دیروز صبح هنوز صبحانه ماماندختری ریحانهسادات را لب نزده بودم که حس کردم قلبم جابهجا شده است!
دخترم در چند بشقاب کوچک، کره و پنیر و گردو گذاشته بود و چشم به در دوخته بود تا محمدعلی با نان تازه از راه برسد.
همین که برادرش وارد شد لبخندی زد و دستهایش را دو طرف دهانش گرفت و صدا زد: "بابا! آجی! بیاین صبحونه ماماندختری. هم نون تازه داریم، هم کنجید تازه"
در حالی که قلبم تاپتاپ، توی گلویم میتپید کنجد بوداده سفارش ریحانهسادات را سر میز گذاشتم و پنج نفری شروع کردیم به خوردن صبحانه.
لقمهها از کنار دلدل قلبم میگذشت و پایین میرفت.
آنقدر قلبم تپید و جهید که حتی قرار ملاقات همیشگی با قهوه را هم کنسل کردم.
نمیدانستم چرا. سابقه نداشت. یک چیزی بود که ناخودآگاه همیشه پیشگوی مرا نگران کرده بود؛ اما هنوز چه و کجایش را نمیدانستم؛ فقط میدانستم چیز بدیاست که انتظارم را میکشد؛ شاید یک خبر بد.
تاپتاپ دولاپهنای بیقاعده و دلیل قلب ادامه پیدا کرد تا غروب.
آماده که شدم دوباره سروصدای ریحانهسادات درآمد که "کجا؟ چرا الان؟ برای چی آخه؟..."
انگار که دفعه اول شیفترفتن من است.
محمدعلی از اتاقش بیرون آمد و طوری که لبهایش هزار بار کج و کوله شد فریاد کشید: "امیدوارم اونقدررر خلوت باشه که حوصلهتون سر بره"
به قلب پاک و بدون خط و خش و مؤمنش ایمان داشتم؛ اما تاپتاپ قلب پیشگوی خودم چیز دیگری میگفت.
آنقدر در فکر و خیال بودم که ماشین خودش به بیمارستان رسید و سر جایش ایستاد.
رفتم سمت دستگاه تایمکس تا انگشت ورود بزنم که به جای دو دستگاه پیچشده به دیوار، هفتهشت تا سوراخ بود و دیگر هیچ...
ادامه دارد.
#یک_روز_با_کادر_درمان
#پهلوانی_قمی
بدون اینکه ساعت ورود بزنم راه افتادم سمت ساختمان بیمارستان که دو سه دقیقهای تا پارکینگ فاصله داشت.
در راه از نگهبان دم در، سراغ دستگاهها را گرفتم که بیاطلاع بود.
رسیدم به دستگاههای تایمکس تصویری که البته هیچکدام به درد من نمیخورد، چون تصویر من تعریف نشده بود.
بین راه یکی از همکاران باسابقه را دیدم. با صدایی که از ناراحتی و گیجی میلرزید رو کردم به همکارم.
_ سلام شما میدونین برا چی این دستگاهها رو بدون اینکه قبلش بگن برداشتن؟
منتظر جوابش نشدم. دو انگشت اشاره و شست را به هم چسباندم و ادامه دادم: "اگه یه ذرّه به فکر رفاه پرسنل بودن، خوب بود"
همکارم که گویا او هم دل پری داشت و از اینکار ناراضی بود، یک انگشتش را بالا آورد و با نوک انگشت دیگر یک خط کشید روی آن و در حالی که بین دو ابرویش چین افتاده بود رو کرد به من.
_ میترسن انگوشت بریده یه نفرو بیاریم جاش ورود بزنیم برای همین برداشتن!
با خودم گفتم: "اگر به اینه که میشه سر بریده هم جلوی این دستگاها گرفت و ورود زد!!"
و از این فکر، هم خندهام گرفت، هم عصبانی شدم.
داشت دیر میشد. از همکارم خداحافظی کردم و بدون اینکه ورود بزنم دویدم سمت آسانسور. وقتی رسیدم به اتاق کمدها، همه رفته بودند توی بخش.
