#آش کشک خاله
این قسمت: آنژیوکت
ببینم شما هم مثل خیلی از بیماران، پایتان که به بیمارستان میرسد، نماز را میگذارید کنار؟🧐
یا نه؛ پیش خودتان فکر میکنید به خدا لطف میکنید و با تیمم، یک نماز نشسته روی تخت میخوانید و والسلام.🙄
یا...
به من بگویید: «چه میکنید» تا بگویم: «چقدر کارتان درست است»👇
https://gkite.ir/es/9407981
راستی توجه کردید توی سریالها چه گافهایی میدهند؟😳🤨
من که بارها دیدم و حرص خوردم که «آخه یکی از این جماعت فیلمساز گذارش به تزریقات هم نیفتاده که آنژیوکت رو برعکس میچسبونن به بازیگر (عکس سمت چپ) و کلّی آدم مهم هم با همین ژست، کنارش بازی میکنن»🥴😏
انشاالله به زودی جواب سؤال را برایتان در کانال میگذارم.
خب نوشتنتان به کجا رسید؟
کلاس نویسندگی را در گروه تمرین سپیددار شدن دنبال میکنید؟
میدانید تا الان چهار درس به دوستان عاشق نوشتن داده شده و حسابی مشغول نوشتن هستند؟
آخرین درس هم هفت گام داستان بود که توسط استاد روزبهانی تدریس شد و خلاصه درس را اینجا برایتان میگذارم.
با ما در گروه نویسندگی همراه باشید:
https://eitaa.com/joinchat/3326607993Ce7f157bdd9
#هفت_گام_داستان
رشد داستان از آغاز تا پایان، دست کم طی هفت گام اتفاق می افتد:
🔸1-ضعف و نیاز (شخصیت اصلی ضعف و نیازی دارد، مثلاً پینوکیو چوبی است و یا موقع دروغ گفتن بینیاش دراز میشود)
🔸2- آرزو (او دوست دارد آدم باشد. دست و پای معمولی، بینی معمولی، یک پسربچه عادی باشد)
🔸3- حریف (گربه نره و روباه مکار، مانع از خوب شدن او هستند و دائما او را از مسیر خوب بودن منحرف میکنند)
🔸4-نقشه: (آنها با گرفتن سکههایش و فرستادن او به شهر احمقها او را در مخمصهای سخت قرار میدهند، پینوکیو در حالی که تبدیل به الاغ شده از آنجا فرار میکند و به دهان نهنگ میافتد)
🔸5-نبرد: (کلیهی تلاشهای قهرمان برای برونرفت از مشکلی که در آن افتاده است، نبرد خوانده میشود)
🔸6-مکاشفه نفس: (تغییرات خلقی شخصیت بعد از پشت سر گذاشتن بحران، پینوکیو در شکم نهنگ از کارهای اشتباهش پشیمان است)
🔸7-تعادل جدید
بعد از بیرون آمدن از شکم نهنگ به آغوش پدر باز میگردد.
کتاب #آناتومی_داستان از جان تروبی
#راه_داستان از #کاترینا_آن_جونز
منبع ما برای تدریس این مطلب و پیشنهادمان برای مطالعه تکمیلی شما خواهد بود.
📝1-ضعف و نیاز: از همان آغاز، قهرمان شما یک یا چند نقطه ضعف دارد که او را از پیشروی باز می دارد.
📝2-آرزو: وقتی ضعف و نیاز معلوم شد، یک آرزو به قهرمان بدهید. آرزو یعنی هدف مشخص قهرمان در داستان. آرزو رابطه تنگاتنگی با نیاز دارد. در اکثر داستانها، با رسیدن قهرمان به هدف، نیازش برطرف میشود.
📝3-حریف: کسی که با قهرمان، بر سر هدف واحدی رقابت دارد و مهمترین چیزی که بر سر آن با هم دعوا دارند چیست؟
📝4-نقشه: مجموعه رهنمودها یا روشهایی که قهرمان برای غلبه بر حریف و رسیدن به هدف به کار میگیرد.
📝5-نبرد: آخرین کشمکش میان قهرمان و حریف و تعیین میکند کدامیک از دو شخصیت، به هدف خود خواهد رسید.
