eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
447 دنبال‌کننده
143 عکس
42 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر نویسنده باشی✍ 🔸از نگاه کردن به یک باغ؛ حتی خشک و بی‌آب و علفش، سوژه پیدا می‌کنی. 🔸از دیدن پرنده‌ای که لونه می‌سازه 🔸از شنیدن ملچ ملوچ نوزاد 🔸از شلوغی بچه‌ها توی مدرسه 🔸از خوندن یک کتاب 🔸از دیدن یک فیلم 🔸از شنیدن یک خبر 🔸حتی در مجالس عقد و عزا هم، گوش و چشمت بی‌اختیار می‌گرده دنبال سوژه. 📌از این سوژه‌ها بی‌تفاوت رد نشو. حتما در دفتر یادداشتت، همون موقع بنویس.👌 📌همه چیز این دنیای رنگی، نوشتنیه. کافیه دقیق‌تر از بقیه آدم‌ها بهش نگاه کنی. 😍 ✅نوشتی با دوستانت در گروه نویسندگی به اشتراک بگذار: https://eitaa.com/joinchat/3326607993Ce7f157bdd9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق مادرکُش از پل اورژانس که بالا رفتم، خودرویی با پلاک سبز پارک کرده بود. کنارش دو آمبولانس، عقب و جلو می‌رفتند تا جای پارک پیدا کنند. چند مرد که همگی گان صورتی به تن داشتند، همه یک‌شکل، دست راستشان را وبال گردنشان کرده بودند و جلوی اتاق رادیولوژی ایستاده بودند تا عکشان گرفته شود. پسربچه‌ای، گوشه دیوار چمباتمه زده بود و گلوله گلوله اشک می‌ریخت. چند زن توی سر و کله‌ی خودشان می‌زدند و مدام خدا را صدا می‌زدند. نزدیک آسانسور که شدم، حالم یک‌جوری بود. با این‌که مثل همیشه، با قدم‌های بلند و سریع رد شدم؛ اما انگار گرد و غبار درد و غم، راه تنفسم را بست. هنوز وارد بخش نشده بودم که خبری که بوی تعفنش را از همان پای پل حس کرده بودم، خودش در زد و نشست روی مخم. - یکی از بچه‌های بیمارستان سوساید کرده! - چی؟! واقعاً! نگاهی به چهره مچاله‌ی خبررسان انداختم. غمی که راه نفسم را بسته بود، قورت دادم و نشست تنگِ دلم. - می‌گن قرص خورده و اومده به مامانش گفته منو حلال کن و بعدشم... - آخه چرا؟! مگه به این راحتی آدم... یکی از همکاران بخش، با لب‌های آویزان آمد جلو و گفت: «من توی سرویس دیده بودمش. از شوهرش طلاق گرفته بود. بچه‌شو نمی‌داد ببینه. هر دفعه با موتور میومد پای سرویس. تا مادره می‌دوید بچه‌شو ببینو، گازشو می‌گرفت و می‌رفت. خسته شده بود.» تا صبح فکر مادری بودم که به حساب خودش، راحت شده بود؛ اما خدا می‌داند آن‌طرف چه چیزی انتظارش را می‌کشد. عشقی که مُرده را زنده می‌کند، این‌بار مادری را کُشت. 🌿چه می‌شود کمی با هم مهربان‌تر باشیم؟ ✅ سپیددار را به دوستانتان معرفی کنید: https://eitaa.com/pahlevaniqomi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ان‌شاالله امسال قراره سه تا شب یلدا داشته باشم.😉 فردا بلندترین شب سال را باید توی بیمارستان شیفت بدم.😒 به جبران نبودن شب یلدا، قراره شب قبل و بعدش هم یلدا بگیریم. این از سفره شب یلدای امشب😍 یلداتون پیشاپیش مبارک🍉