نگاهم به مانتوی سفید تاشده در کمدم افتاد که تازه به جای یکمیلیون تومان پول لباس بهمان داده بودند. تترون سفیدی که از نازکی یکیک درزهایش پیدا بود چه برسد به بدن، آن هم مقابل محرم و نامحرم.
هنوز لباس سبز مخصوص اتاق زایمان را نپوشیده بودم که یکی از همکاران با غرولند وارد اتاق شد. بین دو لبش خبری تازه بود.
ادامه دارد.
#یک_روز_با_کادر_درمان
#پهلوانی_قمی
_ قراره نیروها رو کم کنن و گفتن هر ماما، باید دو مادر رو با هم کاور کنه!
دهانم که باز مانده بود با زحمت جمع و جور کردم و پرسیدم: «حتما اگه زایمان هردوشونم با هم شد، یه پاش باید این اتاق باشه پای دیگهش اتاق بغلی! البته یه کار دیگه هم میشه کرد.»
همکارم تلخندی زد و با چشمهای ریزشده پرسید: «چه کاری؟»
نگاهم را به آسمان اتاق انداختم و ریز گفتم: «میشه یه نوزادو بچههای خودمون بگیرن، یکی هم فرشتههای آسمون...»
مقنعه سبزم را پوشیدم و آماده شدم بروم داخل بخش که ادامه داد: «تازه گفتن دیگه ساعت رِست هم ندارین. بقیه بخشا که رست دارن؛ مثل شما بخش ویژه نیستن...»
مغزم داشت منفجر میشد. قلبم به دوقسمت تقسیم شده و رفته بود دو طرف گوشم نشسته بود و تالاپ تولوپ میکرد.
از حرفهایش پوزخندی زدم و گفتم: «از یه طرف میگن ویژهاین استراحت نباید داشته باشین، از طرف دیگه میگن چند تا مریض با مراقبت ویژه را باید کاور کنین؟!
این یعنی چی آخه؟! به چه قیمتی با جون یه مادر بازی میکنن؟
اصلاً متوجه هستن خدای نکرده مرگ یه مادر نه فقط خانواده خودشو که کل کشور رو درگیر میکنه حتی شاخصای سازمان بهداشت جهانیو؟!»
تا صبح هیچ کس را پیدا نکردم که پاسخم را بدهد. شکر خدا بخش مثل همیشه شلوغ نشد. طبق دعای سیدمحمدعلی، حوصلهمان سر نرفت؛ اما آنقدرها هم اوضاع داغون نبود که توی سر وکله خودمان بزنیم و ندانیم کی را کِی درمان کنیم.
قلبم باز هم بیش از حد و اندازه معمول تلاش کرد تا فردایش که چند خبر عجیب و پرمخاطره شنیدم آنقدر که علاوه بر درد قلبم، یک تبخال درشت هم کنار لبم سبز شد.
برای سلامتی پدرم دعا کنید. انشاالله به خیر بگذرد...
#یک_روز_با_کادر_درمان
#پهلوانی_قمی
با روزهای داغ خردادماه که با بحث انتخابات داغتر هم شده چه میکنید؟
اهل برنامهریزیم؛ اما بارها به این نتیجه رسیدم که هر چقدرم که برنامه بریزی، خدا بعضی مواقع دست فوق ایدیهم خودش رو توی چشمت میکنه تا نشونت بده تو هیچکارهای.
سه روزی که گذشت برنامه من، نه تنها 180 درجه چرخید که چند تا معلق هم زد! که بهم اینو بفهمونه فقط خودِ خودش همه کارهس و لاغیر.
به کی به کی قسم میدونم؛ ولی کاش یقین هم پیدا کنم تا از این همه دلواپسی و فکرای جورواجور و ادای تدبیر امور کردن رها میشدم و فقط خودمو میسپردم به خدا و از تهِ تهِ دلم، نه نوک زبان میگفتم: «اللّهم اهدنا الصراط المستقیم»
امروز یک قرار مهم دارم البته
انشاالله اگر خدا بخواهد☺️
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همین الان
دیدار دکتر جلیلی با مردم فهیم و ولایتمدار شهر مقدس قم