نبرد نهایی میتواند یک کشمکش خشن یا لفظی باشد.
📝6-مکاشفه نفس: نبرد باعث رسیدن قهرمان به مکاشفه نفس میشود که به دو شکل روانشناختی یا اخلاقی روی میدهد.
در این مرحله قهرمان به جایی میرسد که تا قبل از نبرد، دارای این بینش نبود و دید او به مسایل تغییر کرده است.
📝7-تعادل جدید: در این مرحله، همه چیز به حالت عادی برمیگردد و آرزو برطرف میشود؛ ولی یک فرق مهم وجود دارد و این تغییر قهرمان است که روند زندگی او را تغییر میدهد.
#نویسنده_شو
#پهلوانی_قمی
#تمرین4: هفت گام را بر اساس آخرین کتابی که خواندهاید، برای ما در گروه تمرین سپیددار شدن بنویسید.
قسمتی از کتاب سپیددار را که با حال و هوای این روزها مناسب است بخوانید:
ذلیل شه الهی!
- این چه وضعیه؟ ببندین درِ این خرابشده رو.
نگاهم به ساعت روبروی استیشن افتاد. ساعت از نیمهشب گذشته بود. صدای سوزناکی، از اتاق انتهای راهرو به گوش میرسید. گریهی نوزادان، با صوت دعا همنوا شده بود. شال مخملی مشکی را که ایام شهادت معصومین به گردن میانداختم، روی روپوش سفیدم مرتب کردم. صدا بلندتر شد.
- مسئول اینجا کیه؟
به طرف صدا رفتم که از اتاق اول به گوش میرسید. چند نفری زودتر از من خودشان را به در اتاق رسانده بودند و گردن میکشیدند. جمعیت را کنار زدم.
زن چهلسالهای که دور کمرش، بیشتر از قدش بود! وسط اتاق ایستاده بود. صورتی گرد داشت با پوست گندمی و بینی عقابی که قسمتی از لب کلفت بالا را پوشانده بود. سینههای برجسته، هیکلش را خپلتر نشان میداد. چشمهای ریزش یک کاسه خون بود. ابروان هشتی تأتوکردهاش را درهم فروکرده بود و دستهای گوشتیاش را توی هوا میچرخاند و هوار میکشید.
جلوتر رفتم. با همکارم، مریم، دعوایش شده بود؛ یکطرفه. با اشاره از مریم ماجرا را پرسیدم. دو طرف لبهای قیطانی رنگپریدهاش را آویزان کرد و شانههایش را بالا انداخت؛ به این معنا که او هم نمیداند. رفته بود سوند ادرار بیمار را چک کند که یکهو خود را طرف دعوا دیده بود.
صاحب صدا، همراهِ تخت دو بود. بیمارش، لیلا، از هفتهی پیش در بخش بستری بود. هر مشکلی که احتمال داشت یک زن بعد از زایمان طبیعی پیدا کند، حتی احتمالات نزدیک به صفر، در این بیمار رخ داده بود! دندانهای زردش دوباره پیدا شد.
- تو مسئول این خراب شدهای؟
- بفرمایین
تا دو سه قدمیاش جلو رفتم. از پشت سر، همهمهی همراهان و بیماران را میشنیدم. تمام بخش، پشت در اتاق یک جمع شده بودند. دهانهای باز و چشمهای از حدقه درآمده، ویژگی مشترک این همه چهرهی متفاوت بود.
با صدایی که برای شنیدن از بیستمتری هم کفایت میکرد، از وضعیت مریضش شکایت کرد: «چرا مریضم اینجوریه؟ شما چه غلطی میکنین؟ عرضه ندارین، ببرمش یه بیمارستان دیگه.»
خیره شدم به او و گفتم: «آروم باشین لطفاً. هر کاری که از دستمون براومده برای مریض کردیم. تقصیر بیمارستان و پزشک نیست. از هر هزار نفر، یک نفر ممکنه بعد از زایمان، اینطور بشه.»
- من این چیزا سرم نمیشه. میخوام همین الان مریضمو ببرم. پاشو لیلا خانوم. پاشو آماده شو بریم.