سلام یلداتون مبارک😍 اینم سفره شب یلدای امشب، که البته همش با هوش مصنوعی ساخته شده، جز هندوانه‌اش🍉 که از طرف بیمارستان، به پرسنل حاضر در شیفت شب یلدا هدیه شده.😐 شاد و سلامت باشید.🌸 قدر لحظاتی که در کنار عزیزانتون هستید بدانید‌.🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توجه‌کردید دی‌، توی همه‌ ماه‌ها خاصّه😍 هر چی اتفاق مهم و تأثیرگذاره، توی دی‌ماهه🌿 قبول دارین؟☺️
می‌دونی کی نویسنده‌ست؟✍ کسی که از نوشتن ترس نداره؛ بلکه دوستش داره و ازش لذت می‌بره.😍 کسی که نوشتن براش، به‌آسونی و شیرینی گردش توی طبیعت باشه، نویسنده است😊 حتی اگر چیزی که می‌نویسه، چشمارو خیره نکنه. 👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان گرامی شنبه است و شروع یک هفته جدید و دی هم هست و همه چیز جوره برای یک شروع جدید.😊 از امروز میخوام رمان شیخون را که خیلیا سراغشو میگرفتن دوباره شروع کنم به گذاشتن در کانال. 🔴یک خواهش و یک تأکید دارم. 🔶اوّلی اینکه لطفاً بهم بازخورد بدین. بگین چقدر و کجاهاشو بیشتر دوست داشتین. 🔶دوّم اینکه این داستان، پیش شما که اعضای کانال سپیددار هستین امانته و کپی شیخون جایز نیست؛ 👈پس لطفاً برای کسی کپی نکنین. 👈اگر کسی خواست بخونه، دعوتش کنین که در کانال عضو بشه. امیدوارم از خوندنش لذّت ببرین.🌷
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺هوالحبیب شیخون فصل اول قسمت ۱ شبی مهتابی از دوّمین ماه سال 1387 بود. آن شب را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. گوشه دیوار شیخون کز کرده و زل زده بودم به آسمانی که سقفش نزدیک‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. چند دقیقه یک‌بار ستاره‌ای درشت در آسمان می‌شکفت و پاره‌های نورش دور و برم را مثل روز روشن می‌کرد و من در پرتوی آن نور، چیزهایی دیدم که زندگی‌ام را زیر و رو کرد؛ شاید هم کمی جلوتر بود؛ وقتی هفت هشت‌ سال بیشتر نداشتم و توی سرم نقشه‌ها کشیده بودم که یک دفعه همه آن‌ها نقش بر آب شد. چشم‌هایم را که باز کردم کسی توی اتاق نبود. یادم افتاد بابا و مامان دیشب در مورد رفتن و این‌که پسر خوبی باشم و حرف بی‌بی را گوش بدهم چیزهایی می‌گفتند. هنوز توی رختخواب بودم که صدای قاروقور شکمم بلند شد. دستی به چشم‌هایم مالیدم و یک‌راست رفتم سراغ نان و پنیری که گوشه اتاق توی سفره‌ پیچیده شده بود. از وقتی دندانهای جلویی‌ام شل شده بود از هر چه سفت و خشک بود فراری بودم. نان را پیچیدم توی سفره و دستمال سفید چِلواری که مامان مخصوص نان، دور‌دوزی کرده بود برداشتم. نوک پایم را داخل کتانی کردم و خش‌خش‌کنان دویدم سمت درحیاط. بی‌بی سرش را از اتاق بیرون آورد. - مصطفی کجا می‌ری؟ ادامه‌ دارد. 