eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
448 دنبال‌کننده
144 عکس
42 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توجه‌کردید دی‌، توی همه‌ ماه‌ها خاصّه😍 هر چی اتفاق مهم و تأثیرگذاره، توی دی‌ماهه🌿 قبول دارین؟☺️
می‌دونی کی نویسنده‌ست؟✍ کسی که از نوشتن ترس نداره؛ بلکه دوستش داره و ازش لذت می‌بره.😍 کسی که نوشتن براش، به‌آسونی و شیرینی گردش توی طبیعت باشه، نویسنده است😊 حتی اگر چیزی که می‌نویسه، چشمارو خیره نکنه. 👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان گرامی شنبه است و شروع یک هفته جدید و دی هم هست و همه چیز جوره برای یک شروع جدید.😊 از امروز میخوام رمان شیخون را که خیلیا سراغشو میگرفتن دوباره شروع کنم به گذاشتن در کانال. 🔴یک خواهش و یک تأکید دارم. 🔶اوّلی اینکه لطفاً بهم بازخورد بدین. بگین چقدر و کجاهاشو بیشتر دوست داشتین. 🔶دوّم اینکه این داستان، پیش شما که اعضای کانال سپیددار هستین امانته و کپی شیخون جایز نیست؛ 👈پس لطفاً برای کسی کپی نکنین. 👈اگر کسی خواست بخونه، دعوتش کنین که در کانال عضو بشه. امیدوارم از خوندنش لذّت ببرین.🌷
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺هوالحبیب شیخون فصل اول قسمت ۱ شبی مهتابی از دوّمین ماه سال 1387 بود. آن شب را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. گوشه دیوار شیخون کز کرده و زل زده بودم به آسمانی که سقفش نزدیک‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. چند دقیقه یک‌بار ستاره‌ای درشت در آسمان می‌شکفت و پاره‌های نورش دور و برم را مثل روز روشن می‌کرد و من در پرتوی آن نور، چیزهایی دیدم که زندگی‌ام را زیر و رو کرد؛ شاید هم کمی جلوتر بود؛ وقتی هفت هشت‌ سال بیشتر نداشتم و توی سرم نقشه‌ها کشیده بودم که یک دفعه همه آن‌ها نقش بر آب شد. چشم‌هایم را که باز کردم کسی توی اتاق نبود. یادم افتاد بابا و مامان دیشب در مورد رفتن و این‌که پسر خوبی باشم و حرف بی‌بی را گوش بدهم چیزهایی می‌گفتند. هنوز توی رختخواب بودم که صدای قاروقور شکمم بلند شد. دستی به چشم‌هایم مالیدم و یک‌راست رفتم سراغ نان و پنیری که گوشه اتاق توی سفره‌ پیچیده شده بود. از وقتی دندانهای جلویی‌ام شل شده بود از هر چه سفت و خشک بود فراری بودم. نان را پیچیدم توی سفره و دستمال سفید چِلواری که مامان مخصوص نان، دور‌دوزی کرده بود برداشتم. نوک پایم را داخل کتانی کردم و خش‌خش‌کنان دویدم سمت درحیاط. بی‌بی سرش را از اتاق بیرون آورد. - مصطفی کجا می‌ری؟ ادامه‌ دارد. 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 شیخون فصل اول قسمت۲ دو متری در ایستادم و سرم را برگرداندم. - بی‌بی می‌رم نون بگیرم. دلم داره ضعف می‌ره. - مادر امروز شهادته. نونوایی غلغله بود. از محله عَربَستون هم اومده بودند نونوایی ما. خدا پدر مش‌رضا رو بیامرزه. هر دفعه که منو توی صف می‌بینه، یه نون انگشتی‌م برا من می‌گیره. نفس عمیقی کشیدم و دویدم سمت اتاق بی‌بی و دو زانو کنار سفره نشستم. کمی که گذشت خودم را چسباندم به بی‌بی. - بی‌بی قول داده بودی قصه مش‌رضا را برام تعریف کنی. یادته؟ بی‌بی یک تکه پنیر قمی بزرگ گذاشت روی نان و با نوک انگشت به سرتاسر نان مالید. نان را لوله کرد و جلوی صورتم گرفت. - حالا بیا این لقمه خوشمزه رو بخور. تازه درست کردم. بپا انگوشتاتو باهاش نخوری! انگشت کوچکم را بالا آوردم و سرم را کج کردم. - می‌خورم بی‌بی؛ اما یک شرط داره. قبوله؟ بی‌بی لقمه را کنار سفره گذاشت. چشم‌هایش را ریز کرد و به من خیره شد و یکهو نوک انگشتان اشاره‌اش را فرو کرد توی کمر و پهلوی من. - فسقلی حالا برای من شرط می‌ذاره. نقطه ضعف من را می‌دانست. من ریسه می‌رفتم و او هم ول‌کن نبود. - بی‌بی تو رو خدا بسه. نمی‌تونم دیگه. تو رو خدا. تا بی‌بی دلش به رحم می‌آمد، من درخواستم را تکرار می‌کردم و او هم دوباره شروع می‌کرد. وقتی این همه اصرار من را دید کوتاه آمد. - باشه بگیر این لقمه رو بخور. حواست باشه این یه رازه‌ها. ببینم این‌قدر مرد شدی که این راز رو توی دلت نگه داری؟ - قول می‌دم بی‌بی. خیالت راحت. ادامه دارد. 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
روز سومی نداریم! دیروز دم‌دمای رفتن به شیفت، یک فکری توی سرم دو سه دور چرخید و بعد که آرام گرفت، پا روی پا انداخت و تکیه داد به دیواره هیپوتالاموس و تمام وجودم را لرزاند. یک فکر عجیب؛ ولی واقعی. یک فکری که شاید بهتر باشد دم دستم توی کشویی، چیزی داشته باشم. همیشه بوده، همیشه حسش کردم؛ اما نه آن‌قدر واقعی که بخواهم قدمی به این محکمی برایش بردارم. می‌دانید چه بود؟ فکر از کنار هیپوتالاموس بلند شد و یک دور، نقشه مغز را چک کرد و انگشتش را گذاشت روی منطقه حسی حرکتی؛ همان‌ فرمانده کل قوا. لباس‌هایم را از کمد درآوردم و تلنبار کردم روی هم. او فرمان می‌داد و من می‌گشتم که چه را به که ببخشم و بروم. نماز را هم که خواندم فایده نکرد. راهی بیمارستان هم که شدم همین‌طور. این‌بار نشسته بود کنار گوشم و پاهایش را از کنار لاله‌ی گوش آویزان کرده بود و برایم می‌خواند. باز هم از رفتن، از الدنیا مزرعةُ الآخرة، این‌که دنیا دو روز بیشتر نیست؛ روز اول به کاشتن می‌گذرد و روز دوم به آبیاری و هرس. روز سومی در این دنیا وجود ندارد. باید بقچه پیچید و راهی سفر شد. چیدن میوه‌ها پشت کوه مرگ است. باید بگذری تا نتیجه تلاشت را ببینی. و مدام کنار گوشم پچ‌پچ می‌کند که اگر نکاشته باشی چه؟ اگر خوب هرس نکرده باشی؟ اگر آبت شور بوده باشد؟ اگر آفت زده باشد چه؟ اگر این همه کاشتی و کاشتی و بعد پشت کوه ببینی آن‌چه کاشته‌ای، جز خس و خاشاک چیزی نبوده، چه؟ یا «ذُخر من لاذُخر له» به فریادم برس...
سلام صبح قشنگ اولین دوشنبه زمستونی‌تون به‌خیر🌹 ممنون بابت ابراز محبتی که نسبت به بنده و رمان شیخون داشتید.😍 باعث دلگرمیست. لطفا برای خوندن ادامه رمان، دوستانتون رو به کانال دعوت کنید. کپی رمان شیخون جایز نیست⛔️