- مشکلی نداره؛ اما الان نیمه شبه؛ وقت ترخیص نیست.
من آرام میگفتم و او فریاد میکشید. نمیشنید؛ فقط حرف خودش را میزد. نگاهم را در اتاق چرخاندم. بیماران و همراهان که پای رفتن داشتند، بیرون از اتاق رفته بودند. بیمار تخت اول سرش را زیر پتو کرده بود و روبه دیوار وانمود کرده بود که خواب است؛ اما توی این سروصدا که نمیشد خوابید! مادر تخت پنجم، زل زده بود به ما و پلک نمیزد. لیلا، چشمش را به دهان گشاد همراهش که مدام باز و بسته میشد، دوخته بود و لبهای باریکش را گاز میگرفت.
صورتم گُر گرفته بود. هوف بلندی کشیدم و تکرار کردم.
- خانوم محترم خیالتون راحت باشه؛ تمام اقدامات لازم پزشکی برا بیمارتون انجام شده. شکرِ خدا رو به بهبودَن.
- چی چی میگی برا خودت؟
- رنگ و روشو ببین. دیگه جونی نمونده براش. آخه این چه وضعشه؟!
- میتونین فردا صبح که دکتر هستن تشریف بیارین و باهاشون صحبت کنین.
- برو بینیم بابا
مدام دهانش را کج و کوله میکرد و بد و بیراه میگفت. از اتاق رفتم بیرون و تلفن را برداشتم.
- آقای... چرا این موقع شب همراهو راه دادین تو؟ زود بیاین بخشو این خانومو ببرین بیرون.
- خانوم من بیام چیکار؟ خودتون دُرُسِش کنین!
چشمهایم چهار تا شد. عجب نگهبانی! سرم را تکانی دادم و با ناامیدی تلفن را گذاشتم سرجایش. سرو صدا بیشتر شده بود. زن خپل به تنهایی یک گروه شده بود و همراهان و بیماران، یک گروه دیگر. گروه مقابل دورهاش کرده بودند و هر کدام از خدمات و زحمات پرسنل میگفتند؛ اما صدای او بر همهی صداها غالب بود. غائله تمامی نداشت.
رفتم درِ اتاق و رو کردم به مرضیه، خدمات بخش.
- مراقب ایشون باش؛ تا نگهبان برسه.
بُلوف زدم! ترسید. حلقهی جمعیت را شکافت تا فرار کند. مرضیه در اتاق را بست. لحظهای بعد با لگد زن، در باز شد و قامت لاغر و خشکیدهی مرضیه، نقش بر زمین شد.
حلقهی جمعیت، یک متر عقبنشینی کرد. صدای گریهی نوزادان، از همهی اتاقها به گوش میرسید. مرضیه از درد دست به خود میپیچید. زن فریاد میکشید و جمعیت را میشکافت. جلو رفتم تا آرامَش کنم.
لامپ مهتابی پِرپِر میکرد و نور سالن کم و زیاد میشد. یک لحظه جلوی چشمم تاریک شد. صورتم آتش گرفت. بخش دور سرم چرخید و تلو تلو خوردم.
یکی صندلی آورد و مرا نشاند. از بین پلکهای نیمه باز، هیکل پرگوشت زن را دیدم که از پلهها به طرف پایین دوید. پشت سرش را هم نگاه نکرد.
- زود باشین آب قند بیارین.
- قربونت برم خانوم...حالتون خوبه؟
ادامه دارد.
ذلیل شه الهی!
قسمت پایانی
یکی به زور، آب قند توی حلقم میریخت. یکی تندتند با نوک انگشتان، شانههایم را میمالید. مریم با دستهای لرزانش، فشارخون میگرفت. زن جوانی یک دستش لیوان آب بود و دست دیگرش را داخل لیوان میکرد و آب را قطره قطره روی صورتم میپاشید. صورتم میسوخت.
همان که آب روی صورتم میریخت، زد تختهی سینهاش.
- الهی دستش بشکنه. ببین چه بلایی سر بچهی مردم اُورده.
- خدا لعنتش کنه.
- خیر نبینه. ذلیل شه الهی.