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 شیخون فصل اول قسمت۲ دو متری در ایستادم و سرم را برگرداندم. - بی‌بی می‌رم نون بگیرم. دلم داره ضعف می‌ره. - مادر امروز شهادته. نونوایی غلغله بود. از محله عَربَستون هم اومده بودند نونوایی ما. خدا پدر مش‌رضا رو بیامرزه. هر دفعه که منو توی صف می‌بینه، یه نون انگشتی‌م برا من می‌گیره. نفس عمیقی کشیدم و دویدم سمت اتاق بی‌بی و دو زانو کنار سفره نشستم. کمی که گذشت خودم را چسباندم به بی‌بی. - بی‌بی قول داده بودی قصه مش‌رضا را برام تعریف کنی. یادته؟ بی‌بی یک تکه پنیر قمی بزرگ گذاشت روی نان و با نوک انگشت به سرتاسر نان مالید. نان را لوله کرد و جلوی صورتم گرفت. - حالا بیا این لقمه خوشمزه رو بخور. تازه درست کردم. بپا انگوشتاتو باهاش نخوری! انگشت کوچکم را بالا آوردم و سرم را کج کردم. - می‌خورم بی‌بی؛ اما یک شرط داره. قبوله؟ بی‌بی لقمه را کنار سفره گذاشت. چشم‌هایش را ریز کرد و به من خیره شد و یکهو نوک انگشتان اشاره‌اش را فرو کرد توی کمر و پهلوی من. - فسقلی حالا برای من شرط می‌ذاره. نقطه ضعف من را می‌دانست. من ریسه می‌رفتم و او هم ول‌کن نبود. - بی‌بی تو رو خدا بسه. نمی‌تونم دیگه. تو رو خدا. تا بی‌بی دلش به رحم می‌آمد، من درخواستم را تکرار می‌کردم و او هم دوباره شروع می‌کرد. وقتی این همه اصرار من را دید کوتاه آمد. - باشه بگیر این لقمه رو بخور. حواست باشه این یه رازه‌ها. ببینم این‌قدر مرد شدی که این راز رو توی دلت نگه داری؟ - قول می‌دم بی‌بی. خیالت راحت. ادامه دارد. 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
روز سومی نداریم! دیروز دم‌دمای رفتن به شیفت، یک فکری توی سرم دو سه دور چرخید و بعد که آرام گرفت، پا روی پا انداخت و تکیه داد به دیواره هیپوتالاموس و تمام وجودم را لرزاند. یک فکر عجیب؛ ولی واقعی. یک فکری که شاید بهتر باشد دم دستم توی کشویی، چیزی داشته باشم. همیشه بوده، همیشه حسش کردم؛ اما نه آن‌قدر واقعی که بخواهم قدمی به این محکمی برایش بردارم. می‌دانید چه بود؟ فکر از کنار هیپوتالاموس بلند شد و یک دور، نقشه مغز را چک کرد و انگشتش را گذاشت روی منطقه حسی حرکتی؛ همان‌ فرمانده کل قوا. لباس‌هایم را از کمد درآوردم و تلنبار کردم روی هم. او فرمان می‌داد و من می‌گشتم که چه را به که ببخشم و بروم. نماز را هم که خواندم فایده نکرد. راهی بیمارستان هم که شدم همین‌طور. این‌بار نشسته بود کنار گوشم و پاهایش را از کنار لاله‌ی گوش آویزان کرده بود و برایم می‌خواند. باز هم از رفتن، از الدنیا مزرعةُ الآخرة، این‌که دنیا دو روز بیشتر نیست؛ روز اول به کاشتن می‌گذرد و روز دوم به آبیاری و هرس. روز سومی در این دنیا وجود ندارد. باید بقچه پیچید و راهی سفر شد. چیدن میوه‌ها پشت کوه مرگ است. باید بگذری تا نتیجه تلاشت را ببینی. و مدام کنار گوشم پچ‌پچ می‌کند که اگر نکاشته باشی چه؟ اگر خوب هرس نکرده باشی؟ اگر آبت شور بوده باشد؟ اگر آفت زده باشد چه؟ اگر این همه کاشتی و کاشتی و بعد پشت کوه ببینی آن‌چه کاشته‌ای، جز خس و خاشاک چیزی نبوده، چه؟ یا «ذُخر من لاذُخر له» به فریادم برس...
