخشیدش. تو رو خدا...
نزدیکتر از فاصلهی استاندارد مطالعه بود؛ نتوانستم از چشمهایش، چیزی بخوانم! سکوت را شکستم.
- شما کی هستین؟ کیو باید ببخشم؟
نیممتری عقب رفت. دو کف دستش را روی هم گذاشت و مقابل صورتش گرفت. هقهقش شدیدتر شده بود. شروع کرد به حرف زدن. مدتی طول کشید تا منظورش را بفهمم.
- اون زنی که ... شب شهادت ... سیلیتون زد... دستش شکسته ...
پاهایم شل شد. دستهایش را دور کمرم قفل کرد و آهسته روی صندلی کنار دیوار نشاند. خواهر لیلا بود؛ آمده بود برای خالهاش، همان زن ضارب، طلب بخشش کند.
بغضی که دو شب در سینه حبس کرده بودم، شکست. اشک روی گونههایم میلغزید و زمین خشک اتاق را سیراب میکرد. زن را تنها گذاشتم و رفتم؛ رفتم هزار و چهار صد سال قبل ... کنارِ در...
#ما_بیخیال_سیلی_مادر_نمیشویم
#لعن_الله_قاتلی_فاطمه
#پهلوانی_قمی