سه خط قرمز به عرض و طول سه انگشت، روی زمینهی سفید پوست، آه و نالهی جمعیت را درآورده بود. هر کس هر نفرینی بلد بود، نثارش کرد.
- الهی دستش بشکنه. خانوم باید شکایت کنی.
همه با تکان سر و گفتن اوهوم، حرفش را تأیید کردند و خودشان شروع کردن به نوشتن شکایتنامه و امضاکردن.
- اَللّهُمَّ اِنّی اَسئَلُکَ مِن بَهائِکَ ...
دعای سحر که از بلندگوی بیمارستان بلند شد، جمعیت متفرق شد و رفتند برای خوردن سحری.
شب بیست و یکم ماه رمضان بود. بدجوری دلم گرفته بود. سحری، پلو خورشت قورمه سبزی بود؛ اما جز آب، چیز دیگری از گلوی ورمکردهام، پایین نرفت. نشستم کنار دیوار و زانوی غم بغل گرفتم و تا صبح میان جمعیت، با خودم خلوت کردم!
صبح، خستهتر از همیشه به خانه برگشتم. لباس را در نیاورده، ولو شدم روی تخت. محمدعلی با چشمهای بسته، حضورم را حس کرد. غلتی زد و در آغوشم آرام گرفت. بینی را کنار لپ نرمَش جادادم و به خواب رفتم.
شب احیای بیست و سوم، پرسوزتر از همیشه سپری شد. اینجا نبودم. در کوچههای بنیهاشم پرسه میزدم.
دو روز مرخصی برای آخرین شب احیا به پایان رسید. وارد بخش که شدم، قبل از تعویض لباس و تحویل شیفت، سراغ لیلا را گرفتم. از رویارویی با لیلا و همراهش و تکرار آن صحنهها میترسیدم. یادم که میافتاد، قلبم تیر میکشید.
به جوابِ «ترخیص شد» همکارم اکتفا نکردم. در لیست بیماران بخش، با چشم و انگشت اشاره، دنبال اسمش گشتم. نبود. عقب عقب، روی صندلی ولو شدم و نفس راحتی کشیدم.
بخش را تحویل گرفتم و برای آماده کردن داروها به اتاق کنار استیشن رفتم. یک دستم آب مقطر بود و دست دیگرم سرنگ.
از پشت سر، صدایی شنیدم. صد و هشتاد درجه به عقب برگشتم و سَرم را چهل و پنج درجه به بالا بردم تا توانستم صورت سفید و کک مکی زن را ببینم.
هنوز در حال تحلیل چهره و اینکه میشناسمش یا نه؟ بودم که به گردنم آویزان شد و شروع کرد به هقهق گریه کردن. مات و مبهوت از بغلش خارج شدم و زل زدم به چشمان مشکی اشکآلودش. دماغش را بالا کشید.
- خانم دکتر تو رو خدا ببخشیدش. تو رو خدا...
نزدیکتر از فاصلهی استاندارد مطالعه بود؛ نتوانستم از چشمهایش، چیزی بخوانم! سکوت را شکستم.
- شما کی هستین؟ کیو باید ببخشم؟
نیممتری عقب رفت. دو کف دستش را روی هم گذاشت و مقابل صورتش گرفت. هقهقش شدیدتر شده بود. شروع کرد به حرف زدن. مدتی طول کشید تا منظورش را بفهمم.
- اون زنی که ... شب شهادت ... سیلیتون زد... دستش شکسته ...
پاهایم شل شد. دستهایش را دور کمرم قفل کرد و آهسته روی صندلی کنار دیوار نشاند. خواهر لیلا بود؛ آمده بود برای خالهاش، همان زن ضارب، طلب بخشش کند.
بغضی که دو شب در سینه حبس کرده بودم، شکست. اشک روی گونههایم میلغزید و زمین خشک اتاق را سیراب میکرد. زن را تنها گذاشتم و رفتم؛ رفتم هزار و چهار صد سال قبل ... کنارِ در...
#ما_بیخیال_سیلی_مادر_نمیشویم
#لعن_الله_قاتلی_فاطمه
#پهلوانی_قمی