سلام صبح قشنگ اولین دوشنبه زمستونی‌تون به‌خیر🌹 ممنون بابت ابراز محبتی که نسبت به بنده و رمان شیخون داشتید.😍 باعث دلگرمیست. لطفا برای خوندن ادامه رمان، دوستانتون رو به کانال دعوت کنید. کپی رمان شیخون جایز نیست⛔️
رمان شیخون را هر روز صبح از کانال سپیددار، آنلاین بخوانید: https://eitaa.com/pahlevaniqomi/385
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸شیخون فصل اول قسمت۳ چهار زانو نشستم و دو دستم را زیر چانه گذاشتم و زل زدم به چشمان بی‌بی. روده کوچک داشت روده بزرگم را می‌خورد. مدام توی هم می‌لولیدند و صدای قارو قورشان فکر کنم تا سر کوچه هم می‌رفت! لقمه را از دست بی‌بی گرفتم و یک‌جا بلعیدم. بی‌بی همان‌طور که پنیر را روی نان می‌کشید، شروع کرد به تعریف کردن: «جونم برات بگه توی محله باغ‌پنبه، یه خونه اعیونی بود، ته کوچه بن‌بست. یه حیاط هزارمتری داشت و باغچه‌هایی پر از بوته‌های گل رز قرمز و سفید که عطرشون آدم رو مست می‌کرد. اول بهار، حیاط پر می‌شد از شکوفه‌های بادوم و آخراش از گل‌های قرمز انار و بادانجیرهای سبز توقرمزی که از شیرینی؛ مثل عسل بود. تابستونا انگور یاقوتی روی درخت‌ها چشمک می‌زد و پاییز دونه‌های یاقوتی‌ انار. دورتادور حیاط، اتاق‌های بزرگ و کوچکی بودن که در و دیوارش پر بود از نقش گل و آدم و حیوون که زیر نور هفت‌رنگ پنجره‌های رنگی، جون گرفته بودن. میون این همه اتاق زیبا، یک اتاق خاص بود.» رودخانه خروشان کلمات که با اون همه جنب‌وجوش، بر زبان بی‌بی جاری می‌شد یک‌دفعه خشکید. بی‌بی خیره شد به چند گلوله رنگی ابریشم و کرکی که بالای دارقالی گوشه اتاق چیده شده بود و لبخند کمرنگی روی لبان باریکش نقش بست. با دست روی پای بی‌بی زدم. - بی‌بی حواست کجاست؟ ادامه دارد. 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 شیخون فصل اول قسمت۴ بی‌بی نگاهش را از دار قالی دزدید. دستی به موهای من کشید و ادامه داد: «این اتاق مخصوص عزّت‌الله‌خان بود و هیچ‌کس جز خود خان و یک پیرزن خمیده که می‌گفتن حق مادری گردنش داره، حق ورود به این اتاق را نداشت. خونه اعیونی پر بود از کلفت و نوکر که دست به سینه، منتظر بودن تا عزّت‌الله‌خان و سه پسرش امری کنن و اونا توی یک چشم به هم زدن، براشون فراهم کنن. همین که آفتاب بالا می‌آمد، یکی از نوکرا میز چوبی منبّت‌کاری‌شده‌ای رو توی ایوون می‌گذاشت و هر کسی که با عزّت‌الله‌خان کار داشت، توی همون ایوون، خان را ملاقات می‌کرد؛ حتی توی سرمای استخون‌ترکون کویر.» آن روز بی‌بی یک جوری شده بود. دوباره سکوت کرد و به پرده ابریشمی که یکی از دیوارهای اتاقش را از سقف تا کف پوشانده بود خیره شد. صدای کلون در بلند شد. دو دستم را روبروی بی‌بی گرفتم. - بی‌بی تکون نخور تا من بیام. خیزی برداشتم و از اتاق بیرون زدم. خانه بی‌بی یک حیاط نقلی داشت که یک‌طرفش با سه پله سنگی به اتاق بی‌بی و راهروی ورودی خانه می‌رسید و یک طرفش، دو اتاق بود که با یک راه‌پله عریض از هم جدا می‌شد و خانواده ما و دایی توی همین دو اتاق زندگی می‌کردیم. همه اتاق‌ها پنجره‌ای سه‌لنگه داشت که رو به حیاط اصلی باز می‌شد و نیم‌متر از کف اتاق بالاتر بود و یک طاقچه پهن داشت که جای همیشگی من و مریم بود؛ حتی درسمان را هم همان‌جا می‌خواندیم‌. ادامه دارد. کپی جایز نیست⛔️ 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
سلام امروز از صبح ورد زبانم شده بود "الله‌اکبر" این تصویر را ببینید. شما بودید این‌کار را نمی‌کردید؟👇
یا مثلا این یکی👇
در اولین ماه زمستان باشی و قله‌های پوشیده از برف رشته کوه زاگرس را ببینی و در کنارش این همه سبزی! آن‌هم چه سبز زیبایی، مخملی و خوش‌رنگ و لعاب و چشم‌نواز‌. الله‌اکبر