امان از...
یادم نمیآید شبی را شیفت بوده باشم و صبحانه را با همکاران بخش خورده باشم. اصلاً با منطق جور در نمیآید که انسان صَرف نان سنگک داغ در سایه پدر و مادر را رها کند و بنشیند دور میزی که به خاطر کمبود جا وسط یک راهرو قرار داده شده است؛ حتی اگر با بهترین دوستانش باشد.
نه تازگیِ نانش مهم است، نه پنیر و گردو و نه حتّی چای یکرنگی که بوی هل و دارچینش آدم را مدهوش میکند. همین که کنار پدر و مادرت باشی کافیست؛ حتی اگر تمام آن یکساعت، به تعریف از عجایب رفتار مسئولین بیمارستان و سوگیریهایشان با بخشهای مختلف بیمارستان بگذرد.
هربار با سَری پر از درد و استرس، وارد بهشت خانه پدری میشوم و رحمت پروردگار را در چشمان پدر و مادرم (حَفَظَهماالله) میبینم که مثل باران بر تن رنجور و خستهام سرازیر میشود و منی که از آن بهشت زمینی خارج میشود، با منی که از شیفت شب سنگین بیمارستان آمده بود، «تومنی دوزار توفیر دارد!»
آن کجا و این کجا؟!
اما ...
دیروز از ته ته قلبم یاد قیامت افتادم. بیدلیل هم نبود؛ اگر کمی تأمل کنید متوجه خواهید شد.
چند روزیست که برف صورت دختر بزرگم، زینبسادات پر از دانههای قرمز شده است. بیاشتهاست و مدام تب و لرز دارد و خارش. امان از خارش...
در اتاقش قرنطینه است و من و دختر کوچکم، ریحانهسادات به انتظاری دوگانه نشستهایم.
یکی اینکه یکهفته بگذرد و نورچشمم از شرّ این دانههای رجیم خلاص شود و
دیگری اینکه دوسه هفته بگذرد و خطر از سر ما بگذرد یا ما هم دانهدانه شویم!
این چند روز هر چه علم در چنتهام داشتم، زیر و رو کردم و درشتهایش را که مربوط به آبلهمرغان بود به روز.
نتیجه این همه جستوجو این بود که بر فرض دانهدار شدن دو سه هفته دیگر هم، ما الان ناقل نیستیم.
نقل و انتقال ویروس نامبارکش، درست یکی دو روز قبل از بروز دانههاست که آنهم دو سه هفته با مواجهه فاصله دارد؛ اما امان از قیامت...
امان از وقتی که منتظران همیشگی من بعد از شیفت، صبحانهشان را تنهایی میل کرده بودند و امید داشتند که من نروم.
و وقتی که رفتم؛ مثل همیشه تبلور یک قلب کوچک را در چشمان مادرم ندیدم.
و وقتی که چهار پنج متر دورتر از من نشست و خودش را مدام به کاری مشغول کرد تا زودتر یکساعت بگذرد، بغض دست انداخت دور گلویم و فشار داد.
التماسش کردم به چشمهایم کاری نداشته باشد. بگذارد مثل همیشه بخندد و با عزیزانش گل بگوید و گل بشنود.
با اینحال بغض بود و پرقدرت. قورتش دادم؛ باز هم بالا آمد. سری تکان دادم و با لبخندی زورکی مناجات مولیالموحدین امیرالمؤمنین علی علیهالسلام را بلند خواندم.
از قرآن بود، سوره عبس و معارج. زیر لب زمزمه کردم اسئلک الامان...
َواَسْئَلُكَ الاَْمانَ يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ اَخيهِ وَ اُمِّهِ وَ اَبيهِ وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنيهِ لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَانٌ يُغْنيهِ
و از تو امان میخواهم در آن روزى كه بگريزد انسان از برادر و مادر و پدر و همسر و فرزندانش. براى هركس از ايشان در آن روز كارى است كه (فقط) بدان پردازد.
وَاَسْئَلُكَ الاَْمانَ يَوْمَ يَوَدُّ الْمُجْرِمُ لَوْ يَفْتَدى مِنْ عَذابِ يَوْمَئِذٍ بِبَنيهِ وَ صاحِبَتِهِ وَ اَخيهِ وَ فَصيلَتِهِ الَّتى تُؤْويهِ وَ مَنْ فِى الاَْرْضِ جَميعاً ثُمَّ يُنْجيهِ كَلاّ اِنَّها لَظى نَزّاعَةً لِلشَّوى
و از تو امان میخواهم در آن روزى كه شخص مجرم دوست دارد كه فدا دهد از عذاب آن روز، پسرانش و همسرش و برادرش و خويشاوندانش كه او را در پناه گيرند و جمیع هر كه در زمين هست؛ بلكه او را نجات دهد... (مناجات امیرالمؤمنین، مفاتیحالجنان)
و یسئلونک عن الساعة... لاتأتیکم الاّ بغتةً
از تو در مورد قیامت میپرسند. بگو: «علمش نزد پرودگار من است و هیچکس جز او نمیتواند وقت آن را آشکار کند؛ (اما قیام قیامت؛ حتی) در آسمانها سنگین (و بسیار پراهمیت) است و جز به طور ناگهانی، به سراغ شما نمیآید.» (اعراف/187، ترجمه مکارم)
#قیامت
#والحشر_حق
#والحساب_حق
#مناجات_امیرالمؤمنين
#پهلوانی_قمی